« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-08-24 1 فکر کنید یکی بردارد بهتان بگوید: تو، صبحانهی گلوگاهِ پنهانیِ منی. برایش نمیمیرید انصافن؟ 2 گاهی آدم خیال میکند مدیون است به این کلمهها و نقطهها و ویرگولها و دونقطهها و الخ. به نوشتن، به متن. آدم خیال میکند باید یک جایی، یک جوری، یک کاری بکند برایشان. حساب کردهاید چه شبهایی که برایتان ساخته و پرداخته و پشتِ هم انداخته تا الان؟ شمردهاید بارهایی که همینِ فعلِ سادهی نگارش، نجاتتان داده از منفجرشدن؟ از پورهی سیبزمینی شدن؟ 3 فیالواقع، دیگر مثلِ آن روزها، امرِ مَجاز، لزومن غیرواقعی نیست. 4 یادتان باشد آدمها را از روی بادآوردههایشان انتخاب کنید. از روی آن چیزی که میخواستند و میخواهند که باشند. بیخود سرتان را گرمِ این نکبتی که هستند و دچارش هستند، نکنید. از آرزوهایشان بخوانید همهی آن سهمی را که از دنیا میخواهند. بعد بگردید آن خجستهدلهایی را سوا کنید برای خودتان، که آمالشان با شما همرنگ و همآهنگ و همسو باشد. پِرتتان کمتر میشود اینجوری. در حدِ همان ده درصد که همیشه، همهجا پذیرفته است. 5 خفه شو ورنوش! بند قبلی هیچ ربطی به وبلاگها و وبلاگصاحابها ندارد الاغ! 6 گاس که فایدهای دیگر نداشته باشد گفتنش اما گیر کرده: گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو شرح دهم غمِ تو را نکته به نکته مو به مو. خب؟ 7 یادتان باشد یک وقتی که دل و دماغش بود، ماجرای رفتنِ ایرما را هم برایتان بنویسیم. این که چهطور این همه نامحسوس آمد و این همه محسوس رفت. یادتان باشد اصلن دربارهی این محسوسبودنها حرف بزنیم با هم. گاس هم که حق با همین ورنوشِ خودمان باشد که اصولن اعتقاد دارد که چراغهای رابطه یکییکی روشن میشوند و لاجرم، یکییکی خاموش. یکبارهگی را نمیفهمد این مردک. یادتان باشد یکبار بشینیم با هم خرفهماش کنیم دربابِ یکبارهگیهای وجود. 8 سیمون دوباره خوابدیدنهایش را شروع کرده این شبها. از تندتند یادداشتبرداشتنهای دمِ صبحش، از چککردنهای بدنش جلوی آینه معلوم است. میگوید: چند سال بود که در خواب، دندانهایم نیفتاده بود؟ یادت هست آخرین بار؟ ضجه زدم و بیدار شدم؟ همان وقتها برایت نوشتم که ردیفِ دندانهای جلوی دهانم شکسته بود با هم. هجومِ این همه بدبختی را در بیداری هم باور نمیکردم. میدانی؟ فکرش را که میکنم میبینم این شکستهشدنها، ادامهی همان خوابهای خانهبربادرفتنهای آن روزها است. آن روزهای بیربطِ دور را میگویم. که هی هر شب خواب میدیدم جماعتی هجوم آوردهاند به خانهی من. راهم نمیدهند داخل. یا داخل شدم و مدام آدمهای غریبه را میبینم که خانهی من را کردهاند مکانِ عمومی. برایم نوشته بودی که این خانه برای تو یعنی آن آدم. هر روزی که احساس برت میدارد که داری از دستش میدهی یا رقیبی در کار است، شب، کسی خانهات را از تو میدزدید. برایت خانه بود چون گمان برده بودی که آرامش است. نبود. این را همان وقتی فهمیدی که آن آدم گم شد و خانههای خوابهای تو هم قرار گرفت. حالا دندانها را چه کنم؟ یکی دو تا نیستند که! 9 اینترنت به مثابه امر خصوصی: ولگردی و وبگردی امری است بسیار شخصی. نکنید آقا! هی نیایید بالای سر آدمی که سرش در اینترنتِ خودش فرو رفته. هی سعی نکنید از روی مونیتورش بخوانید و بفهمید که همین الان داشته چه میکرده و کجا بوده و با کی. یک روزی آدمها باید بفهمند که استراقِ بصر از استراقِ سمع هم بدتر است. نکنید آقاجان! نکنید! 10 یک بدبختی هم پیدا شده عنوانِ آن فیلمِ معرکهی آقای وودی آلن را ترجمه کرده: همهی چیزهایی که میخواستید دربارهی «مسایل عاطفی» بدانید اما و الخ. بعد همان آدم یک جوری یک گفتوگوی دراز با وودی آلن را ترجمه کرده که انگار دارید با مهرانگیز کار صحبت میکنید! نکرده حداقل گفتوگو را این همه کتابی/ کتبی ترجمه نکند. 11 به قولِ رفیقمان: وقتی وفای ناب/ آخ میبُرّه آدم! 12 بعد هستند آدمهایی در همین پیرامون که یکوقتهایی یک چیزهایی را یک جوری مینویسند که سرهرمس با خودش خیال میکند الان کلِ وبلاگستان با همین یکی پست، چند سانتیمتری جابهجا شد و کسی نفهمید. به قولِ امیربامداد، همین پستها بعدها میشوند مرجع. میشوند متر و معیار. میشوند ستونهایی که یکی، هفتاد سالِ بعد خواست از وبلاگستان بنویسد، صاف تکیهاش را میدهد به همینها. 13 خداییش هزار سال بود این لابهلا نبودی ها مکین! 14 آن «د» ی آن بالا تزیینی نیست درضمن. دلمه اگر هوس کردید، مزهی آدموار اگر طلبیدید، پارتی اگر کردید، بردارید به 22236766 تلفن بزنید. لابد به شما خواهند گفت: «دالدلیوری» بفرمایید! بعد شما بفرمایید. شده تا حالا سرهرمس تبلیغِ یک چیزِ تخمی بکند این جا؟ نشده! این دفعه هم لابد وقتی سه تا از رفقای گرمابه و گلستانش برداشتهاند دلمهشاپ زدهاند در حوالی قیطریه/ چیذر، طاقت نیاورده کیفِ موضوع را قسمت نکند با شما. 15 به شمعهای روی کیکِ تولدت هم که افزوده میشود، هی کمتر و کمتر پیش میآید که به آدمی بربخوری که شبیهِ یکی از آدمهایی که میشناختی قبلن، نباشد. که تنها و تنها، شبیه خودش باشد. در جریانید که. 16 آقای سیزیف پسغام داده نقل به مضمون که: چه خوب میشد کلن که آدم رها میشد از آن طرف و بهکلی میآمد همین طرف، طرفِ همین دیارِ باقیِ خودمان. لابد یک جای گرم و نرم و راحت، عینِ زهدانِ مادر. پذیرا و آسوده. داشتیم فکر میکردیم که برعکسش اما چه زیاد اتفاق افتاده. نشده تا حالا؟ مصداق بیاوریم از همین وبلاگستانتان که چند نفر، چرا و چهطور رفتهاند از یک جایی به بعد، گم شدهاند برای خودشان؟ رفتهاند پیِ کارشان و خانهی مجازیشان برای همیشه ثابت مانده روی یک لوگو، روی یکیدوجملهی خاکگرفته. که آدم هی برود سراغش و هی دلش بگیرد، برای خودش. در زندهگانی، لحظههایی هست لابد، شرایطی هست لابد، بایدهایی هست لابد، نبایدهایی هست لابد- که گندشان بزند البته- که آدم، آدم است دیگر، میبیند انگار دارد به کشتنِ خویش برمیخیزد یکجورهایی، چندان که به زندهگی مینشیند. 