« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2006-09-24
1
در این چند روز یک پیشنهاد هیجانانگیز از جناب میرزا داشتیم که به زودی صدایاش را درخواهیم آورد. خانم انار بالاخره و به سلامتی اسم کامل ما را یاد گرفتند که جای تبریک دارد. وبلاگ خانم ژرفا را مورد تفقد قرار دادیم و با این که لبریز از این هایپرلینکهای لعنتی است، توصیهاش میکنیم. علیالخصوص آن پستی را که دربارهی شهرهای خیالی آینده نوشته بودند، برایمان خیلی هیجانانگیز بود. این نامهی آقای بامدادخانمان به آقای طالبینژاد هم خواندنی و بامزه بود. تعجب میکنیم این آقای بامدادخان با این قریحهی خوبی که دارند، چرا این همه ژستهای عبوس در وبلاگشان میگیرند. این تعبیر بهجا را هم از خانم آگراندیسمان داشته باشید که «وبلاگ جای حافظهی کمکی من است». تاریخ موسیقی راک در اتاق من را هم اگر دوست دارید نوستالژی خونتان بالا برود، حتمن بخوانید. ما که منتظریم به آقای فردی مرکوری دوستداشتنیمان برسند. اما اگر از احوال سینما بخواهید، بروید ریویوهای کوتاه و خواندنی آقای سکوت سنگین را بخوانید از جشنوارهی ونکوور. تا آنجا اگر رفتید، سری هم به دو پست قبلاش بزنید و آن تحلیل عالی دختران قربانی هنر را بخوانید. از این خواب آخر آقای ونگز کبیر غافل نشوید که دریایی از تاویل در خودش دارد ها! کامنتهای آقای پالپفیکشن را از دست ندهید که مصداق برابری ارزشی حاشیه و متن است. همینروزها است که ما و جناب جونیور را در حال قدمزدن رویت بفرمایید. طبق معمول و روال ماضی، به روی خودتان نیاورید! (ببین چه خوب بود وبلاگ از خودت داشتی مکین؟! الان بهت لینک داده بودیم کلی مشعوف شده بودی. برو یک وبلاگ بزن دخترم! تعارف میکنی؟!) چرا هول میدهی جناب بکس؟! وقتاش بشود خودش میآید! (به قول آقای م.ک. عاصی، این جملهی آخر را با اکو بخوانید!) استثنائن آن تعبیر نانشنامه را ما اختراع نکردهایم دخترم! درضمن گویا سری فرندز شما آماده است. عنقریب تلفن آن آقای فیلمیمان را برایتان ایمیل میکنیم که با ایشان قرار بگذارید و فرندزدار شوید و حالاش را ببرید. پای مکین هم گویا به قاعدهی یک پنج تومانی بنفش شده که به زئوس قسم از این بالا دیده نمیشود. راست و دروغاش با خودش. (بدجنسی غیرذاتی ما گل کرده بود و میخواستیم برای زدن مشتی محکم بر دهان استکبار جهانی، برای هیچکدام از آدرسهای بالا، لینک نگذاریم!) 2 داشتیم درودیوارنوشتههای توالتهای عمومی را در وبلاگ آقای الفمان میخواندیم، یاد این کامنتهای بدوبیراهای افتادیم که بعضی از شما آدمهای فانی برای هم میگذارید. فکر کردیم این هم گاس که وندالیسم وبلاگی باشد! یک آدم فانی بیکاری بیاید وبلاگ یک مادرمردهای را بخواند، خوشاش نیاید، کامنتهایاش را باز کند، فحشی بنویسد، وردورتیفیکشناش را هم پر کند و برود! کی چی؟! 3 بعضی از رفقا و اذناب که آشنایی حضوری و زمینی با ایشان نداریم، برای ما بلانسبت، خودِ وبلاگشان هستند. یعنی به قول آن مرحوم، مکلوهان، نویسنده، همان وبلاگ است. این است که مثلن تصویری که از کلیت آقای ایکس داریم، آدمی است که 24 ساعت عمرش را در راه اصلاحات اجتماعی میگذراند! یعنی به مرور یادمان میرود که این آدم ممکن است عاشق بشود، تنگاش بگیرد، ترشی بخورد، سرفه کند، پایاش پیچ بخورد، انگشتاش را توی دماغاش فرو کند، شیفتهی آش رشته باشد یا حتا سفر حج برود. این اتفاقی است که برای وبلاگنویسانی که روزنگار نمینویسند، کموبیش میافتد. (در واقع برای خوانندهی وبلاگشان میافتد و تصویر نویسنده، بر محتویات و دغدغههای درون وبلاگ منطبق میشود.) خوب و بد این قضیه هم مثل هر چیز دیگری، دقیقن معین نیست اما موضوع جالبی است. حالا شکر زئوس که مردم ویترینشان را توی وبلاگشان میگذارند. وقتهایی که یکی از همین رفقا و اذناب نادیده، مدتی میشود که وبلاگاش خاک میخورد، ما پیش خودمان فکر میکنیم یعنی ممکن است این آدم اصلن وجود نداشته باشد؟ یعنی اگر قرار باشد نویسنده، همان وبلاگ باشد، وقتی وبلاگ نیست – بهروز نیست، غیبت دارد، دچار عدم حضور است- تکلیف نویسنده چه میشود؟ (مثلن الان این مردک ورنوش کجاست؟ کجاست نه به معنی جغرافیایی آن. یعنی چه جوری در جهان وجود دارد؟ اگزیستانس قضیه چهجوری است؟) 4 شبهای احیا نزدیک است ها! (این را با آقای فرانکمان بودیم که بهانه نیاورد و سهمیهی ما را به وقت برساند!) 5 آنی که ضربدر ندارد ما هستیم! |