« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
خانه ام ابری است1. سر هرمس مارانای بزرگ با آن که وعده داده بود در این تعطیلات چهارروزه زیاد به بارگاه الهی اش سرکشی کند اما شراب و کباب دست به دست هم دادند، با هوای تازه و خوب و پیش بهاری و ابرهای سبک و سرشار دامنه های دماوند ترکیب شدند و ما تقریباً این چند روز را در رخوت سنگین و زیبا و خلاقانه ی شرابی خوب و مردافکن و کباب های معرکه ی برادران دیونیزوسی مان سپری کردیم و اگر غم دوری از خانم مارانای دوست داشتنی و جناب جونیورمان نبود، از خاطره انگیزترین دوره های عمرمان را می گذراندیم. حالا هم بعد از یک لوه کباب چرب و نرم و شراب مفصل شبانه، خوابی سنگین و طولانی کرده ایم، با آفتابی گرم و شفاف بیدار شده ایم، ذوق برگشتن عن قریب اهل منزل را داریم و شاد و سرحال و قبراق و امیدوار، با ترنم جاودانه ی آداجیوی آقای آلبینونی که در سراسر بارگاه مان دارد پخش می شود، و نسیم ملایمی که از پنجره ی نیمه باز به داخل می وزد، داریم برای تان این ها را می نویسیم. 2. مکس ِ سامان مقدم اگرچه لحظات مفرهی به هر حال در خود داشت اما برای آقای پیمان قاسم خانی قدمی به عقب بود و دچار شتاب زده گی در ساخت شده بود. با کارگردانی شلخته و بی وسواس و فاقد ظرافت. موقعیت های کمدی پیش پاافتاده و تکراری و دست مالی شده که دو نفر آدم کاملاً متضاد جای شان با هم عوض می شود و آدم مسخره را به جای آدم جدی و مهم می گیرند و این قرار است موقعیت های بامزه ای را ایجاد کند. فقط این را ناچاریم اعتراف کنیم که انتخاب درست امیر جعفری برای کاراکتری که به وضوح کاریکاتوری بود از آقای مایلی کهن و بازی گرم و هدایت شده (احتمالاً خودهدایت شده چون از وضعیت سایرین معلوم بود که سامان مقدم تقریباً همه را رها کرده که هرچه دارند رو کنند!) او، به کل فیلم می ارزید. 3. کینگ کنگ به معنای هالیوودی کلمه، سرگرم کننده بود! پروداکشن عظیمی که این روزها دیگر برای ما شده یک انتظار حداقلی. آن سکانس فرار دایناسورها در آن تنگه، اشک آقای گریفیث فقید را در می آورد بس که طبیعی و عالی پرداخت شده بود. آقای پیتر جکسن را به حق وارث آقای گریفیث معرفی می کنیم که این گونه صناعت سینما را رونق داده است. ما هم مثل آقای حمیدرضا صدر فکر می کنیم که اسطوره ی کینگ کنگ، کنکاشی است در ناخودآگاه انسان. جای آقای یونگ خالی است که آن جزیره ی متروک را ببیند با آن بومی های سیاه که ترجمه ی تصویری بی نظیری است از ضمیر ناخودآگاه کارگردان ِ خودخواه و جاه طلب قصه. با دیو/ کینگ کنگی که دلبری را تصاحب می کند که جوانک کارگردان، با مایه های جنسی مشکوک اش، در عالم خودآگاه نمی خواهد و نمی تواند به دست بیاورد اش. می ماند این میل غریب ویران شدن مظاهر تمدن – شهرها - ، بخوانید خودویران گری از نوع آمریکایی آن، و امپایراستیتی که در فیلم بسیار بلندتر از اندازه ی واقعی اش به نظر می آید و چشم ها و پشم های کینگ کنگی که باورپذیرتر از همیشه درست شده است. 4. زورو از نسل اسطوره هایی است که انگار به نسل ما پیوند خورده است. نه پدران ما که امیرارسلان نامدار را دوست داشتند و نه کودکان ما که این مخلوقات عجیب و غریب ژاپنی را دنبال می کنند، لذت نقاب سیاه و شنل سیاه و دستکش های چرمی سیاه و اسب سیاه و شمشیر نوک تیز دسته نقره ای را نمی برند. خوش حال ایم که هنوز هالیوود چوب ویران گری اش را به این