17 لابد یک وقتهایی هم میشوی مصداقِ وز هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راهِ بینهایت. حواست هم نیست. یا هست. زیادی هست. 18 ورنوش میگوید ایرما را من آوردم اینجا. اما خودش رفت. باور کن. میگوییم این جوری است دیگر. آدمها را آدم خودش میآورد معمولن. مینشاند وسطِ دلش. ولی خودشان میروند. بُرده میشوند. روانده میشوند. میگوید من که کاری نکردم هرمس. فقط توجه کردم. Care کردم. تمرکز کردم. میگوییم ایرما را داشتی سند میزدی برای خودت. ایرما سندپذیر نیست اصولن. بلد نیست گیر کند. گیر هم بکند، لایِ چندتا گیره، همزمان، گیر میکند. میگوید تو از کجا بلدی اصلن ایرما را هرمس؟ راست میگوید این یکی را پدرسوخته! 19 بعد روزهایی پیش میآید که رابطهها روی دوشِ آدمها نیستند دیگر. سوارند بر یک ترانه، یک کتاب، یک فیلم، یک جا، یک بو. لابد یک وقتی هم سر پیری، باید برای خودت صندوقی ردیف کنی از این جور چیزها. که هرکدامشان یعنی رابطهی تو با یکی. 20 سرهرمس آخرش یک روز روی کارت ویزیتش مینویسد: نام: سرهرمس. تخصص: مدیریتِ ارجاع! 21 میدانی دخترجان، کیفش آن جا بود که کارتنهای کتابهای قدیمیِ جامانده در خانهی قدیمی را با هم باز میکردیم. بعد هزارتا کتاب بود که از بس هردومان، یک تا دو نسخه از آنها داشتیم قبلِ از همهی آشناییهایمان، هی میفرستادیمشان به انباریهای ابدی. با خودمان فکر کرده بودیم از هر کتاب خب یکی کافیست. نمیشود که از هر شاملویی، سهچهارتا داشت، از هر فروغای. از این همه همکتابیهایمان در آن سالها، نیشِ دلم باز بود چند وقتی. 22 مداد هم اصولن چیزِ انسانیای است. از جنسِ آدم است. گذرِ عمر کمرنگش میکند. محوش میکند. کهنه میشود. پیر میشود. عین خودکار و خودنویس و رواننویس، ثبت نمیشود بر جریدهی عالم دوامش. بعد یک عدم قطعیتِ ملایمِ منطقی و پاکشدنیای دارد در خودش. انگار با مداد که مینویسی، هی داری به یاد خودت میآوری که میشد که همهی اینها نباشد. که تو نباشی. میشود که پاک شود. که پاک شوی. گیرم که یک تکههایی از آن. بعد آدم دلش میگیرد. میگوید با خودش که مداد هم نشدیم که پاک شویم گاهی از بعضی چیزها. که پاک کنیم. که پاکمان کنند از صفحههایشان ملت، اگر دلشان خواست. عشقشان کشید. راستی عشق را چه جوری میکشند؟ 23 عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق «این جوری! این جوری!» 24 لابد آدمهای دیگر هم وقتی به خودشان رجوع میکنند میبینند که یک مفاهیمِ بنیادیای دارند برای خودشان. بعد اگر آدم دیگری هم پیدا بشود که بگوید شکنندهگی، شکنندهگیِ همهچیز، یکی از همان مفاهیمِ بنیادیاش است، لابد سرهرمس برمیدارد ماچش میکند. |
