« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-04-04 1 گاس که باید اینها را همان دیشب که ابسلوت وانیل این همه حَول حالنا کرده بود قلمی میکردیم اما دوچرخهسواری مستانهی نیمهشبانه، مجبورمان، میفهمید؟ مجبورمان کرد که حالا روایتشان کنیم. 2 اصلن میدانید قضیه چیست؟ ما، سر هرمس مارانای بزرگ، اصولن آقای آیدین آغداشلوی نویسنده را به آقای آیدین آغداشلوی نقاش ترجیح میدهیم. این همه سال، جوانی کردیم و مجلهفیلم خواندیم، هنوز که هنوز است چهارتا و نصفی نوشتههای آقای آغداشلوی را بیشتر از باقی چیزها در خاطر مبارکمان نگه داشتهایم. از همین بهاریهی امسالشان بگیرید تا آن نوشتهی معرکهی دو تصویر که دربارهی مرگ بود و انگار، اگر درست در خاطرمان مانده باشد، مربوط است به شمارهی نوستالژیک 100 مجلهفیلم. یک کتاب هم هست که باید اسمش چیزی در مایههای از خوشیها و لذتها باشد و مجموعه نوشتههای همین آقا است و شدیدن مورد عنایت سر هرمس مارانای بزرگ است. 3 دیدهاید حضرت فردی مرکوری کبیر که میخواند، چهطور و به چه قسمی انگار تمام جاناش را در صدایاش میگذارد؟ تمام وجود و پیکر و تمناهای تکتک سلولهایش باهم، دارند فریاد میزنند؟ گاهی وقتها، این روزها، این محسنخان نامجو، ما را عجیب یاد آن آقای محترم مرحوم میاندازند. 4 یک خاصیتی دارند این جناب ونهگوت که بدجوری آدم را به این شبهه میاندازند که رماننوشتن کار دلچسب و سادهای است. یعنی خودِ شریفشان، آنقدر که بیزحمت خوانده میشوند و بیواسطه لذت میآفرینند، سر هرمس مارانای بزرگ را حداقل چند بار تا به حال دچار این گمان کردهاند که بنشینند و رمان بنویسند. داریم این روزها، زمانلرزهی این آقا را میخوانیم و حالی میدهد که نگو! باور نمیکنید؟! چرا از آقای ب و خانم پیاده نمیپرسید؟ 5 سیگار لامصب یک خاصیتی دارد، در کنار هزار خاصیتِ بیخودِ دیگر، که بنچمارکهای زمانی ایجاد میکند. یا قبل از شروع کاری یا چیزی است، یا در پایانِ چیزی، یا درست در میانه. یعنی خودش، به خودیِ خود، نمیشود. وصل باید باشد به قبلی یا بعدی یا فاصلهای که باید پر شود. حالا که ماشین را پارک کردی، قبل از شروع فیلم، بین دو نیمه، تا تو لباسات را درمیآوری، تا این چهار تکه یخِ غوطهور، غلظت مستی را کمی، کم کند، قهوه که به نیمه رسید، از کوچهی منصور که پیچیدی، همین پاراگراف که تمام شد، مثانهات که خالی شد، قبل از این که وارد جلسه بشوی، فریادهایات که فروکش کرد، چهمیدانیم. گاهی فکر میکنیم اگر چیزی برای انجامدادن نباشد، اگر چیزی برای درک زمان سپریشده نباشد، اگر در یک اتاق ایزولهی سفید، یا سیاه، تک و تنها، لخت و عریان، بیپنجره، گیر افتاده باشی و سکوت باشد، لابد میشود که سیگار نکشید اصلن! (که واضح است آن اولی که درست بعد از گیرافتادن و محبوس شدن، گیراندی، به شمار نمیرود!) 6 آقارضای عطاران هم اینجوری دارد از اهمیت حواشی میگوید. همین که اصل داستان این همه کند جلو میرود و لحظهلحظههای سریال ترش و شیرین، با اتفاقات کوچک و ریز و انتزاعی و بیاهمیت پر میشود. همین چند ثانیهی معرکهای که هی دست رضا عطاران، وقتی میخواهد هنگام گفتن دیالوگی مهم، بنشیند بر سینهی دیوار و هی میخورد به لولهی بخاری و میسوزد و آخر، بیخیال میشود و میرود و بعد، وقتی مجید صالحی درست همانجا میایستد و هر بار که دستش را به همان علت به دیوار نزدیک میکند و ما هی فکر میکنیم که الان باید بخورد به لولهی بخاری و بسوزد و هربار، اتفاقن درست کنار لوله فرود میآید و ما، به جای گوشکردن به قصه، به جای درگیرشدن با دیالوگ، حواسمان پرت است به این دست که کی قرار است بالاخره بخورد به لولهی بخاری، همینها یعنی درکِ درستِ آقای عطاران از طنز، از سینما، از حاشیه و از تمام چیزهای بیاهمیتی که 99 درصد زندهگی شما آدمهای فانی را پر کرده است. 7 (این بند از این پست توسط نویسندهی وبلاگ به دلیل حفظ آبروی چند نفر از جمله آقای حاتمیکیا و آقای ایناریتو حذف شده است.) 8 در میان آن همه باران بهاری، بدجوری دلمان میخواست کاش زن بودیم و از این پلوورهای کلاهدار سرمان میکردیم و واکمن در گوش، زیر باران در جنگل، میدویدیم و خیس میشدیم! چرا؟ چون تصویرِ قضیه را این جوری بیشتر دوست داریم. تصور کنید که مرد گندهای با این هیبت ببینید که در حال دویدن زیر باران است، آن هم در جنگل با پلوور کلاهدار و واکمن، خوشتان میآید؟! 9 آقای کیارستمی در یک جلسهای، چندین سال قبل، به تعدادی هنرجوی فیلمسازی یک جملهای فرمودند که ما هر کار میکنیم، یادمان نمیرود. ایشان فرمودند من هیچوقت برای ساختن فیلمها و پیادهکردن ایدههایام، در زندهگی، عرق نریختم. اگر دیدید دارید زور میزنید تا چیزی دربیاید، بدانید که راه را اشتباه رفتهاید. این را ما اضافه میکنیم: سرخوشی، اگر همراه خلقکردن نباشد، نتیجه چیزی عبوس خواهد بود که انسانهای دیگر را هم غمگین خواهد کرد و این در مقابل آثاری که انسانهای دیگر را خوشحال و سرخوش میکند، خیلی بیارزش است. مثالش همین گربهی سفید/ گربهی سیاهِ آقای کوستوریتسا است که این کار را با آقای ب کرده است و آقای ب لابد میداند که آقای کوستوریتسا اصولن اهل عرقریزی روحی برای فیلمساختن نیست. باور نمیکنید؟ یک نگاهی به این کنسرتهای شگرف باند نواسموکینگ (درست یادمان مانده؟) ایشان بیندازید. ببینید چه شور و انرژی و هیجان و سرخوشی و لذتی دارد پیرامون ایشان هی پخش میشود. و جالب نیست که آقای کوستوریتسا این همه آقای کیارستمی را دوست دارد؟ 10 آقای کیارستمی یک بار داشت تعریف میکرد که کلن از دو جور دختر 23 ساله خیلی خوششان میآید: آنهایی که پاترول سوار میشوند و باقی دخترهای 23 ساله! 11 یادمان باشد به آقای بیل گیتسمان بگوییم در سال جدید یادشان باشد یک راهی برای وبلاگنوشتن در جاده، پشت فرمان، اختراع نمایند وگرنه این همه جریان سیال ذهن شفاف ما همین طور هی دارد پشت این خطوط سفید منقطع و ممتد هدر میرود. سرمایههای مملکت است بالاخره! 12 این را گاس که باید در همان اعترافات کذایی یلداییمان میگفتیم اما آن موقع یادمان نیامد! ما از بدو تولد به شدت، دچار عقدهی خودخواهرکوچکترنداریبینی هستیم و همیشه دلمان که میگیرد، حسرت میخوریم که چرا ما یک فقره خواهر کوچکتر از خودمان نداریم تا کلی لذتش را ببریم. البته دلمان هم که نمیگیرد هم همین عقده را به همین شدت داریم. از زئوس پنهان نیست، از شما هم چه پنهان که خیلی از رفقا و اذناب را هم به همین چشم نگاه میکنیم. حتا یک بار هم آقای الف را با همین چشم نگاه کردیم که گویا به ایشان کمی برخورده بود! 13 نمیدانیم پیر شدیم یا که چی که این همه دچار فقر موزیک جادهای شدهایم ها! این را داریم اینجا بلندبلند میگوییم تا بعضیها که آنور نشستهاند و دارند میخوانند، از آن هارد چندین گیگیشان، یکیدو فقره امپیتری برایمان سلکت کنند محض جاده و سفر و اینها! وگرنه میدهیم همین مکین بخوردشان! 14 آقای بهنود هم از آن آدمهایی است که هر سال عید، عادت کردهایم جمعبندیهای سالانهاش را بخوانیم. حالا چه در آدینه، چه همین ویژهنامهی نوروزی اعتماد. مجموعهی جذابی از اتفاقات ریز و درشت سال که نشان میدهد جهان چه گونه با مجموعهای از ماجراهای بااهیمت و بیاهمیت، به هم پیوستهگی دارد. 15 (این بند از این پست به دلایل واهی توسط نویسنده پاک شده است و نویسنده قول میدهد، همینجا، که چند وقت دیگر پابلیشاش کند.) 16 از کلیهی رفقا و اذناب دعوت میشود در باب معرفی یک ایدیاسال خوب و خانهگی و بهقیمترسیده و کفایت برای شمال شرق تهران، آستینها و پاچههاشان را بالا بزنند بلکه سر هرمس مارانای بزرگ خلاص شود از این دایلآپ! 