« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-02-23 1
البته واضح و مبرهن است که عنوان فوق و عکس فوق کوچکترین ارتباط افلاطونی و غیرافلاطونیای با یکدیگر ندارند. سوژهی عکس فوق همان بندهخدایی است که این روزها تباش در وبلاگستان شما بدجوری بالاگرفته و از آن تار نمناک سانتیمانتال خانم کپیلفت هم بیشتر هواخواه دارد! بین عکسهایی که آن روز ظهر از محسنخان نامجو، تازه بیدارشده از خوابیدن بر روی آن مبل سهنفرهی پذیرایی، گرفتهایم، این یکی را بیشتر دوست داریم. لازم است تکرار کنیم که این روزها کسی را دوروبرمان نمیشناسیم که بیشتر از این بندهخدا، فرزند زمانهی خودش باشد؟ 2 تقصیر این خانم مارانای دوستداشتنی بود که ما، سر هرمس مارانای بزرگ، خام شدیم و سهشنبهشب، رفتیم به فوتکرت سابق جامجم و به طور افتخاری، در جمع gay های نازنین، شبی را گذراندیم! آنهایی که اهل فن هستند البته میدانند تفاوت از زمین تا آسمان gay بودن و اِوابودهگی را! 3 سرگشتهگی پری مهرجویی، بیشتر از هرچیز، نمودش در خانهی پریشان و در حال تغییر مادریاش بود. حالا شده حکایت ما و خانهمان. نشستهایم در این گلهجای تمیز خانه، رو به تهران دودگرفتهی شما، پشت میز صبحانهخوری، داریم مینویسیم. جماعت نقاش هم افتادهاند اول به جان دیوارها و ترکهای نوستالژیک خانه! تراش میدهند، زخم میزنند، بعد مرهم میگذارند، یعنی اول زخم را باز میکنند، بعد مرهم میگذارند و وصلهپینه میکنند تا رویاش را رنگی نو بزنند. تا کسی یادش نیاید که این گچهای خشکنشده، بعدِ اولین ماههای زندهگی این خانه، چهطور از هم گسستند و باز ماندند تا امروز که به همت خانم مارانایمان، فراموششان کنیم. دستاش مریزاد. 4 سربازی برای ما، همانی بود که میرزای سربازینرفته، آن همه خوب توصیفاش کرده بود. آن جا که نوشته بود: - " پیشروی میکنیم یا عقبنشینی، سرباز؟" - " چه فرقی میکند قربان؟" داشتیم به س. الف الف ح. فکر میکردیم که چه زود و چه ساده، ماهیت بازیبودن سربازی را درک کرد و این همه کوشید که به همهی 118 نفر بفهماند که هرچیزی را به اندازهی ارزشاش جدی بگیرند و نه بیشتر. ما و خودش البته این را از اول میدانستیم! 5 این را هم از خانم کپیلفتمان داشته باشید که دارد متخصص خلق جملات قصار ارژینال میشود: "خانه که هستم، آیداترم." 6 مثل کشیدن اولین سیگارِ بعدِ مدتها نکشیدن میماند. گاس که موسیو ورنوش فقط حال ما را بداند و بس. این فنری که جمع شده، باید کمکم رها شود که خرابی به بار نیاورد! فرصت و رخصت بدهید که سر هرمس مارانایتان نمنم به خودش بیاید و شروع کند؛ ها؟! 7 ما که به کوری هر سه چشم زئوس، تعطیلات رفته بودیم. پایان دوران آموزشی ما را به خانم کوکا باید تبریک بگویید که طفلک این همه سختی کشید. سهم ما فقط و فقط غم دوری از ایشان و آن پسرک بود که به لطایف حیل، از سر گذراندیم. باقی، عیش و جوانی و والیبال بیوقفه و هوای خوب و دشت و کوهستان و طراوت باران صبحگاهی و شوخیهای 24 ساعته بود و بس. شرمنده میشویم از این همه غربتی که خانم مارانایمان در این شهر خاکستری کشید. که نبود اگر این چهارتا و نصفی رفیق شفیق و خانوادهای مهربان که دورش را بگیرند، گاس که از این هم سختتر میشد. 8 چشممان به جمال وبلاگ آپدیتشدهی خانم پردهورنگ هم روشن شد که خودش معجزتی است. آقای ب را هم همینجا به عنوان جانشین خودمان بر روی زمین مزین میکنیم که تنها کسی بود که نشانههای ظهور ما را درک کرد و تبیین کرد! راستاش آن قدیمها، یک بار ما در جمع اذناب و دوستان و بزرگان قوم نشسته بودیم و به سرمان زد که بپرسیم ببینیم چه کسی حاضر است دوست و برادر و جانشین ما باشد. باقی که سرشان به کار خودشان بود. همین آقای ب با همهی صغر سناش و جثهی نحیفاش، از جا پرید که ما! گفتیم بشین بچهجان! دوباره پرسیدم، باز جهید که ما! گفتیم بچهجان! بشین تا بزرگترهایات حرفی نزدهاند. برای بار سوم که جهید، شستمان خبردار شد که مجبوریم، میفهمید؟! مجبوریم دست ایشان را بلند کنیم! 9 فعلن همینها را داشته باشید تا بعد! مکین را هم تا یادمان نرفته بگوییم که فعلن به لقب مکینشوماخر ملقب فرمودیم! |