« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2011-09-27 آقای ض مدیرعامل کارفرماست. هفتهای یک روز با آقای ض جلسه داریم، کنترلپروژهطور. پنجشش نفر برنامهی زمانبندی پروژه را میگیریم دستمان، بعد گزارش هفتهگی پیشرفت پروژه را هم میگیریم جلوی چشممان، خیره میشویم همگی به ستونی که تاخیرهای هر آیتمِ کاری را جلویش نوشتهایم، بتنریزی سقفِ هفتم، برشکاری و ساختنِ ستونهای فاز سوم، نصب بادبندهای سقف چهارم، دیوارچینی زیرزمین اول، و الخ. ما آدم هستیم، پیمانکار هستیم، پرفکت نیستیم، نهتنها پرفکت نیستیم که در شرایط عجیبی قرار داریم که طبعن در خیلی از آیتمها، به دلایل مختلف، تاخیر غیرمجاز داریم. خر نیستیم و این را خودمان بهتر از هر کسی میدانیم، چون آن ستون کذایی تاخیرات را خودمان با دست خودمان پُر میکنیم. آقای ض چند دقیقهای در سکوت گزارشمان را نگاه میکند. بعد سرش را بالا میآورد، چشم در چشممان میدوزد، به غضب، که: تاخیر دارید! بعد سکوت میکند و به نگاه خیرهاش ادامه میدهد. شروع میکنم به حرفزدن که: بعله، هنوز منابعِ مالی خریدِ آهنآلاتِ فاز چهارِ پروژه را نتوانستهایم که تامین کنیم، که به علت بارندگی نصبِ اسکلت متوقف بوده است، که پیمانکارِ بتنریزی را به دلیل مسایلی که داشته تعویض کردهایم و پیمانکار جدید هنوز نیروهایش را تکمیل نکرده، سرعتش کند است، که ناودانیِ نمرهی پنج دو روز است در بازار موجود نیست، که فیلان، که بهمان. اینها را اینجا روی کاغذ من برایتان مینویسم. در جلسه اما هنوز دو کلمهی اول را نگفتهام آقای ض میپرد وسط حرفم، میگوید برای من دلیل نیاور! تاخیر دارید! قصه نگو! میگویم بعله خب، میدانم، من هم دارم دلایل این تاخیر را میشمرم. میگوید دلایلت به درد من نمیخورد. برایم مهم نیست. تاخیر داری! برای من، چندین و چند جلسه گذشت تا بفهمم واقعن هیچ انگیزهای برای شنیدنِ حرفهایم ندارد. طول کشید تا بفهمم هر کلمهای که بگویم وضعیت را تغییر نخواهد داد، هر چیزی صرفن برایش توجیه است. هیچ گوشی در آن جلسه برای شنیدنِ روایتِ من از مساله وجود ندارد. آقای ض تنها دلش میخواهد با صدای بلند به من بگوید که تاخیر دارم. میداند که خودم میدانم. دلش میخواهد این را بکند در چشمم. بیکه بعدش حتا پیگیر خسارتهای ناشی از این تاخیر باشد. چند جلسهای است که دارم تمرین میکنم این جور وقتها اجازه بدهم دادش را بزند، اجازه بدهم تحقیرش را بکند، سرزنشش را. سرم را بندازم پایین و جواب ندهم. یاد گرفتهام اینجور وقتها هیچ جوابی، هیچ کلمهای از من شنیده نمیشود، کار نمیکند. همهی حرفها و دلایل من را برده برچستِ توجیه زده، از قبل. تمرین میکنم که وقت و فرصت بدهم به آقای ض، که آن طور که دلش میخواهد من را له کند. بعد آرام میگیرد. حتا میشود گاهی، که از او تقاضای پیشپرداختِ مضاعف کرد، طلبِ دریافتِ علیالحساب کرد. میشود حرف زد، جوری که بشنود. اینها را دارم تمرین میکنم البته. هنوز نمیدانم، نمیفهمم انگیزهی آقای ض دقیقن چیست. کجا چه چیزی چه جور آزارش میدهد که اینجور محاکمهکردنِ من، بی گوشی برای شنیدنِ دلایلِ واهی یا واقعیام، محکومیتِ محتومِ من، حالش را جا میآورد، هر بار. Labels: از حرصها و آدمها |
