« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
همهچیز دربارهی خواهر و مادرِ آقای آلمادوآر!![]() 1 میدانید، سر هرمس مارانای بزرگ اصولن عادت به توضیحدادن ندارد. این را مشتریهای قدیمی این دمودستگاه خوب میدانند. این بار هم نمیدانیم چی شد که تصمیم ملوکانه بر این اساس شد که توضیحات مختصری بدهیم. گاس هم که همینطوری، برای گل روی این ساسانخان عاصیمان بوده باشد و بس! از چیزی که گولمان بزند، خوشمان میآید! دروغ چرا؟! از همان روزهای دور که جناب جورج روی هیل کبیر، نیش را به خوردمان دادند و کیف کردیم از رکبی که خوردیم، از همان روزهایی که خانم مرحوم آگاتا کریستی، هی به لطایف حیل، ما را از قاتل اصلی دور میکردند، تا همین اواخر که مثلن در آن سکانس پایانی entrapment ، در آن ایستگاه قطار یا هزار جای دیگر که سینما و ادبیات، قدرت فریبدادناش را به رخ ما، سر هرمس مارانای بزرگ، کشید، هر بار دادیم صلواتی نثار روح اموات خالق اثر بکنند. گاس که عمر شما آدمهای فانی قد ندهد، آن روزها که برادران لومیر داشتند سینما را اختراع میکردند، آن قطاری که وارد ایستگاه شد (راستی این لوکیشن ایستگاه هم عجب حس مکان فوقالعادهای دارد ها! یادمان باشد روزی دربارهی این حس مکان – و نه فضا - در ایستگاههای ترن یا مترو – و باز، نه مثلن ایستگاه اتوبوس یا فرودگاه که کارکردی دیگر دارند و متفاوت – همین جا برایتان بنویسیم) فریب و ترسی که در دل اولین تماشاچیان سینما انداخت تا شعبدههای جورج عزیزمان در اوایل قرن پیشین، نطفهی این مرحمت و لطف ما به این ژانر شد. گاس که همین است که هنوز که هنوز است، هر آشغالی را به صرف داشتن جلوههای ویژهی خوب، مورد عنایت قرار میدهیم. داشتیم میگفتیم، این جنبهی بدوی سینما را خیلی دوست داریم. علیالخصوص اگر آگاهانه باشد. این همه روضه خواندیم که بگوییم اگر دست بر قضا، دلتان خواست با سینما تفریح کنید، حالتان بهتر شود، این روزها میتوانید بنشینید با دل راحت، همین شعبدهباز را ببینید. گاس هم که مثل ما از آقای ادوارد نورتن اصولن خوشتان بیاید. یا آقای فیلیپ گلس را با آن اضطراب همیشهگی موسیقاییشان، بستایید یا حتا این فیلتر لعنتی سپیا نوستالژی خونتان را قلقلک بدهد و عاشق نورپردازیهای پرکنتراست و پرترههایی باشید که در این فیلم، در فضاهای داخلی، ایجادشده، که در این صورت شانستان گفته است! 2 راستاش گذشته از ما و آقای آلمادوآر که بنشینیم مثلن درباب رنگها و کاربردشان در همین فیلم بازگشت حرف بزنیم. یا از فضاسازیها، طراحیهای فوقالعادهی صحنه، بازیها، تاثیر عاطفی آن سکانس معرکهی آوازخواندن خانم کروز یا چه و چه. متوجه هستید؟ اینها برای آقای آلمادوآر و ما، که اتفاقن از دوستان قدیمی هستیم، بدیهی است. وقتی میگوییم انتظارمان را برآورده نکرد، از چیزهای مهمتری داریم حرف میزنیم. 3 همیشه فکر میکنیم آدم باید اندازهاش را بداند. باید بداند چهکار دارد میکند و برای که. باید کارش را قدر خودش جدی بگیرد و نه بیشتر. همین است که وقتی فلان جوجهکارگردان سریالهای آبکی تلهویزیون، مینشیند حیلی جدی از سینما و خودش و کارش حرفهای صدمنیکغاز میزند، رگهای گردن ما برجسته میشود. از آن طرف، دستهگلی مثل این رفیق ما، آقارضا عطاران، سریالهای معرکه میسازد، ببینید چه قدر خوب میداند کجا ایستاده و افاضات نامعقول ندارد و یا آن بندهخدایی که ترانههای لایت روز میخواند، از همین قماش اگر بری منم میرم بیخیال، وقتی