یکی نزده است. گرچه به قول خانم مارانا زوروی افسانه ی زورو، خشن تر شده و عملاً آدم ها را می کشد و از بار شوخ طبعی قصه کاسته شده و دیگر در این دنیای خشن، جایی برای گروهبان گارسیای دوست داشتنی نیست که وظیفه اش سبک کردن فضای سیاه و سفید ِ قهرمان و ضدقهرمان بود و تونالیته ی خاکستری ای به همه چیز می بخشید. کودک وجود آقای سر هرمس مارانای بزرگ، هنوز هم مفتون این قهرمان سیاه پوش است که تمام کودکی اش را با کتاب ها و نوارها و فیلم ها و سریال ها و لباس ها و نقاب ها و شمشیرهای اش پر کرده بود. 5. نقشه ی پرواز، تمام بار اش را روی چیزی گذاشته که سست بنیاد است. آن قدر روی این قضیه ی گم شدن ناگهانی دختر و این که توسط هیچ کس دیده نشده تاکید می کند و آن قدر دوست دارد که تماشاگر را برای تمام فیلم به این شک کلیشه ای بیندازد که نکند مادر دخترک، دچار شیزوفرنی باشد، که فراموش می کند هنگام پاسخ دادن به شبهات، راه حل خوبی برای دیده نشدن دختر هنگام دزدیده شدن توسط هواپیماربا، پیشنهاد دهد و به ناچار تماشاگر از همین جا فاصله اش با فیلم زیاد می شود. اما این که یکی بیاید و ماکت کامل یک هواپیمای غول پیکر را در مقیاس واقعی بسازد، ایده ی فوق العاده ای است. هنگام تماشای فیلم مدام فکر می کردیم آخر چه طور توانسته اند در محیط بسته ی یک هواپیما، این جور نماها را بگیرند. یادمان آمد که تیتراژ فیلم روی مدل فریمی سه بعدی صندلی های هواپیما بود که بر ساخته گی بودن کل فضا دلالت داشت. پیشنهاد می کنیم اگر خود فیلم را حوصله نداشتید ببینید، پشت صحنه ی فیلم، دکورهای اش و کلک های ساخت فیلم را حتماً ببینید که از دیدن خود فیلم لذت بخش تر است. 6. خدای جنگ، به تمام معنا معمولی بود و لبریز از شعار و پیام و این جور مزخرفات. دیگر از ما گذشته که به خاطر صناعت خوب یک فیلم از آن تعریف کنیم. این ها مال این وطن خراب شده ی خودمان است که آن قدر در ساخت و تکنیک قضیه مشکل دارند که آدم تا یک فیلم برداری خوب، یک بازی دل چسب، یک کارگردانی با ظرافت و... می بیند ذوق می کند و تعریف می کند. روند قصه به شدت قابل پیش بینی و کلیشه ای و به اصطلاح ژانری بود. این که آقای نیکلاس کیج را با آن چشم های معصوم اش در نقشی غیراخلاقی و ناپاک قرار دهند تا پیچیده گی بیش تری به نقش بدهد هم قبلاً به به ترین حالت در FaceOff آزموده شده بود. 7. وقتی فیلمی نه سرگرم کننده است و نه جایی در روح ات را صیقل می دهد، ریتم اش کند است دچار این ویروس این سال ها شده که تماشاگر را در ابهام شیزوفرنیکی شخصیت اصلی درگیر کند، نتیجه یکی می شود عین هزارتای دیگر این ژانر اخیراً اختراع شده و تکراری. برای Machinist همین چهار خط نوشتن هم زیاد است! 8. Monster از آن دسته فیلم هایی است که آن قدر مضمون گل درشتی داشته که ساختار و ظرافت پرداخت را گم کرده است. شاید برای شارلیز ترون نقش چالش برانگیزی بوده که قیافه ی زیبای اش را از ریخت بیندازد، کلی وزن اضافه کند، شبیه آقای جان وویت شود و رفتارهای مردانه از خودش نشان دهد و تکیه کلام های لزها را بگیرد اما برای ما اشک انگیزی و رمانتیسیسم اش زیادی گل درشت بود و پرداخت شخصیت های دست دوم اش زیادی سردستی و بدون ظرافت. 