« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2006-03-28


1. آقای کالوینوی بزرگ، پدر معنوی سر هرمس مارانای افسانه‌ای، در مجموعه‌ی بی‌نظیر شهرهای نامرئی، قطعه‌ای دارد که مضمون آن تقریباً این‌گونه است: در بندرگاهی در ناکجاآبادی از جهان، اهالی بندرگاه و ملوانان و مسافرانی که از آن‌جا عبور می‌کنند، شب که می‌شود، در ساحل، دور آتشی می‌نشینند و حکایتی روایت می‌کنند. شب که به پایان می‌رسد، حالا هر کدام از آدم‌هایی که دور آتش نشسته بودند، صاحب چندین و چند حکایت جدید هستند که در بندرگاهی دیگر، در ساحلی دیگر، دور آتشی دیگر و در شبی دیگر، به اسم حکایت خودشان برای جمعی دیگر تعریف می‌کنند و قصه‌ها از شهری به شهری سفر می‌کنند و راویان و صاحبان جدیدی پیدا می‌کنند.

حالا چرا این را برای شما تعریف کردیم؛ داشتیم به یک چیزهای دیگری فکر می‌کردیم و قصد داشتیم برای‌تان چند حکایت تعریف کنیم. قصدمان پرید، چرت‌مان پاره شد، جریال سیال ذهن‌مان جامد شد. علت خاصی هم نداشت. شاید بی‌حوصله‌گی، شاید ضیق وقت، گاس هم وقتی دیگر برای‌تان گفتیم.

2. در محله‌ای فقیرانه، ساختمان‌هایی محقر و چنداشکوبه، کهنه و پوسیده و نم‌ناک، بالا رفته‌اند. یا شاید زاویه‌ی دید آن‌قدر پایین است که آن‌ها را، اگرچه می‌دانیم کوتاه‌اند، بلندتر می‌بینم. نیمه‌شب است و شهر خاموش است و تنها چراغی بر کنار راهی در پیاده‌رو، نور کوچک زردرنگی می‌تاباند. پینوکیو، گرسنه و خسته و بدبخت و فقیر، با صورتی خیس از گریه و خشک و قرمز از سرما، تنها دارایی‌اش، تخم‌مرغی را در دست گرفته و با هزار امید و آرزو به سیرکردن شکم‌اش، از پلکانی تاریک و نمور، بالا می‌رود تا به آشپزخانه‌ی تنها و تاریک‌اش برسد. ماهی‌تابه را بر روی اجاق می‌گذارد، تخم‌مرغ را با لذت رخوت‌ناکی بالا می‌آورد، بر لبه‌ی ماهی‌تابه می‌کوبد که ناگهان جوجه‌ی کوچکی از آن خارج می‌شود و خوش‌حال و بی‌خیال، از پنجره به بیرون می‌پرد. اشک‌های پینوکیو را در آن لحظه‌ی از دست‌دادن تمام امید و دارایی و آرزویش، فراموش نشدنی است.

3. در نمایش‌نامه‌ی ابوغریب خانم پیاده، جایی که ناپدری پسرک آمریکایی، به پسرک تجاوز می‌کند، وقتی که از اتاق بیرون می‌رود، پسرک اسباب‌بازی کوچکی را از زیر پای‌اش درمی‌آورد و به گوشه‌ای پرتاب می‌کند. در تمام مدت این تجاوز دردناک، وجود و حضور آن اسباب‌بازی کودکانه که در زیر پسرک درد مضاعفی را به او تحمیل می‌کرده و تکه‌ای است از کودکی و معصومیتی که دارد له می‌شود یا دور انداخته می‌شود. این هم نوعی گذار دردناک از کودکی به بزرگ‌سالی است.

این نمایش‌نامه، لحن و زبان تند و خشن آن و تصویرهای لخت و عریان و تکان‌دهنده‌ای که ارایه می‌دهد، اگرچه به نیت خیر تاثیرگذاری بیش‌تر و عمیق‌تر است، اما سر هرمس مارانای بزرگ را به یاد آن فیلم کذایی آقای پازولینی مرحوم می‌اندازد که اصلاً درباره‌ی فاشیزم بود و حکایت چندش‌آور شکنجه‌های جنسی چندین نوجوان به دست فاشیست‌های ایتالیایی بود و به قول عده‌ای، از دلایل اصلی قتل آقای پازولینی گرامی. باز هم یادمان نمی‌آید که کدام شیر پاک‌خورده‌ای درباره‌ی همین فیلم گفته بود که درست مثل این است که فحش خواهرومادر به فاشیست‌ها داده باشی.

4. این آقای مارانای نمی‌دانیم چندم، برادر کوچک خوانواده‌ی ماراناها، آن‌قدر حضور لطیف و نرم و محوی در وبلاگستان دارد که بیش‌تر انگار عدم حضورش را به رخ می‌کشد. متن‌اش را سال‌ها است که دیگر رها کرده، در حاشیه هم نیست اما می‌دانیم که هست و می‌خواند و می‌سازد و پشت پرده‌ی وبلاگ آقای مارانای سینیور، آقای فلاش‌بک، حضور سازنده‌ای دارد. دل‌مان می‌خواست یکی از آن شعرهای پست‌مدرن پر از تصویرش را داشتیم تا برای‌تان می‌نوشتیم. اهل سکوت است، برخلاف ما که غوغاسالاریم و آن برادر وسطی که بال‌افشان و پای‌کوبان راه می‌رود، اهل مراقبه و خواندن و دیدن و تاثیرگرفتن و رونکردن! می‌دانیم و باور داریم که اگر روزی روزگاری صدای‌اش دربیاید و چیزی بگوید، دست و دل‌مان خواهد لرزید از این همه فرهیخته‌گی که در ذهن این جوان خانه کرده است. این فنر جمع‌شده باز خواهد شد عاقبت.

5. خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان، دوباره به دنیای کار بازگشته است. امیدواریم که گرد و خاک وبلاگ‌شان را همین روزها بتکانند. وبلاگ آقای مارانای جونیور را که کم و بیش، کج‌دار و مریز، می‌نویسند.

یکی از هدایای نوروزی‌ خانم مارانا به ما، همین پیپ سیاه BigBen است که با آن نوار قرمز باریک دور دهانه‌اش، از ما دل‌بری می‌کند. جبروتی دارد این چپق!

6. ما یک بار یک حرفی را در گوش آن دوست مرحوم‌مان، آندره ژید عزیز، گفتیم و پشیمان شدیم که آن‌قدر جنبه نداشت که آن را در دل نگه دارد. آن قدر بلند گفت که همه عالم شنیدند و نگفت که کپی‌رایت آن مال ما است. ما هم جایی نگفتیم، شما هم نگویید:
« عظمت باید در نگاه تو باشد، نه در آن چیزی که به آن می‌نگری. »

7. این دنیای شما آدم‌های فانی هم دارد دیگر برای‌مان تکراری می‌شود. شاید هم دیگر حقیقتی باقی نمانده که بشود آن را قلب کرد. دل‌مان تنگ شده برای کائنات خودمان، المپ دل‌انگیز. داریم فکر می‌کنیم هرچیزی که آغازی دارد، لاجرم باید که پایانی هم داشته باشد. گاس ما هم برویم کنار آن مهدی شما بنشینیم و ملت را بگذاریم سرکار که غیبت عظما داریم. دوتایی با مسیح بخندیم به ریش همه‌ی آدم‌های فانی که هنوز فکر می‌کنند قرار است نجات‌دهنده‌ای از راه برسد و سینمای فردین را قسمت کند. می‌خواهیم به یک معراج بی‌بازگشت برویم. تعطیلاتی طولانی که در مقیاس شما آدم‌های فانی، خیلی می‌شود. آن قدر که به عمرتان کفاف نمی‌دهد که برگشتن‌مان را ببینید. از دنیای متن پرمی‌کشیم و البته در حاشیه می‌مانیم. دل‌مان برای قرن چهارم هجری و ابوسعیدابی‌الخیر تنگ شده. برای آن سال‌های بی‌تاریخ که یواشکی با لباس مبدل در جمع مریدان ارسطو می‌نشستیم و دست‌اش می‌انداختیم. آن شب‌ها که بساط تخته‌نردمان با هومر تا سحر به پا بود. آن روزها که تعداد خدایان از تعداد آدم‌های فانی بیش‌تر بود و سرمان خلوت بود و فرصت داشتیم به هر دعایی، هر تقاضایی، پاسخی بدهیم. حتی اگر منفی بود. حالا خدایان رفته‌اند و همین یکی برای‌تان مانده که فقط می‌رسد گاهی ریپلای تو آل کند درخواست‌های‌تان را.

این بارگاه مقدس را البته تعطیل نمی‌کنیم. گاس که اجاره‌اش بدهیم تا خرج شیوازریگال‌مان دربیاید. گاس هم که یک بدبخت دیگری بیاید و با همین اسم، چیزهایی این‌جا قلمی کند. هوای‌اش را داشته باشید. البته خانم مکین می‌دانند که ایمیل‌های‌مان را مرتب چک خواهیم کرد.
دل‌مان برای‌تان تنگ نخواهد شد چون سر هرمس مارانای افسانه‌ای مثال خورشید پشت ابر، پوست لخت‌تان را خواهد سوزاند و از آن بالا نگاه‌تان می‌کند و برای‌تان شکلک‌های بامزه درمی‌آورد و گاهی، سیخی هم خواهد زد!

ما رفتیم و دل‌تان را شکستیم
همین.

سر هرمس مارانای ونیزی
سی و هشتم اسپهتوفنج دو میلیون و پانصد و بیست و چهار هزار و یازده رادیکال سه
جلجتا

ها! این را هم بگوییم و برویم. فوتوبلاگ‌های‌ ما و مارانای جونیور و باقی وبلاگ‌های خاندان که ارتباط افلاطونی با وبلاگ ما دارند، کماکان هشیار و فعال باقی خواهند ماند. این یک! دو این که اگر Wild at Heart آقای لینچ را ندیده‌اید، چیز عجیبی را از دست نداده‌اید اما اگر Corps Bride آقای تیم برتن را هنوز ندیده‌اید، بشتابید!
آخرین حرف ما هم قبل از محوشدن‌مان از دنیای متنی شما آدم‌های فانی به خانم مکین است: دخترم! چک شما پاس نشد! بگذاریم‌اش به اجرا؟!



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024