خودش هم موقع خواندن، خیلی قضیه را جدی نمیگیرد، از این فیگورهای سانتیمانتال نمیگیرد، مشعوف میشویم. بعد یک مادرمردهای، این وسط، سال 2007، میآید مدل آقای جنتی عطایی سی سال پیش، از معشوقاش میگوید، غمباد میگیرد و چین به پیشانیاش میاندازد، میخواهیم بدهیم آپولو، قیمهقیمهاش کند! 4 حالا بامدادجان! برو و آن صفر گندهی جلوی ایلوژنیست را بردار یا حداقل تمرین کن که این همه جدی به سینما و ادبیات نگاه نکنی! گاهی وقتها لازم است آدم شکولات بخورد فقط و فقط برای این که حالاش در همان لحظه بهتر شود، مگر نه مکین؟! 5 حالا این درست که در مورد Volver آقای آلمادوآر با این آقای سکوت سنگین موافق نیستیم ولی دلیل نمیشود که این راهکارهای قیامتِ ایشان درباب فیلمسازی در قرن بیست و یکم را به شما توصیه نکنیم که! 6 داشتیم فکر میکردیم اروتیکترین تیتراژی که تا به حال دیدهایم باید همین تیتراژ فیلم بامزهی آقای وودی آلن خودمان، همهی چیزهایی که میخواستید دربارهی سکس بپرسید...، باشد با آن خرگوشهای سفید و گوشها و دماغها و دهانهای صورتی که آنطور بیشرمانه در هم میلولند و آن کلوزآپهای مکرری که از جنبیدن دهان آنها دارد و آدم را یاد هزار جا و چیز نامربوط میاندازد! 7 آقای مجید اسلامی حرف درستی میزنند: «مهمترین شگرد آلمادوآر در قصهگویی، استفاده از همان چیزی است که پیروان سنت سیدفیلد به شدت از آن گریزاناند: عنصر تصادف.» اما سر هرمس مارانای بزرگ در عین این که به شیوههای کلاسیک کلاسهای قصهنویسی اعتقادی ندارد و اشارهاش به این موضوع صرفن در جهت گرفتن نوک پیکان به سمت عنصر اتفاق بود، اما باز هم وجود چنین تصادفهای بزرگی به شکل تراژدی را در یک بستر واقعگرایانه، هضم نمیکند. یعنی خودش هم بخواهد، معدهی کبراییاش نمیتواند این جور چیزها را بدون آلومینیوم امجی هضم کند! سر هرمس مارانای بزرگ باور دارد که برعکس این تصادفهای کوچک، بسیار کوچک، هستند که سرنوشت شما آدمهای فانی را میسازد. چیزی که مثلن در آن فیلم معرکهی آقای تام تیکور (run, lola, run) تصویر شده بود. یعنی اصلن زندهگی شما آدمهای فانی، چیزی جز همین تصادفهای بیربط کوچک نیست. اتفاقهای فوقالعاده بامعنا و شگرف، تنها در دنیای ادبیات و سینما، در دنیای ساختهگی ذهنی شما، نقش بازی میکنند. مثل چیزی که در بازگشت داریم میبینیم. در همین راستا، باز آقای مجیدخان اسلامی اشارهی درستی میکنند که: «در دنیای بازگشت، مردها اغلب غایب یا در حاشیهاند، تجاوزگرند و مستحق مردن؛ و زنها فداکار و ستمکش و کارآمد و مهربان.» و همهی اینها از سر اتفاق نیست بلکه به دست تحمیلگر جناب آقای پدروخان آلمادوآر در فضا چیده شده و همین است که آزاردهنده مینماید. (همین بحث فراتحمیلیبودن را ما یک زمانی در معماری هم با رفقایمان داشتیم. این که چهطور میشود از این مسالهی لعنتی انتخاب فرم خلاص شد و پروسهی کار را جوری طراحی کرد که فرم نهایی اثر، فراتحمیلی باشد و ناشی از انرژیهای واقعی – و نه مثلن آمده از ادبیات و فلسفه و این طور چیزها که خودشان را به معماری تحمیل میکنند – سایت و پروژه و عناصر داخلی و بیرونی کار که خودش یک قصهی دیگر است.) گفتیم که موضوع آقای آلمادوآر حسادت است به یک رابطهی صرفن زنانهی مادر/دختری. حالا این را اگر خواستید به حساب ستایشی از مقام مادر هم بگذارید، یادتان باشد که این ستایش، منفک از دختر نیست، یعنی اتفاقن مادر به تنهایی، در دنیای بازگشت، ستایش نمیشود. برمیگردد تا در زندهگی خواهرش، دختراناش و نوهاش نقشی داشته باشد. یعنی باز در ارتباط تنگاتنگ با یک عضو لطیف دیگر خانواده. راستاش را بگوییم؟ فیلم بازگشت خیلی چیزها دارد که میشود بلند شد و برایاش کف زد. نخواستیم و نمیخواهیم از آنها نام ببریم. گاس که خیلی از رفقا این کار را کرده باشند. دلیلی نداشت که ما هم تکرار کنیم. یک چیز دیگر را هم بگوییم؛ ما هم مثل خود آقای آلمادوآر فکر میکنیم وقتی دربارهی زنها فیلم میسازند، حالا گیریم زنان فیلم در کما باشند، فیلمهای بهتری میسازد. این را برای مقایسهی بازگشت با آموزش بد داریم میگوییم. آقای آلمادوآر میگوید: «این درست است که زنها مرکز ثقل فیلمهای من هستند. شاید چون به عنوان موضوعی برای گسترش یک داستان، جذابترند... فکر میکنم بیشتر از ما (مردها) میتوانند غافلگیرمان کنند... در این فیلم دارم دربارهی ریشههایام حرف میزنم...این فیلم (بازگشت) به خاطرهی کودکیام مربوط میشد. آن موقع در محاصرهی زنها بودم: مردی آنجا نبود.» میبینید؟ سر هرمس مارانا مشکلی با گیبودن آقای آلمادوآر ندارد، به هیچوجه. اشاره به این موضوع هم باز از سر توضیح جهان معنایی فیلم بود. و این که چه طور عشق و علاقهی شدید به مادر، میتواند پهلو به تمنای مادرشدن و مادربودن بزند. تا یادمان نرفته این را هم بگوییم که نقلقولهای این بند از شمارهی 34 ماهنامهی هفت کش رفته شده است! 8 میگفت باید اسلحه را در حداکثر سی ثانیه باز و بسته کنی. هرچه کردیم، زیر 3 دقیقه نشد! گفتیم «قربان ما اعتقادی به عجله در هیچ کاری نداریم و اصولن هم احساس نمیکنیم که اگر در مثلن پانزده ثانیه بتوانیم این کار را انجام بدهیم، کار مهمی انجام داده باشیم!» رفت! 9 وقتی آدمی را که در ذرهذرهی وجودش، در حوزهی خدمت اجباری، نه اعتقادی به سیستم دارد و نه به نظم و نه به معنا برای هیچچیزی، میگذارند به عنوان ارشد، خودتان سرنوشت و حال و روز گردان و گروهان ما را حدس بزنید! 10 سر هرمس مارانای بزرگ شخصن متاسف است از این که رفقای عزیزش را ناامید کند اما راستاش دیگر انگیزهای برای این بمبهای گوگلیتان نداریم. دلایلاش را هم آقای سلمان و جناب میکدهی کوهستانی به طور واضح توضیح دادهاند و تکرار مکرر نمیکنیم ما. 11 این جبر جغرافیایی نه فقط وصف حال خود محسن است که وصف حال همهی آدمهای مثل ما است. این را به خودش هم گفته بودیم. همین می شود که بعد از قرنها، با شعر، فارغ از موسیقی، ارتباط برقرار میکنیم و هی دوست داریم زیر لب، زمزمهاش کنیم. پیش از این، شاید فرهاد و ترانههای خوب آقای قنبری این کار را کرده بودند و قبلتر، خیلی قبلتر، آقای جنتی عطایی؛ وقتی نوجوان بودیم. 12 به قول آقای کوندرا: مرده های قدیم برای مرده های جدید جا باز می کنند. 13 این امینآقای عنکبوت هم یک حرفهای قیامتای میزند بعضی وقتها که تا مدتها ولمان نمیکند. یادمان نمیآید چه وقت اما زمانی این را داشتیم در وبلاگشان میخواندیم که قصد دارد مطلبی بنویسد دربارهی این که چرا به بعضیها، این بغل، لینک میدهیم اما به ندرت وبلاگشان را میخوانیم و بالعکس، برخی را هیچوقت لینک نمیکنیم ولی مرتب میخوانیم! 