2008-08-14 1 یک نفر باید پیدا بشود بالاخره که این عنوانِ «از خوشیها و حسرتها» را عاریت بگیرد از آقای آغداشلو و بر سردرِ جایی بگذارد بس که فاز میدهد لامصب، این روزها. 2 میدانید؟ اصلن دیارِ باقی همینجاست. بیخود گفته هرآن کس که آن وعدهی پوچِ مردمخرکن را، اسمش را گذاشته دیارِ باقی. دیارِ باقیِ ما زامبیها، همین چهارتا و نصفی کلمه است، اینجا. از آدمهای اینجا، همین یک مشتِ حروفِ نهسربیِ ولشده بر فرازِ ابرهاست که میماند. همین قصهها و غصهها و خوشیها و حسرتها. که به قولِ آن رفیقمان، کسی اگر دقیق شود، اگر، نخها را ببیند و ریسمانها را و تارهای نازکِ انواری که میتابند، از سوراخی، روزنی به روزنی دیگر؛ تو بخوان از غربتی به غربتی دیگر لابد. 3 خانواده که حمایت نمیخواهد صنمجان. خانواده که لایحه برنمیدارد. این موجِ حماقت که این روزها دارد میچرخد پیرامونِ ما، این چیزها سرش نمیشود. راست گفت علیبی - با همان بیملاحظهگیِ همیشه حسرتبرانگیزش- که ما جزیرهنشینهای خوشنشینی هستیم برای خودمان. شده حکایتِ آن ضربدرهای روی شیشه. که دروننشینها فکر میکنند ضربدر زدهاند روی دنیا، دنیا هم لابد میخندد به ریششان که روی خودشان ضربدر زدهاند و گم شدهاند. راستی هم که انگار ما گمشدهایم. بضاعت ما چیست این روزها؟ بردمان، بسامدمان تا کجا میرسد مگر؟ یک شیرپاکخوردهای بلند شود نشانِ سرهرمس دهد که حرفی بیرون رفته از اینجا. که رسیده به گوشی. بضاعتِ ما چیست مگر جز چهارتا و نصفی کلمه و دوسهتا ویرگول و یک مقداریِ دونقطه و سهنقطه؟ برویم طبقِ معمول خوشبین باشیم به آیندهی وبلاگستانمان؟ هه! 4 آقای فردی مرکوریِ ما یک ترانهی ابدی دارند به نامِ exercises in free love . مملو از آواهایی نیمهانسانی، نیمهالهی. انگار به همانِ زبانِ برجِ بابل است اصلن این آرزوها، تمناها، تقاضاها، آهها و خواهشها. رهاییِ طلبیِ غریبی دارند در خودشان. چیزی شبیه به همان دستدردستگرفتنِ تلما و لوییز، وقت راندنِ ماشینشان به آن ابدیتِ عمیق. میبینید؟ ته را میبینید؟ 5 ورنوش از این بغل میگوید بگو پس پارمیدای من کوش؟ 6 بعد درست یک وقتهایی که سرت به کار است و دلات گم، یک نخی، باریک و سفید و شفاف و پاک، از یک جایِ دورِ نامعلومی میآید گره میخورد به دلات. سرت را مجبوری، نمیفهمی این یکی را به روحِ امام، مجبوری برگردانی سمتِ دلات، ببینی چهطور این رشتهی سستِ پایدار، برداشته تو را با خودش برده به هزارجا. 7 هرگز کسی این گونه فجیع، اینگونه موجه، اینگونه شفاف، اینگونه صاف، دلاش را بلوتوث نکرده بود که پارمیدای من کوش. 8 تحملِ سکوت موهبتی است که المپیهای نخستین، به هرکسی عنایت نکردهاند. تحملِ سکوتِ فیمابین را میگوییم. این که آنقدر رابطه جلا داشته باشد، آنقدر درکِ و تعامل، که جریانِ آرامِ سکوت، بیاید از روی صورتِ یکی عبور کند، طعم بگیرد، برود روی پوستِ تنِ دیگری بنشیند، بی بدونِ هیچ حرفی. آنجوری که انگار آدمها در هم سکوت میکنند. جریانِ سکوت را میگوییم. ساعتها. ساعتها. ساعتها. موهبتی است. 9 گاهی هم سرهرمس برای دلِ خودش، آدمها را تقسیم میکند به «همینش هم خوبه» ها و «حیف که اینش کمه» ها. ناراحت که نمیشوید که؟ 