« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2006-12-05


عکس از آقای روتوش‌باشی عزیز

1

این که چه اتفاقی قرار است بیفتد، خیلی هم مهم نیست. شتاب‌ای که بی‌خود و بی‌جهت به روند کش‌دار و ملایم روزهای ما تحمیل کرده، اضافی است. وقتی سر هرمس مارانای بزرگ دارد از شانس حرف می‌زند، قطعن منظورش شانس‌های بزرگ زنده‌گی است. وگرنه شانس‌های کوچک که هیچ‌وقت به سراغ آدم‌های بزرگ نمی‌آیند!

2

گاهی وقت‌ها، لینک‌های کهنه هم عالمی دارند ها! اصلن لینک مگر تازه و مانده دارد؟! این برای آن زنِ دیگر را از خانم شین بخوانید.

3

داشتیم نتایج مسابقه‌ی معمار 85 را مورد بررسی - و در نتیجه، تفقد!- قرار می‌دادیم. این که جایزه‌ی به‌ترین ویلای مسکونی را – آن ویلای شدیدن ایرانی و بومی و پایدار و صمیمیِ شهرک مانلی- به رفقای ما بدهند و آن ویلای سفید/نارنجی با آن حجم جسورانه‌اش دوم بشود، یعنی جایزه را به درستی، به معمارِ برگزیده داده‌اند، نه به معماریِ برگزیده. داشتیم فکر می‌کردیم اگر قرار باشد بنایی را برای استفاده انتخاب کنیم – حتا در همین المپ خودمان! – ترجیح می‌دهیم کار شماره‌ی دو را انتخاب کنیم. بدیهی است که هنگام انتخاب، معماری را انتخاب می‌کنیم، نه معمار را. ویلای شهرک مانلی، معماران پخته‌تر و کارآمدتری داشته، اما فضای خلق‌شده در ویلای دوم، به رغم تلاش نه‌چندان خلاقانه‌ی معماران‌اش، که به ساده‌گی نمونه‌های فرمال چنین کالبدی را در خیلی از مجله‌های معماری دیده‌ایم، به سبب الگوبرداری مستقیم از معماری‌های خوبِ معمارانِ خوبِ آن سوی آب، تجربه‌ی فضایی ناب‌تری – برای ما که این سوی آب زنده‌گی می‌کنیم – به دنبال دارد. به هر حال، خانم مریم، آقای مهدی و خانم آیدامان را به خاطر برنده‌شدن در این مسابقه‌ی وطنی مورد تفقد قرار می‌دهیم.

4

یک مدتی عمر خودمان را تلف کردیم. چون فکر می‌کردیم Project Manager هستیم. حالا داریم به ضرس قاطع به این نتیجه می‌رسیم که اتفاقن Executive Manager جای به‌تری برای ما است. از هفته‌ی پیش تا حالا، هی داریم این را به همه می‌گوییم!

5

شرمنده‌ی هزارتوی میرزای عزیز شدیم رفت! موضوع این ماه را خودمان پیشنهاد کردیم و حالا هی، هی زور می‌زنیم در ذیل عنوان نوستالژی چیزکی بنویسیم و ارسال کنیم و هی، هی چیز دندان‌گیری درنمی‌آید. کسی ایده‌ای ندارد، ما بدزدیم و به اسم خودمان پابلیش‌اش کنیم؟!

6

در راستای بند یکم، ما یک وایت‌برد رومیزیِ کوچکی (مشابه قدح اندیشه‌ی آقای دامبلدور) داریم که وقت‌هایی که تسک‌های روزانه و هفته‌گی‌مان بر اثر افزایش کمی یا تورم مغزی ناشی از انبساط فرسایشی اندیشه‌ها و تاملات‌مان، جای نگه‌داری در مغز مبارک‌مان ندارند، آن‌ها را روی آن می‌نویسیم. این روزها، تعداد این یادداشت‌ها به طرز بی‌رحمانه‌ای زیاد شده است. زیاد و پراکنده. گاس که باید یک ارگانایز منیجر استخدام کنیم برای پی‌گیری و انجام‌شان و گاس که برای کسی جالب نباشد اما در راستای همان حافظه‌ی نوشتاریِ قضیه – به زعم خانم آگراندیسمان – یادداشت‌های فعلی وایت‌بردمان را می‌نویسیم:

پی‌دی‌اف/206/پاپکو/تابلوی ورودی میرعماد/تابلوی دیوار فنی/سامان/کارت ویزیت‌/طالقان/انجمن بتن آمریکا/فشارکی/چمخاله/چراغ‌ سقفی/چیدمان دفتر جدید/نوستالژی/مخازن فایبرگلس/ستاد پدافند غیرعامل/پرشیا/ایمیل شرکت/آنتیک‌چی/پارک فناوری/شهرداری /قبض موبایل/چینی مقصود/گل‌محمدی/حامد/گچ سوسک‌کش/وب‌سایت/توسعه‌ی نوشهر/مکین/فوتوگلاسه‌/پلی‌فرم/نیروگاه نما/تعمیرگاه سونی/کتابخانه‌ی دانشکده/جلالی/اصلاح /آهن‌آلات دریافتی/گردشگری رشت/پروپوزال ای‌سی‌پی/فشم/ایزوی کیفیت/خانم سلیمی/الحاقیه‌ی شماره‌ی پنج توانیر/دندان‌پزشکی/رزومه‌ی موضوعی/همسا/نمایش‌گاه مبلمان اداری

! بد نیست این‌ها را در یک جدولی بنویسیم و یک درصد پیش‌رفت و زمان جلوی هرکدام بگذاریم تا از این همه هرصبح‌دیدن تنها عناوین‌‌شان، این همه روح‌مان خسته نشود!