2011-09-24 |
2011-09-14 Labels: نشاطآورها |
2011-09-13 دربارهی سه مجموعه عکس از خانم ملیکا شفاهی (1389- 1388) 1- هزارویک شب لابد خودتان در جریان هستید، هزارویک شب در اساس قصهایست حولِ مضمونِ روایت، تودرتویی و بیسرانجامی. دربارهی این که چهطور ماجراها به هم میپیوندند و ته ندارند و از پنجرهی یک سرنوشت به دیگری سُر میخوریم همواره. هزارویک شب اما دربارهی جادوی ادبیات هم هست. دربارهی این که چهطور قصهها جانِ آدمیزاد را نجات میدهند گاهی. چهطور روحِ آدمِ دربند را پرواز میدهند. بعدها، هزارویک شب به لطفِ قصههای خانمِ شهرزاد شد نمادِ عیش و عشرت و شادخواری و سرمستی و بیبندوباری. شد فانتزیِ انسانِ مدرن: بودن، بودنِ بیقیدوبند در مکانی آکنده از هرآنچه لذتِ ممنوع. لعبتکان نیمهعریان و می و مطرب و هوس و لمیدگی و ولنگاری، بیخیالی و بیفردایی. و اینها همهی نقطهی مقابل هرآنچه بود که در زندگی دچارش بودیم: برنامهریزی و تلاش و هدفمندی، مسوولیت. مجموعهعکسِ «هزارویک شب»، روایتی است نهچندان دورازذهن، از تهران سال 88. فریمها اگرچه چیدهشده و نمایشی هستند اما درعین حال، تهرانی را تخیل و تصویر کردهاند که در رسانههای رسمی نشانی از آن نیست. چه این طرف آب، چه آن طرف. آدمهای معاصری که رخت و لباس فانتزی بر تن کردهاند و در قابهایی لمیدهاند که طمطراق دارد و رنگ و بوی عیش و عشرتی کهن. عکاس دغدغهی «فشن» دارد. فشنِ موجود در نبض زندگی روزمرهی آدمهای تهرانِ اینسالها. و چه بستری مناسبتر از شبنشینیهایمان، برای نمایش آن. «هزارویک شب» در نفس خودِ اغراق دارد: اغراق در درودیوار، در پوشش و عدمِ پوشش، در آرایش و آسایش، در برهمساییدنِ تنها بیدغدغهی عرف و شرع و قانون، در میل و هوس و وسوسه و تحقق آن. صحنههای «هزارویک شب» اما خالی از حرکت است. آدمها «فیکس» شدهاند. «عکس»بودنِ عکسها شدت دارد. حدت دارد. انگار اینها جزیی جاری از قصه نیست. لحظهایست تک، گذرا، بیقبلوبعد. و همین صحه گذاشته بر خیالی بودنِ آن، فانتزیبودنش را تشدید کرده. اینجا درست همانجاییست که فانتزیِ عمومیِ آدمها، به لحظهی معاصر میرسد و نقطهی اشتراکشان به همین درلحظهبودگیای است که میبینید. 2- لباس جدید پادشاه در انتهای حکایتِ اصلیِ لباس جدید پادشاه، کودکی هست که لُختیِ پادشاه را معصومانه فریاد میزند و بهسان تلنگری پتهی کلِ نظم نمادینِ شاهی را بر آب میریزد. در جایجای قصه اما طنین خندههای زیرکانهی دو مرد رندی که خودشان را خیاطانی استثنایی جا زدهاند به گوش میرسد. هربار که پادشاه کسی از کسانش را به بازدید از کارگاه خیاطان میفرستد، تصویر آن دو جلوی چشممان است که چهطور به بیهودگی کل داستان، به این حماقت جمعی میخندند و تفریح میکنند با آن. در مجموعهعکسِ «لباسِ جدیدِ پادشاه» چیدمان عناصر اصلی قصه جابهجا شده است. انگار اینبار خیاطان بر تنِ پسرکِ راستگویِ قصهی اصلی لباس میدوزند. پادشاه را تصور