« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2016-05-23
نمیدانم خواندن اینها خاصیتش برای شما چی باشد. برای من «پژواک» بود. مثل این که یک وقتی یک ندایی در کوه داده باشی، و خودت هم خاطرت نمانده باشد، بعد یک روزی، جلوی یک کوه دیگری، یک صدای دیگری جوابت را بدهد. بعد تو تازه یادت بیاید همهی آن جزییات کُشنده را. جزییات کشندهی فقدان هر عزیز ازدسترفتهات را. جزییات کشندهی مواجهه. همانقدر خردکننده. همانقدر هم آرامشدهنده لابد. که این دوران را گذراندهای و حالا چند سالی گذشته و این گذران، کار خودش را کرده و داری زندگیات را میکنی. کاش این «چند سال» برای خرس هم زودتر بگذرد.
+ ایراد سادهی کریستوفر وول
+ اینچنین روی چو مه در زیر ابر انصاف نیست
+ در مورد بیفایدگی نوشتن
|
2016-05-16
اسمش را گذاشته بود «پرسه در جهانهای موازی ماضی». میگفت وقتهایی که خیلی تحت فشار است سراغ این مسکن میرود. دراز میکشد و چشمهایش را میبندد و شروع میکند به عقبرفتن در زمان. یک نقطهای را از تاریخ شخصیاش انتخاب میکند، یک روز، یک لحظه، یک جای مشخصی. بعد از آن نقطه به بعد زندگیاش را جور دیگری تصور میکند. در سفر خیالیاش در زمان، یک متغیر کوچک را تغییر میدهد و بعد شروع میکند به خیالکردن باقی مسیر زندگیاش تا برسد به امروز. اگر جای الف با ب میرفت، اگر جای پ، ت را انتخاب میکرد. اگر جای ث، جیم را میخواند، چ را میدید، ح را میشناخت، خ را دور نمیانداخت. تا ببیند امروز کجا، چی، کی تغییر کرده بود. میگفت اینجوری گاهی آن گیر اصلیاش را پیدا میکند. اصل آن چیزی را که امروز آزارش میدهد. گاهی هم نه. صرفن پرسهای میزند و از کثرت و تنوع نتایج ممکن سر ذوق میآید و حالش کمی بهتر میشود و میرود دنبال باقی زندگی امروزش.
|
2016-05-11
۱
اگر اصرار داشته باشید که کلیدی برای ورود به جهان «اژدها وارد میشود!» مانی حقیقی پیدا کنید، اگر واقعن پا بر زمین میکوبید، توصیهتان میکنم به خواندن مصاحبهی خواندنی و راهگشای محسن آزرم و حسین عیدیزاده در شمارهی سوم مجلهی خوب «هنر و سینما» با حقیقی. دقیقترش میشود آنجایی که دارد که از شروع علاقهاش به سینِما میگوید. که به عنوان یک بدلکار کودک قرار است در سکانسی از اسرار گنج درهی جنی از تپهای قل بخورد. وقتی که سر صحنه میرسد و پدربزرگش، ابراهیم گلستان را میبیند که بالای یک تاورکرین خیلی بزرگ پشت دوربین نشسته بوده و از دید مانیِ خردسال، نقطهی کوچکی شده بوده و «سینما خودش را به عنوان شهربازی به من معرفی کرد. هنوز هم همین است.»
تا حالا شده بروید شهربازی و هی از خودتان سؤال کنید فانفار تفسیرش چیست، ترن هوایی چه پیامی دارد، منطق روایی تونل وحشت چرا آشفته است؟ سرگرم میشوید و حالش را میبرید و هیجانزده میشوید و برمیگردید خانه، اگر آدم معقول و سالمی باشید.