10 گفتیم رهاییطلبی؛ یادِ آزادیهای لیبرالیِ آقای ب افتادیم. همینجوری. بعد یادِ «فولی» های آقای چومی افتادیم در دولاویلت. نافِ پاریس. همان معماریهای نابِ بیهدف. خوشیهای قرمزرنگِ آقای چومی. انگار از جنسِ همین رابطههای بیاسمورسمی هستند که اینجوری بلدند دلِ سرهرمس را بربایند. این همه بیهدفی مگر میشود؟ این همه رهابودن از هرچه فونکسیون. هی بچرخی و بچرخی و جایی نرسی. ته ندارند لامصبها! 11 میدانید کجا دلِ سرهرمس برای «گی» ها میسوزد؟ همانِ لحظههای غنیمتی که عینکات را از چشمت برمیدارد، ها میکند با دهانِ غنچهاش، با گوشهی روسریاش، غبارِ شیشه را پاک میکند، غبارِ روحت را. در همانِ سکوتی که جاری است در جاده، خیابان. بعد میبینی دنیا چه همه شفافتر شد. 12 یادتان باشد وقتِ تماشایِ «وال-ئی» حواستان به چشمهایش باشد. به آن دو حفرهی خالی که قدِ تمامِ دنیا جا دارند برای عاشقِ «ایوا» شدن. به کارستانی که پیکسار کرده در آن دو حفرهی خالی. که دنیا را نشانده در ذرهای. بیخود نیست که یاد گرفتهایم چشمها را از هم بدزدیم: در و دیوار، در و دیوار. 13 اصلن هر پسری باید پارمیدای خودش را جستجو کند. چهکار دارید به پارمیدای هم؟ 14 یادتان هست آقای کانتونا که غوغا میکرد در میانهی شیاطینِ سرخ؟ یادتان هست این اخموی بداخلاق دوستداشتنی را که موتورِ محرکهی آدمهایی بود از کهکشانی دیگر انگار؟ یادتان هست با خودمان فکر میکردیم این منچستر، مالِ این هزاره نیست؟ یادتان هست دلمان میخواست فکر کنیم آمدهاند از آینده، که جادو کنند در مستطیلِ سبز؟ جزیرهنشینی یعنی همین. یعنی که نگاهات کنند و فکر کنند که آدمِ امروز نیستی. که زود آمدهای. که جدا ماندهای. که گم شدهای. حالا هی بگوییم برای هم، درِ گوشِ هم- صدا که ندارد لامصب این وبلاگستانِ شما- که این دیگر از توهین گذشته، خودِ خودِ بدویت است. بعد هی تصدیق کنیم همدیگر را. سرمان را تکان دهیم و افسوس بخوریم. شده کسی را گیر بیاورید، رودررو، دامنش را بچسبید که بیا بگو اصلن از کجا درآوردهای این لایحهی حمایت از خانواده را؟ بعد طرف شروع کند به دفاع کردن؟ شده گوش کنید رادیو مجلستان را؟ بعد راهنمای راست بزنید، ترمز دستی را بکشید، سرتان را بکوبید به فرمان، از خودتان سوال کنید من گم شدهام یا اینها. از خودتان سوال کنید اینها از کدام کهکشان آمدند خراب شدند بر سر ما. این تاملات و حرفها و چرندیات را از کجایشان در میآورند؟ چرا ما این همه جداافتادهایم؟ این همه گم؟ بعد سیگاری بگیرانید، دنده را یک کنید، راه بیفتید و با خودتان بگویید اصلن به کجایشان که این همه فریاد، این همه گلودراندن؟ ها؟ 15 ما که هیچ، ما نگاه، اما میخندند آدمهای سدهی بعدی. میخندند و باور نمیکنند و فکر میکنند لابد اینها حکایتهایی است که ساخته شده برای خنداندنِ ملت. تاریخِ این روزها، این سالها را ورق میزنند، روزنامهها و خبرها و حرفها و شعارها و تصمیمها. بعد هی سرشان را تکان میدهند. باور کنید باور نمیکنند که ملتی این همه بدبخت باشد. که سایهی آدمهایی به این زشتی و پلشتی و کجفهمی و بلاهت، روی سر ملتی باشد. کجا چه کار کرده بودیم مگر؟ غرامتِ چی را داریم میدهیم این سالها، این همه؟ 16 همان، هر آدمی باید پارمیدای خودش را داشته باشد، لابد. |
