« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2021-03-11 ما یک گریه بدهکاریم به اسفند، به اواخر اسفند، هر سال. توضیحش پیچیدهست. پیچیده که چه عرض کنم، گفتن ندارد صرفن. موضوعیت ندارد گفتنش فیالواقع. یک بار نشستم شمردم. مردهها را طبعن. بعد فکر کردم مردها بهانهاند، آدمها بهانه میکنندشان که به حال خودشان گریه کنند. کسی برای آدمی که دیگر نیست که دل نمیسوزاند. برای درد فقدان خودش، به زار خودش گریه میکند. خودش را، عزیزهای زندهاش را میگذارد به جایشان، مدلسازی میکند، بعد شروع میکند دلسوزی، دلسوزیهای الکی، ماتمهای زیبا، زیباییشناسی غم، مثلن. همینطور هم هی تاریکی مستولیتر میشد. |
ظهر تماس تصویری گرفتم به خاطر عیدیها تشکر کنم. داشت گریه میکرد. گفت صبر کن اشکامو پاک کنم. گفتم چیزی شده؟ گفت نشسته بودم. یهو غصهم شد. خیلی غصهم شد. بیدلیل. گریه کردم. گفتم بلدم. این هوارشدن غم رو. این وقت سال. هر سال. بیدلیل. نگفتم. اینا رو نگفتم. جاش شوخی کردم. مسخرگی کردم. گفتم منم پیر شدم راستی. عینک گرفتم. عینک پیرچشمی. صبر کن برم بیارمش. رفتم و برگشتم. پاک کرده بود صورتش رو. |