۲
برنامهی «هفت» دهم اردیبهشت، با حضور مسعود فراستی و کامیار محسنین، در مورد دو فیلم روی پردهی مانی حقیقی، مصداق همان برخورد قشنگی بود که انتظار داشتم در مواجهه با فیلم اژدها اتفاق بیفتد و سرگرمم کند. اوج ماجرا جایی بود که آقای محسنین داشت میگفت «حقیقی در دو فیلم آخرش همهچیز را به شوخی میگیرد در حالی که در سینِما چیزهایی هست که نمیتوان اصلن با آنها شوخی کرد.» هیچچیز به اندازهی رگ گردن بیرونزدهی آدمها، عصبیتشان سر مفاهیم انتزاعی، توسلشان به یک عمود خیمهای که قبلن بارها و بارها به عمودیتش اصلن شک شده سرهرمس را سرگرم نمیکند راستش. میفهمم که آدمها از فیلمی که ادعای سرگرمکنندگی دارد خوششان نیاید، آدم است دیگر، سرگرم نشوند، اما این خشم و این رگ گردن تفسیرش برای من فقط در حس خشم ناشی از بازیخوردن است. شبیه به وقتی که کسی سر کارمان میگذارد، فریبمان میدهد و وقتی میفهمیم از خودمان بیشتر از طرف و زمانه شاکیایم که چرا گول خوردیم. چرا به شعورمان توهین شده. چرا عمودهایمان، چهارچوبهای ذهنی و پیشفرضهایمان را کسی به هم زده است. یا حتا چرا، چرا نمیتوانیم فیلم را در یک ژانر معینی بگنجانیم و با همان شابلون نگاهش کنیم و نقد و تفسیرش کنیم. اژدهاواردمیشود! یک فیلم ضدژانر است و این بعضی آدمها را عصبانی میکند چون مثل ماهی از دستشان لیز میخورد و میگریزد.
۳
بگردیم سراغ همان مصاحبهی کذایی. «فرهنگ ما احترامی برای هزل و آیرونی قائل نیست. اگر شوخی میکنی دائم باید توضیح بدهی که داری شوخی میکنی و فضا را آنقدر جلف کنی تا همه بفهمند داری شوخی میکنی. نمیتوانی قیافهی جدی به خودت بگیری و شوخی کنی.» اژدهاواردمیشود! خیلی قبلتر از اینکه فیلم مستندنما باشد، ژانر تریلر و وحشت باشد، دروغ و تحریف تاریخ باشد، یک شوخی بزرگ است با مخاطب. شوخی را از تیتٰراژ شروع میکند، بعد در خود جهان فیلم، وقتی مصاحبهها شروع میشود و بعدتر در تیتراژ نهایی. شوخی اصلی اما ممکن است دو ساعت یا یک هفته یا چند ماه بعد، وقتی که سمج باشی و کمی بیشتر بگردی دنبال دیتاهای داخل فیلم برایت پیدا بشود. تازه بفهمی از کجا خوردهای. مثل یک بمب دوزمانه. (معلوم است دارم زور میزنم فیلم را لو ندهم؟)
۴
آدم شهربازی که میرود، کنار ترس و هیجان و آدرنالین، گشنهاش هم میشود، بستنی هم میخورد، چه بسا دست یکی را گرفته باشد و با خودش برده باشد که آن بالابالاهای فانفار بخواهد یک ماچی هم بکند. یک سکانس عاشقانهی کمنظیری دارد اژدهاواردمیشود!، که کلوزآپ است و مونولوگ و تولد سینمایی بازیگر قهاری به نام احسان گودرزی.
۵
اژدهاواردمیشود! قبل از همهی این حرفها، قبل اینکه یک نمونهی خوب از سینمای سورئالیستی و «خوابزده» و شوخیکن و بشاش و پرشیطنت باشد، فیلمیست که یکتنه بضاعت صناعت سینمای ایران را چند پله بالاتر برده. استانداردسازی کرده در طراحی صحنه و لباس و فیلمبرداری و صدابرداری و کارگردانی، در فن سینما. جوری که دیگر نشود به این راحتی گناه شلختگی و کمحوصلگی و نابلدی را انداخت گردن تکنولوژی سینمای ایران. بیخود نیست که شعار تبلیغات فیلم شده «فیلمی که باید در سینِما دید». من اگر باشم اضافه میکنم «دست کم دوبار». بار اول برای اینکه مرعوب شوید، بار دوم برای اینکه تازه بفهمید کجاها دارد کلاه سرتان میرود و نیشتان باز شود.