14 یک ماه بود که با سرطان میجنگید. برخلاف آن یکی که دو ماهای بود تسلیم آخرین تنهاییاش شده بود و حوصلهاش از زندهگی اینریختای سر رفته بود. نمیدانیم، شاید این یکی هم حوصلهاش سر رفته باشد. حالا هر دو تا رفتهاند و به هرحال، داریم فکر میکنیم که اینها ستونهای زمینی بودند که ما بر آن ایستادهایم. یک جایی باید بلرزد. هر دو را قبل از تمامشدن، ندیدیم. بعدش هم همینطور. اصرار آدمها هم وادارمان نکرد که تصویر آخر، این همه رقتبار و نژند باشد. دلمان میسوخت وقتی مادر پیرش را آورده بودند تا به زور، صورت پسرش را قبل از مدفونشدن زیر خروارها خاک، ببیند. ببیند که چه بشود؟ این خودآزاری شما آدمهای فانی، گاهی وقتها، آزاردهنده میشود ها! 15 خانم شین فرمودهاند: «ولي اگه همه مون بريم چي؟ منظور من تمام كسانيه كه امكان مادي و معنوي رفتن رو دارن؟ منظورم تمام آدمهاي فرهيخته و تحصيل كرده ايه كه نابسامانيهاي اجتماعي نگران و ناراحتشون مي كنه . چي ميشه ؟ اين مملكت مي مونه دست يه سري آدم كه نه هيچ جايي رو دارن برن نه اينكه عرضه مملكت داري دارن. اونوقت چي ميشه ؟ هر روز وضع از ايني كه هست بدتر ميشه. همين چيزي كه داره پيش مياد.» داشتیم فکر میکردیم مگر مملکت برای ما یک وجود قایم به ذات منفک از آدمها دارد؟ و این مایی که میگوییم یعنی فقط سر هرمس مارانای بزرگ. اصلن فرض کنیم یک مهاجرت دستهجمعی بزرگ اتفاق بیفتد و خیالمان راحت باشد که تمام رفقا و اذناب و فامیل و وابستهگان، بلند شوند بروند یک ولایت دیگر رحل اقامت بیفکنند. ما که فکر نمیکنیم چیز زیادی عوض بشود و مثلن دلمان برای آن فرزندان بهدنیانیامده و آدمهایی که در عمرمان ندیدهایم، تنگ بشود و بسوزد. و باز فرمودهاند: «من و آقاي الف داريم سعي مي كنيم توي زندگي خودمون چيزهايي رو كه توي زندگي ما ايرانيها جا افتاده تغيير بديم. تلاش كوچيكيه اما مي ارزه براي جايي كه وطن هر دوي ماست. چرا قبل از اينكه به رفتن فكر كنيد سعي نمي كنين براي تغيير كردن و تغيير دادن تلاش كنين؟» دخترم! از کجا این همه مطمئن بودی که آنهایی که رفتند، تلاش نکردند؟ و این که: «اگه برای من که نه ایران وطن پدر و مادرمه و نه فارسی زبان مادریم مفهوم وطن اینه ، پس برای شماها باید خیلی عمیقتر از این باشه.» شما که خودتان ماشاالله بیگلباز و شاملودوست بودید. فراموش کردید که موطن آدمی را بر هیچ نقشهای نشانی نیست؟ که موطن آدمی در قلب کسانی است که دوستاش میدارند؟ 16 این آقای الفِ ما هم با همهی عقل نصفهنیمهاش، گاهی وقتها پیشنهادهای هیجانانگیز و معرکهای میدهد. این که سایتای درست بشود برای این ملت بروند و در آنجا، خوردنی و نوشیدنیهای مورد علاقه یا نفرتشان را با ذکر نام و آدرس معرفی کنند، ایدهی خوبی است. مجبوریم، میفهمید؟! مجبوریم برای آقای الفمان کف بزنیم! برای شروع هم پیشنهاد میکنیم، یک وبلاگای درست بشود و چهار تا آدم اینکارهی آشنا در آن از همین موضوع بنویسند و ملت هم با کامنت بیایند وسط و کامنتها هم توسط مدیر وبلاگ، در پستها بیاید و تا مدتی که این جریان خوب راه بیفتد. بعد سایت قضیه راهاندازی شود. گاس که گرفت و ترکاند و جای خوبی برای تبلیغ خوردنیفروشیهای فعلن پایتخت شد و آگهی هم گرفت و آقای الف هم پولدار شد و موفق شد بالاخره ما را به شام دعوت کند! 17 به قول آقای ب نازنینمان، این روزها، به هزار و یک دلیل، هی داریم نت برمیداریم، مینویسیم و پابلیش نمیکنیم. نمیدانیم چرا. گاس که پابلیشمان نمیآید! 