میکنم که پس از آن بیآبروییِ عظما، پسرکِ رسواکننده را گرفتار کرده، خیاطانِ رندِ ماجرا را هم، تبعیدشان کرده به دخمهای زیر زمین، مجبورشان کرده به بافتنِ لباسی اینک برای پسرک. لباسی از ارزانقیمتترین و بیمقدارترین پارچهها: لُنگ. نور کدر و غمگین فریمها حکایتِ همین اجبار است. دیگر نه خبری از خندههای زیرجلدی خیاطان هست، نه پادشاهی که گولِ این حقهی قدیمی را بخورد. برهنگی تنها از اروتیسم نمیآید، از تحقیریست که دچارش شدهاند. رد پنجههای خونی هم لابد حکایت از جور دارد. پادشاههای معاصر به سادهگی قصهها گول نمیخورند راستش. ملیکا شفاهی کلن آدمِ امیدواری باید باشد. لااقل دلش میخواهد امید را بشود تزریق کرد. حضورِ زنی ملبس به لباسی فاخر، در آن دخمه، در میانِ مردان «کارگر»، تزریق کردنِ فانتزیست به فضا. جلبکردن توجهِ خیاطان است، بهانه و انگیزه ساختن است برای مردانی که یاسآلود و بیامید به دوختودوزی بیحاصل، مشغولند. پینوشت: ولاسکوئز در تابلوی «ندیمهها» (لاسمنیناس- 1656) با جابهجاکردن چیزها و جاها، اثری خلق کرد پرابهام و پیچیده. دربارهی واقعیت و توهم. نقاش را برد گذاشت در خودِ تابلو. در انتهای کادر آینهای گذاشت که تصویر فیلیپ چهارم و همسرش در آن منعکس شده، انگار که این آندو هستند که سوژهی نقاش بودهاند و در مقابل بوم ایستادهاند. تابلویی که قرار بود پرترهی مارگریتا، دخترِ فیلیپ باشد، بدل شد به بازنمایی پیچیدهای از خودِ نقاش، از حضورش و از رابطهی نامعلومِ بین مخاطب و خالق. عکسِ این بالا، شباهت عجیبی با اثر ولاسکوئز دارد. جوری که آدم خیال میکند حضور زن در داخلِ قابهای خیاطخانه، به نمایندگی مستقیمِ شخص خود عکاس باید باشد. 3- سفیدبرفی و هفت کوتوله ملیکا شفاهی راست میگوید، از یک جایی به بعد کمکم قصههای فولکوریک دیگر به مرزهای جغرافیاییشان محدود نماندند. این جوری بود که کودکیهای ما هم در مجاورت قصههای شاه و پریِ آنور آبها گذشت. قدرت رسانه بود یا قدرت قصه، فرقی نمیکند دیگر. همین است که خانمِ عکاس آنقدر خودش را صاحب این قصه دانسته که بردارد مجموعهی «سفیدبرفی» را با آدمهای معاصر، و در پوشش/عدمِ پوششِ قدیم عکاسی کند. چکمههای لاستیکیِ سفید به پایشان کند و در باغی با پسزمینههای ساختمانهای امروزین قرارشان دهد. اصل قصه را که یادتان هست، ملکهی بدخواه و پرنسسِ معصوم، طلسم و دربهدری و هفت کوتولهی جورواجور، که سفیدبرفی را دوست داشتند و تروخشکش میکردند. رابطهی این هفت تا با سفیدبرفی از نظر بصری چیزی از رابطهی مادرفرزندی کم نداشت. قامت کوتولهها وقتی دورِ سفیدبرفی را گرفته بودند جوری بود که انگار مادری در میان بچههایش. در مجموعهعکسِ سفیدبرفیِ خانمِ شفاهی اما کوتولهها رشد کردهاند، همقدوقامت و همارز سفیدبرفی شدهاند. حالا چون جوانانی برومند به هیات خدم و حشمِ پرنسس درآمدهاند. جوری که دیگر بهسختی بتوان تصوری از آن رابطهی غیراروتیک و معصومانه داشت. حالا انگار هفت رقیباند و یک معشوق. سنوسال و قدوقامتشان این گونه اقتضا میکند. در عکسهای این مجموعه اما همهچیز