Labels: سینما، کلن |
2016-05-09 من چكنم بی تو من چكنم وَزنِ این چكنم بی تو من چكنم را من چكنم خانم زیبا؟ با توام ایرانه خانم زیبا! آقای دکتر رضا براهنی
|
2016-05-03
۱
وحیدآنلاین قاعدتن نیازی ندارد که آدم بخواهد معرفیاش کند. همین الان کانال تلگرامش دست کم پنجشش برابر اینجا خواننده دارد. اما نمیشود آدم لااقل یکبار از جایش بلند نشود و با چنگال به گیلاسش نزند که آقا این شهروند کنجکاو اینترنت یک مرزهای خوبی را در خبرنگاری شخصی رد کرده است. اینجور که دارد پوشش میدهد جبههی مقدم تولید محتوای خلاق و درلحظهی دیجیتال فارسی، توییتر را. اینجور که زندگیاش را گذاشته روی اینکار. اینجور که یک فیلتر پالودهای دارد حتا برای جاها و کلمههایی که از سطح ادب عرف خیلی پایینتر هستند. اینجور که بلد است در منازعههای آنلاین نه که بیطرف باشد، که هردو طرف را پوشش بدهد. یادم هست چندباری که رفته بودند سراغش تا کمی رنگ و بوی تبلیغاتی بدهد به محتوای کانالش، در راستای اهداف سیاسی آن طرفی که طرف خودش و ماهاست، قبول نکرده بود. به درستی جواب داده بود که ماهیتش را از دست خواهد داد اگر تریبون تبلیغاتی یک طرف بشود. و اتفاقن همین مرز باریکی که روی آن حرکت میکند، که در عین داشتن موضع، آن را توی چشممان نکند، همین مرزی که یک رسانهی شخصی با یک رسانهی رسمی/گروهی دارد، وحیدآنلاین را تبدیل به یک پدیده، یک تاثیرگذار به معنی واقعی کلمه کرده است. همین چند روز پیش یکی از سه برندهی فارسیزبان جایزهی بابز دویچهوله شد. محق بود. خیلی.
۲
مامانپز سال ۹۳ راه افتاد: شبکهی توزیع غذای خانگی. پلی که خانمهای خانهدار را به آدمهای گرسنهای که حوصلهی غذای بیرون و رستوران ندارند وصل میکند. اگر مثل سرهرمس به اندازهی کافی میسوزانید و متقابلن زندگیتان با انواع و اقسام پلوها و خورشتها معنا پیدا میکند، مامانپز انتخاب خوبیست. لذتی که از غذای خانگی واقعی میبرید یکطرف، طرف دیگرش اما این است که میدانید دارید با این خوردنتان، با این عیشتان، به امرار معاش مامانهای خانهداری کمک میکنید که هر روز هرآنچه برای خانهشان میپزند، چند پرس هم اضافه برای من و شما میپزند تا اموراتشان هم بگذرد. خیلی هم مستقیم کمک میکنید. (یک سلامی هم بکنیم به فیلم کوتاه آقای هجرت، «قضیهی مامانسوری») عضو مامانپز که باشید، هر روز سفارش ناهار فردایتان را میدهید. و راس ساعت مقرر، غذا در بقچهای پارچهای و گلدار، با قیمتی واقعن معقول و منطقی، دستتان را و دلتان را میگیرد. من اگر بودم به خاطر این ایده، و اجرای کمنقصشان، و این که اینجور بیسروصدا کارآفرینی میکنند، و ماهیت برد-برد کارشان، نامزدشان میکردم برای جایزهی سال آیندهی بابز دویچهوله.
پ.ن: مامانپز امسال هم نامزد بوده گویا. من دیر فهمیدم. |