7

یادتان باشد، روز آخر آذر، می‌آییم همین‌جا. دو کلمه می‌نویسیم و می‌رویم. وقتی برگشتیم، دوست داریم این کامنت‌دانی را خسته کرده باشید ها!

8

بروید رای بدهید.

9

کم بکش، همیشه بکش!

10

مادرتخصصی هم فحش است؟

11

قسمتی از استراق سمع مکالمه‌ی یازدهم آذرِ موسیو ورنوش و ایرما. ساعت دو نیمه‌شب:

...

ورنوش: ... (سکوت به همراه صدای جویدن چیزی نرم و سفید)

ایرما: حالا گوش‌هاتو بازکن! اینو خودم دارم بهت می‌گم که بعدن دبه درنیاری که تو بودی.

ورنوش: ... (سکوت به همراه صدای بلعیدن چیزی سفت و سیاه)

ایرما: مگه تو این شهر چندتا خیابون هست؟ چندتا چهارراه؟ چندتا میدون ورنوش؟ کجا باید می‌گشتم که نگشتم؟

ورنوش: ... (سکوت به همراه صدای جمع‌کردن لب‌ها رو به بیرون و گرداندن سر به سمت دیوار)

ایرما: باورت نمی‌شه کی‌ها رو دیدم. بی‌ربط‌ترین آدم‌ها رو. اون‌هایی رو که فقط یه تصویر محو ازشون داشتم. دیدم‌شون ورنوش. باهاشون حرف زدم. به‌شون لب‌خند زدم. شماره دادم. شماره گرفتم. احمق نباش ورنوش. امکان نداره تو این چند سال، هیچ‌جای این شهر نباشه. هرچی رستوران بلد بودم رفتم. به سر هرمس زنگ زدم. به خودِ خودش زنگ زدم ورنوش. نمی‌فهمی.

ورنوش: ... (سکوت به همراه صدای خاراندن چانه‌ی ریشِ چندروزه‌دار)

ایرما: می‌دونم که هنوز تو همین شهره ورنوش. می‌دونم که هنوز منو یادشه. همه‌ی قیافه‌های احتمالی‌شو تصور کردم. با ریش، با کلاه کپ، با اون اورکت سبز اسراییلی، با سیبیل‌های قیطونیی رنگ‌شده، با اون بارونی بلند آبی کهنه، سوار پژوی یشمی، سوار دوچرخه‌ی نیم‌کورسی ایتالیایی، با سیگار برگ هاوانا، با عینک دودی دسته‌سفید کادوچویی، با عصای زرد منبت‌کار اصفهان، با کفش‌کتونی‌های نم‌دار، کچل، خواب، خسته، شاد، گیج، عاشق، مست... چشم‌هاشو که نمی‌تونه عوض کنه ورنوش. کجا رو نگشتم؟

ورنوش: ... (سکوت به همراه صدای دست‌به‌دست‌کردن گوشی و پوزخندی بی‌صدا به لب)

ایرما: کارهایی کردم، جاهایی رفتم، از یه کسایی پرسیدم و نشونی گرفتم که اگه بهت بگم بالا میاری ورنوش. نبود. نیست. کجا مونده که نگشتم؟ خودش هیچی، باباش، ننه‌ش، برادراش، خواهراش، اونا رو هم ندیدم. مسیرهای احتمالی کار و خونه‌ش رو هزار بار، تو هزار ساعت مختلف چک کردم. خسته شدم ورنوش. تا کِی؟... (صدای خفه‌ی بازشدنِ زیپِ جایی به همراه صدای فروبردن سر در میان زانوها)

ورنوش: امممممم ... (صدای بازکردن دفتر تلفنِ سبزرنگ)... اینو یادداشت کن.

ایرما: ... (سکوت به همراه صدای بستن انبوه موها با گیره‌ی سر مشکی بزرگ، به پشت)

ورنوش: لالای خمیده‌ی زانوها/ میان بالا و پایین‌رفتن‌های مکرر مدهوش/ زانو بزن/ بنوش/ تا آن چراغ قرمز به صفر نرسیده قیام کن/ له‌له لهیده‌ی لاله‌های لای این لولا/ از هرچه مکرر است حال‌ام به هم می‌خورد... (صدای تکان‌دادنِ کبریت خالی)... نزدیکی؟

...

12

ما نوستالژیِ دیگران را زنده‌گی می‌کنیم قربان!

13

شهر شیشه‌ای عجیب دارد به‌تر می‌شود ها! چه‌قدر این آقای پل اُستر به ما شبیه بوده است و خودش نمی‌دانسته!

14

دسپرد هاوس وایفز را آقای م.س. لطف فرمودند به عنوان کادوی تولد به ما داده‌اند. یک چند سیزن‌اش را. حالای مایِ سریال‌نبین کارمان درآمده. باید فرندز را تا آخر پاییز تمام کنیم و بعد، لابد حوالی بهمن‌ماه، بنشینیم پای این یکی.

15

این‌جا، این بند پانزدهم را برای آقای عاصیِ عزیز خالی می‌گذاریم تا کامنت‌دانی را اشغال نکنند و جا برای باقی ملت باشد!




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024