9. آقای نورمن جویسون را به خاطر خیلی از فیلم های اش دوست داریم اما رولربال اش برای همان دهه ی هفتاد هم کهنه و دم دستی بود. ما را یاد آشغال های تابلوی دهه ی شصتی سینمای وطنی مان می انداخت. با آن زوم و زوم بک های هندی و دیالوگ های رو و شعاری. به قول یکی از دوستان مان، بدترین نوع دیالوگ، دیالوگی است که مستقیماً به موضوع مورد بحث بپردازد. 10. سیگارمان دارد ته می کشد. مجبوریم کم تر بنویسیم! وگرنه کلی از فضای پرداخت شده و آقای جان مالکوویچ ِ عزیز و انتخاب های موسیقایی معرکه ی آقای برتولوچی در آسمان سرپناه (آسمان جل) تعریف می کردیم که ما را تا کجاها برد. البته شراب خوب هم حکماً بی تاثیر نبوده است! یا از رفقای قدیمی مان، آقای جارموش و آقای بیل موری می گفتیم در گل های پژمرده که چه طنازی کرده اند در ساخت این فیلم و چقدر کلیدهای کوچک و بزرگ گذاشته اند در فیلم نامه برای فیلم بازها که لذت ببرند و با داستانی جمع و جور و ساده، این همه حال کنند! چه طنز ظریفی در همه جای این فیلم یک دست پراکنده اند و آن لبخندهای محو رندانه ی آقای بیل موری چقدر این روزها در سینما کم یاب شده و ستودنی. 11. این را هم بگوییم و برویم. ما یکی از هزاران مشکلی که با شما آدم های فانی دین مدار و خداباور داریم این است که همیشه این شما هستید که اصرار دارید ما را به مرام خودتان در بیاورید. وگرنه کدام آدم غیرمذهبی را دیده اید که بخواهد ملت را مجبور کند دست از مرام و مسلک شان بردارند. (حساب دولت های افراطی و لائیک و جهان سومی ای چون ترکیه را جدا کنید. این که در جایی مثل فرانسه هم عدم حجاب را در مدارس اجباری می کنند را هم به حساب این بگذارید که آن ها هم به هرحال معصوم نیستند.) این وسط یکی مثل آقای الف حساب اش جدا است و یکی از دلایلی که دوست اش داریم همین گشاده گی سینه اش است که کاری به کار شما ندارد. مذهب اش را شخصی کرده و توصیه ای در این باب به ما نمی کند! ما البته همیشه نیش و کنایه مان را می زنیم و باز با همان گشاده گی سینه شان (آقای ونگز درست بخوانید! ما داریم صرفاً درباره ی گشاده گی سینه حرف می زنیم نه جای دیگر!) ما را تحمل می کنند. این آقای الف برای ما بلانسبت مثال لنگه کفشی در کویر هستند! این که این روزها دارد این چیزها را می گوید و می نویسد، هم از آن حرف هایی است که باید نشنید و عبور کرد. معصوم که نیست! 12. داستان آن فیلم های تبلیغاتی ب ام و هم ماند برای فرصتی دیگر که سیگارمان جور باشد و حال مان کیفور و ذوق مان، سرشار. Labels: سینما، کلن |
همین طور که نشسته بودیم و داشتیم ملال پیشه می کردیم1. اول این که سرهرمس مارانای بزرگ، به زودی با انبوهی از نوشته های گهربارش برمی گردد. این چهار روز تعطیلی فرصت مناسبی است که بنشینیم، عرقی نوش جان کنیم، فیلمی ببینیم، کتابی بخوانیم و چیزهایی بنویسیم. توفیق اجباری است که خانم مارانای دوست داشتنی به اتفاق جناب مارانای جونیور، عازم بلاد کفر هستند و ما از آن جا که از این بالا همه جا را می بینیم و هر جا که بخواهیم برویم، از همین بالا به صورت میان بر، می رویم، جایی نمی رویم و خلوت خاصه ی خودمان را داریم تا اهل منزل برگردند. لابد دل مان هم برای مهربانی های خانم مارانا و لبخندهای جناب جونیور تنگ می شود که این موضوع فعلاً به خودمان مربوط است! فعلاً برنامه های هیجان انگیزی برای خودمان تدارک دیده ایم از جمله رفتن به باغ وحش و عکاسی از شامپانزه های عزیز، که مدت ها بود قصد اش بود و فرصت اش نه. 2. جمعی از اذناب و دوستان به وبلاگ نویسی و فوتوبلاگ سازی روی آوردند که به نوبه ی خودش خبر