2008-08-07 1 داریم حالش را میبریم. باور کنید. توفیرِ زیادی هم با دنیای مردهگان ندارد. گاس که آنها هم اگر فرصتش را داشتند که دمی، فقط دمی، بیایند خبر بگیرند که پشت سرشان چه ساختند و پرداختند و پشتِ هم انداختند، همینقدر دلگرم بودند به مردهگیِ خویش. آدم است دیگر. لابد عادت میکند. لابد مینشیند با کیفی مرضدار نظاره میکند، مونیتور میکند که تا کجا، چهطور و چهجور هنوز ممکن است یادش بکنند هنوزنرفتهها. گیرم که نظارهاش محدود باشد. گیرم که نرسد به خانهی همه سر بزند. گیرم که یادش برود از بعضی دلها که خردک شرری هست هنوز با آنها. 2 هه! نوستول زدید ها؟! 3 بعد یادتان هست که آن روزها که هنوز کالرآیدی را قادر متعال، خلق نکرده بود هنوز؟ یادتان هست که بعضیها آنروزها فقط صدایی، آوایی بودند پشتِ تلفن؟ یادتان هست که گاهی با خودتان فکر میکردید که این آدمهای صوتی- یعنی تصور میکردید برای خودتان- عجب صورتهای خوشگلی دارند؟ سرهرمس هنوز هم صدای آدمها را پشتِ تلفن دوست دارد. شنیدنش را دوست دارد. از همه بهتر: برای خلقکردنِ همین یک انسرینگماشین هم شده، یادمان باشد یک روزی یواشکی تهِ دلمان اعتراف کنیم که لابد خدایی و خلقتی و نظمی و بزمی بوده، آنروزها. 4 موسیو ورنوش این بغل نشسته دارد ریزریز میخندد. الاغ دارد توی دلش میگوید: رویت نشد سرهرمس که آخرِ بندِ قبل اضافه کنی عینهو وبلاگستان؟! 5 چندان دخیل مبند، کلن. 6 یادمان بیندازید که یک روزی یک «دعوت به مراسمِ آرشیوخوانی» هم راه بیندازیم. 7 همانا که وبلاگستان را مظهرِ مجسمِ پستمدرنیسم نامیدیم که لبریز است از ارجاع به خود و به دیگران و مکرر و شوخ و بیقاعده و آکنده از نوستالژی؛ پر از نشانه، لابد برای آنان که میاندیشند. 8 چندان خشکام نکن که نتوانم دخیل ببندم. 9 ششهفت سال تمرینِ مداومِ نوشتن کم چیزی نیست. وبلاگستان را میگوییم. دلمان خوش است و پر بیراه هم نیست که هفتهشت سالِ دیگر، همینها بشوند چشم و چراغِ ادبیاتِ این حوالی. که پر کنند لابد صفحاتِ مجلهها و روزنامهها را. که بس که خوب یاد گرفتهاند حرفشان را صریح و تازه و نازک و کوتاه بزنند. منتظر باشید. ژانرِ داستانِ کوتاه تکانهای اساسیای خواهد خورد. این را به جماعتِ غیروبلاگیِ ادبیاتچی میگوییم: همین وبلاگستانی که این همه تحقیرش کردید- خودت بیا فرهادجان نشانشان بده که فلانِ آدم برداشته بود برچسب زده بود به تحقیرِ کتابت که وبلاگی است- همین وبلاگستان فرشتهی نجاتتان خواهد شد از پرگفتنهای بیهوده و بیخاصیتتان. 10 به قولِ آقای ساسیمانکن، جیگرت را خامخام بخورم. 