هست جز این سویهی رقابتیِ رابطه. مردانِ جوان، کوتولههای سابق، هنوز همانقدر معصومانه و متحد در خدمت سفیدبرفی هستند. حالا ملکهی بدجنس هم انگار از دربار و قصر گریخته و به میانِ این هشتتن آمده، پناه آورده. آدم خیال میکند به یک صلح و صفا و آرامش ابدیای رسیدهاند با هم. و همهی اینها چیزی مگر بهجز تکررِ فانتزی است، دولایهشدنش. انگار روزگارمان جوری شده که قصههای کودکی هم جواب نمیدهند. باید یکجوری یک امیدواری، یک خوشبینی، یک پایانِ خوشِ رویایی مجددی را برایشان تعریف کنیم. Labels: از پرسهها |
2011-09-09 کتابِ لاباراکا ترجمه شده بود زمینهای نفرینشده. مینیسریالش را ولی به همین نام نشانمان دادند، خیلی سال پیش. باتیسته و زن و بچههایش تازه زمینی را خریده بودند و رویش مشغول شده بودند. پیمنتو قلدرِ منطقه بود، اربابی چیزی، یادم نیست. تهدیدشان کرده بود. لابد میخواسته همان اول نطقشان را بکشد. ایرج رضایی دوبلور باتیسته بود. باتیسته مدام صبوری میکرد. باج نمیداد، درگیر هم نمیشد. فقط صبر میکرد. اهالی ده بایکوتشان کرده بودند. زن و بچههایش را هم. بچههای ده کوچکترین پسر باتیسته را انداخته بودند توی لجن. مریض شده بود. تب کرده بود. مرده بود. صبرِ باتیسته تمامی نداشت لامصب. جنگشان نابرابر بود. همه در مقابل یک خانواده. پسرک را که آنطور شکنجه کردند به خودم قول داده بودم خانواده نداشته باشم. مسوول جانِ کسی نباشم. دلم نمیخواست یک وقتی به خاطرِ من آدمهای متصل به من بلایی سرشان بیاید. ترسیده بودم از این که مسوول کسی باشم. (آدم قولهایی که به دیگران میدهد را یادش نمیرود. میشود که به روی خودش نیاورد اما یادش نمیرود. قولهایی که به خودش میدهد اما باد هوا هستند. دو روز، دو ماه، دو سال بعد یک جوری فراموش میشوند که انگار اصلن از همان اول نبودند.) از هفتهی پیش به این طرف دارم چانهزنی میکنم. مخِ اطرافیانِ یک آدم عزیزی را گرفتهام به کار، تار میتنم، بلکه بندهخدا را راضی کنیم جانش را بردارد و برود. میدانم که اگر برود، نوکِ پیکانِ حمله میشویم. میدانم که سیل سمتمان خواهد آمد، مستقیمتر. حکایتش شده اما حکایت فرماندهای که حاضر نیست بپذیرد بازندهی جنگ است. مدام امید دارد. مدام به خودش امید میدهد. به اطرافیانش. امیدهایی که از اینجا واهی به نظر میرسد اما. امیدهایی که از همهجا، غیر از پشتِ عینکِ آقای فرمانده، واهی مینماید. بالای تپه که ایستاده باشی، صحنهی نبرد را که از دور، کمی دورتر، نگاه کنی، میبینی عاقبتِ بازندهی جنگ کشتهشدن است یا اسیری. تنها راه فرار است. امید که داشته باشی اما هی زخم میخوری. سوارانت را جلو میفرستی. دمِ گلولهشان میدهی. چون فکر میکنی نیروی کمکی، مهمات، آذوغه بالاخره از یک جایی خواهد رسید. میخواهم بگویم امید و خوشبینی و و صبوری اینجور وقتها آدم را به کشتن میدهد. به اسیری میدهد. پسرکِ باتیسته که آن جور مُرد، باتیسته باز هم صبوری کرد. تحمل کرد. آنقدر که وقتی عاقبت دست به اسلحه برد دیگر دلمان خنک نشد. آرام نگرفتیم. |
2011-09-05 |
2011-09-02 |