18 نمیدانیم این خوب است یا بد! یعنی به لحاظ اخلاقی چهقدر قابل دفاع است که آدم بشود عکاس آدمهای مرده! یعنی چند سالی است تا یکی از عزیزان مسن فامیل، کارش در دنیای فانی شما آدمها تمام میشود، ملت در اسرع وقت دنبال ما میگردند تا یکی از پرترههای مرحوم را چاپ کنیم، بزرگ کنیم، شاسی کنیم به جهت مراسم ختم و اینها! از یک طرف خوشحال میشویم که عکس دیده میشود و از طرف دیگر دلمان برای خودمان میسوزد! فعلن که سفارش شده از کلیهی افراد بالای هفتاد سال خانواده، به اندازهی مکفی، عکاسی نماییم تا در روز مبادا، گیر نیفتد خانواده! 19 یعنی پیش خودمان خوشحالایم که چند ماهای است به مدد اوضاع جوی و گشادهگی نشیمنگاه آدم مربوطه، دیش و آنتن ما لنگ در هوا است. (نامردی مکین اگر از ترکیب دیش و آنتنِ لنگ در هوا، یاد چیزهای دیگری بیفتی ها!) اصولن از تلهویزیون روشن در خانه حالمان گرفته میشود. مگر هنگام دیدن تصویری انتخابی، گیرم که baby TV جناب جونیور باشد یا فیلمهایی که خانم مارانا و ما، در دستگاه مربوطه قرار میدهیم. گاس که خیلی هم توفیر نکند که هفتهشت شبکهی صداوسیمای رقتانگیز وطنی باشد، یا هفتادهشتاد کانال ماهوارهای که به هرحال، باز هم کس دیگری یک مجموعهای برایات انتخاب کرده و تو مجبوری از میان آنها انتخاب کنی. چیز بدی است اجبار؛ میفهمید؟! 20 داریم این روزها عطر سنبل، عطر یاس خانم فیروزه جزایری دوما را میخوانیم. نکته در اسم ارژینال کتاب است که میشود funny in farsi. داشتیم فکر میکردیم این هم از آن مصادیق lost in translation است که کتابی که این همه در آمریکا ملت انگلیسیزبان را میخنداند که جایزهی فلان و فلان میگیرد، در ترجمه تبدیل میشود به قصهای روان و ساده که در پایان هر پاراگراف، لبخند ملایمی به روی لب مینشاند. یعنی مخاطب همان است که آن ور نشسته و مثلن این را مقایسه میکند با لابد my Greek fat… و این نگرانی که مبادا این خانم با این قلم خوب و روان و قریحهی بامزه، هم یکی از همان نویسندههای تکشاهکاری باقی بماند. معمولن این جور نویسندهها، اولین کتابشان در مایههای اتوبیوگرافی است: موضوعی دم دست. 21 این همه دنبال این شباهنگام آقای بیژن کامکار گشتیم تا خاطرات اوایل دههی هفتاد را زنده کنیم، حالا که گیرش آوردیم، هی به جای هنگام که گریه میدهد سازِ آقای کامکار، نسخهی آقای نوری را زیر لب میخوانیم. همان آلبوم محزونی که احمدرضا احمدی عزیز، با آن صدای نمناکاش، شعرهای معرکهی آقای نیما را روخوانی میکرد. گاس که روح این شعر، در صدای آقای احمدی و نوری، بهتر از آقای کامکار درآمده باشد. اما غنیمت این آلبوم شباهنگام، در همان روخوانی ناشکیباست به دل قایقبانِ آقای نیمای عزیز است با صدای خروشان آن سالهای آقای شکیبایی. کلن داشتیم فکر میکردیم نیما را داریم تازه این سالهای درشرف میانسالهگی (!) کشف میکنیم ها! عجب خلوت مهآلودی دارد تصویرهایاش. 22 پریشانی غریب زندهگان در مقابل محتضران. این توضیح همان مرضی است که سر هرمس مارانای بزرگ دارد وقتی نمیتوانیم خودمان را راضی کنیم بر بالین آدم محتضری برویم. ممنون خانم سلما رفیعی که این را از کتاب تنهایی دمِ مرگ، که به نظر میرسد کتاب معرکهای باشد، نوشتهی نوربرت الیاس، برایمان نقل قول کردید دخترم! 23 آخر هم به خانم الهاممان بگوییم که این چیزها به نصیحت درست نمیشود دخترم! شعور و شخصیت میخواهد که ما و شما فعلن نداریم! بعد هم ئهسرین خانم عزیز! مکین دروغ میگوید! تقصیر خودش است! حالا ما هی بگوییم و شما باور نکنید! و این که این آقای شمال از شمال غربیِ عزیزِ ما، الکی الکی که این همه سنگ آقای کوبریک را به سینهاش نمیزند! لابد اگر قیافهاش شبیه وودی خودمان بود، الان به ایشان میگفتند محسنآلن! Labels: سینما، کلن |