خوبی است. ما به حکم هرمس مارانابودن مان، ناچاریم زحمت معرفی ایشان را متقبل شویم. برادر دیونیزوس ِ عزیزمان بعد از مدت ها به توصیه ی هوشمندانه ی خانم مارانا عمل کردند و وبلاگ آقای بال افشان، انعکاس خواب های عجیب و غریب و پرمغز ایشان است. خواب هایی که به زعم ِ ما گنجینه ی غنی ای برای قصه نویسی است. لب ریز از ایده های ریز و درشت و سورئال و ابزورد. آقای خطرناک هم بالاخره از مخفی گاه شان بیرون آمدند تا جماعتی را از راه به در کنند. با اندیشه ها و تاملات معرکه ای که در باب خدا و شیطان فعلاً دارند قلمی می کنند. این خواهرزاده ی نابغه ی ما که قبلاً وبلاگ آقای هشت ساله را می نوشت و کوهی از طنز بکر بود و به کمدی های اسلپ استیک پهلو می زد، حالا به صرافت افتاده فوتوبلاگ اش را راه اندازی کند و عکس های اش را پابلیش نماید. ما به شخصه و کاملاً با اغراض مشخص و واضح خانواده گی، آینده ی درخشانی را برای این عکاس ده ساله پیش گویی می نماییم. (توجه دارید که سر هرمس مارانا، پیش بینی نمی کند، پیش گویی می کند!) آقای آریان هم از بلاد طالقان به پایتخت کوچ کرده و در یک ماهه گی، به همت پدر گرامی اش، فوتوبلاگی از عکس های خودش ایجاد کرده و آقای مارانای جونیور را از تنهایی درآورده است. البته گاس که تنهایی برای آقای مارانای جونیور هم مثل ما، موهبتی باشد فراموش شده و حسرت آلود! 3. وقتی انسان فانی و فرزانه ای مثل خانم پیاده، آنونس برای داستان های بعدی اش می گذارد، چرا ما که تا بدین حد فرزانه و استوار ایم، برای چیزهایی که در باره شان بعداً خواهیم نوشت، تبلیغ نکنیم؟ (البته یک ایده ی منسوخ شده و بی مصرف می گوید: جنس خوب نیاز به تبلیغ ندارد) هان؟! به هرحال، جماعت بدانند که ما قصد داریم در این آخر هفته ی طولانی، اگر عرق آقای فرانک رخصت داد، درباره ی فیلم های نقشه ی پرواز، کینگ کنگ، افسانه ی زورو، مکس، خدای جنگ، گل های پژمرده و بالاخره مجموعه فیلم های کوتاه تبلیغاتی کمپانی ب.ام.و بنویسیم. البته تا یادمان نرفته، لینک این کاریکاتورهایی را که این روزها این همه شما آدم های فانی بر سرش دعوا می کنید را هم برای تان خواهیم گذاشت. (اساساً ما این بالا محمدنامی را می شناسیم که حرف هایی غریبی می زند و ما حدس می زنیم همان محمدی باشد که شما این همه دوست اش دارید. از ایشان درباره ی کاریکاتورها سوال کردیم، فرمودند: ما که حال کردیم و کلی خندیدیم و برای مان جالب بود قضیه چون آن وقت ها در عربستان کاریکاتوریست نداشتیم و تا حالا این جور چیزها را ندیده بودیم. – سه چهار نفر نقاش داشتیم البته که رفقا گفتند این ها صور قبیحه می کشند و ما هم دادیم ترتیب شان را بدهند- و اساساً نمی دانیم چرا این طرف داران ما این همه بی جنبه اند و شلوغ اش می کنند. دادیم این کاریکاتورها را تکثیر کنند تا نشان علی و فاطمه و بچه ها هم بدهیم و دسته جمعی بخندیم.) ما خودمان البته در این چندهزار سال، از این جور چیزها زیاد دیده ایم و خیلی هم راست اش برای مان این هنرنمایی های شما آدم های فانی جالب و بامزه نیست. این کاریکاتورها هم به نظرمان خیلی بیش از این ها لوس آمد. دیشب با آفرودیت داشتیم قهوه می خوردیم، ایشان هم همین نظر را داشتند. (این آفرودیت هم آن جور که شما فکر می کنید، نیست! ما که معمولاً جز قهوه خوردن کار دیگری با ایشان نمی کنیم، حالا باز این آقای ونگزمان، نرود برای ما حرف در بیاوردها!) |