11 حالا سرهرمس خیلی هم مطمئن نیست که این «دل با یار و سر به کار» را اولبار آقای مهرجویی از خودش درآورد یا که چی. اما گاهی فکر میکند با خودش سرهرمس که این وبلاگستان همان «دل» قضیه است. بیهوده فرسوده و نابوده به کامِ خویش بوده میشوید لابد اگر سرتان را بسپارید جایِ دلتان. این را سرهرمسای میگوید که کمی تا قسمتی به جبرِ زمانه- همانِ مجبوریمِ سابق- فاصله گرفته، دارد از دور تماشایتان میکند. بهتر میبیند انگار. 12 آخرش هم انگار این قاعدتنقاعدتن کُشت ما را. 13 چندان دخول نکن که ناتوانام کنی از خشکشدنِ شرمام. 14 از انتظار خوشت میآيد، ها؟ 15 بندِ قبلی را هم لابد ایرما به سید گفته، یا سید به ایرما، یا ورنوش به آلوارز، یا اصلن شاهعباس به سیمون. چه فرقی میکند. فکر کنید یکی از همین نامههایی بدونِ امضایی است که هرچند روز، یکیشان میافتد زیرِ درِ خانهتان. از همانها که لختتان میکند یکهو. گاس هم که خودمان این حرفها را زده باشیم زیرِ گوشِ ورنوش. چه فرقی میکند. 16 آقا دخیل مبند دیگه اه! برو اونور ببند اصلن! 17 چرا به این ژانرِ معظمِ علمیتخیلیها، به ژانرِ مکررِ افسانههای شاهپریان گیر نمیدهید که اصلن خودِ خودِ بادآوردهها هستند. 18 داشتیم فکر میکردیم اگر میشد برای بیسیمهای کارگاه هم نوتی، چیزی نوشت، میشد همینِ گودرِ خودمان. یک جماعتی با هم روی یک فرکانس هستند. گاهی یکی، یکی را صدا میکند آن تو. همه هم میشوند. بعد یکی با یکی حرف میزند. همه میشوند. بعد یکی دیگر جواب آن یکیِ اول را میدهد. بعد حرفها در هم میپیچد و جلو میرود. گاهی هم هرچه صدا میزنی، پاسخی نیست. سکوت است. یک جور خلاء. انگار که همه خوابیدهاند دیگر. تازه دوزاریات میافتد که ساعت از شش گذشته و لابد همه چپیدهاند در کانکسهایِ کولردارشان. یا رفتهاند دنبالِ نکبتها و سایرِ خوشبختیهایشان. تنهایی. میفهمی؟ 19 گاهی هم این جوری است که با خودت گمان میکنی که لابد آدمها خوشبخت به دنیا میآیند و میمانند. بدبخت به دنیا میآیند و بختشان باز نمیشود. عاشقی را نوشتهاند در پیشانیشان. نکبت را دوختهاند از همان اول به قبایشان. این جوری است که با خودت فکر میکنی لابد المپیها یک چیزی سرشان میشده که آرکیتایپها را ساختهاند و پرداختهاند و سایهاش را بر سرنوشتِ تو انداختهاند. 20 چندان سفت دخیل مبند که بخشکانیام از شرمِ ناتوانیِ بازکردناش. خب؟ 21 آدمهایی هم هستند که اطلاعات را برای خودشان نگه میدارند. که از مشتی اطلاعاتِ بیقدر، برای خودشان اقتدار میتراشند. از این که به تو نگویند، کیفشان کوک میشود. بعد، یک وقتی، یک وقتِ بیوقتی، یکهو دانستههایشان را میکوبند در صورتات. تحلیل و تصمیمات را خدشهدار میکنند چون آن دیتایی را که میخواستی برای زیرساختِ تحلیل و تصمیمات، به وقتاش نشانات ندادند. آدمهایی هم هستند که کلن اوپنسورس هستند. همیشه یادشان هست که وقتی همه در شرایطِ یکسانی از داشتنِ اطلاعات هستند، اقتدارشان را از تحلیل و تصمیمِ درستتر بگیرند. در شرایط برابر. بعد سرهرمس با حفظ کپیرایتِ آقای جعفری، میمیرد برای این دستهی دوم. 22 یعنی میخواهید بگویید هنوز «وال- ئی» را ندیدهاید؟ رویتان میشود؟ |