17 یعنی تا نمیدانیم کجا هوس ساختن فیلم مستند داریم این روزها. حالا این ریتم لامصب و تند زندهگی را چه کارش خواهیم کرد، گاس که خودمان هم هنوز ندانیم. 18 وقتی قصه و اتفاقها و سکانسها و میزانسنها این همه تکراری باشد، تنها کاری که میشود کرد، استفاده از پتانسیل نهفتهی نابازیگرهای جدید هر فیلم جدید است. داریم دربارهی فیلمهای کلیشهای عروسی حرف میزنیم. داشتیم فکر میکردیم یک بار به این وسوسهی قدیمیمان پاسخ مثبت بدهیم و برای یک بار هم که شده، یک فیلم عروسی بسازیم! باور کنید کلی ایدهی خوب داریم ها! پول زیاد میگیریم بابتش اما تضمین میکنیم که چیزهایی و لحظههایی را برایتان شکار کنیم که بعدن خودتان با چشمهای خودتان بارها و بارها فیلم عروسیتان را ببینید و به دوستانتان نشان بدهید و آنها هم حوصلهشان سر نرود و اینها! 19 در این تعطیلیهای چندروزهی عید و خرداد و تاسوعاشورا و بهمن و غیره، معضل همیشهگی، ترافیک جاده هنگام برگشتن به تهران است. چند وقتی است با خانم مارانای دوستداشتنیمان، از تئوری ساعت احمقها استفاده میکنیم و جواب میدهد! تصور کنید که روز 12 فروردین، ما از خودِ خانهدریا تا خودِ خانهی خودمان را، با احتساب زمان شامشاشنماز 4 ساعته طی طریق کردیم و البته با همین وسیلههای نقلیهی شما آدمهای فانی. ساعت احمقها یعنی ساعتی را برای حرکت انتخاب کنید که هیچ آدم احمقی در آن ساعت حرکت نکند! بدیهی است باقی وسایل نقلیهای که در جاده توسط ما رویت میشوند، احمق خطاب خواهند شد! 20 این انیمیشن رنسانس را هم که به لطف آقای خطرناکمان، رویت کردیم، اگر کمیکباز هستید و قصههای نوآر میپسندید و البته میانهتان با ساینسفکیشن خوب است، ببینید. علیالخصوص آخر فیلم را با پایانبندی جسورانهاش پسندیدیم. 21 یک زمانی ما آمدیم یک وبلاگی برای این آقای محسن نامجو راه انداختیم و قرار شد که ایشان هرازچندگاهی در آن اضافات نمایند. مکین هم قرار بود کمک کند! نشان به آن نشان که همان یک پست اول که در جوار ما نوشتند، شد آخرین پست این وبلاگ! حالا زئوس خیر دهد آن بندهخدایی را که سایت ایشان را راه انداخته است. 22 از آن زمان که گوشیهای موتورلا وی-تری از ما دلبری کرد و شیفتهی ایدهی خلاصه و نازکی مفرط آن شدیم، تا همین حالا که این مدل قیامت اف-تری حال ما را دگرگون کرده تا به این حد که قصد کردیم خانم مارانای دوستداشتنیمان را بفرستیم دوبیای جایی که یکی برایمان بیاورد! یعنی دیزاین این گوشی، به معنای واقعی کلمه، پشتکردن و مسخرهکردن و به تخمگرفتن تمام پیشرفتهای تکنولوژیک و شلوغبازیهای گوشیهای این روزها است. تصور کنید که دیسپلی گوشیتان در سال 2007، سونسگمنتی باشد! 23 یک زمانی، جوان رعنایی بود به نام مشکات. درست بر وزن اورکات، حالا با کمی اغماض! یک جایی یک چیزهای بهدردبخوری مینوشت که نامش بود: خطها و دوایرِ شدید. اسم وبلاگ را حض میکنید یا نع؟! خواستیم بگوییم دلمان برای ایشان و نگاهشان و نوشتههاشان کمی تا قسمتی تنگ شده است. خودت را نشان بده پسر! 24 بعد از مدتها سری به اورکات زدیم. عیددیدنی دوستان. یادمان رفته بود این همه رفیق داشتیم ها! مسرتبخش بود فقط با این اشکال کوچک که مجبور شدیم، میفهمید خانم استرسو؟! مجبور شدیم یک اکانت جدید باز کنیم چون پسورد قبلی یادمان نیامد که نیامد! حالا خودمان را داریم از بیرون نگاه میکنیم. یعنی خودمان را add کردهایم اما از خودمان، خودِ قدیممان، برای خودِ جدیدمان، جوابی نیامده هنوز. داریم نگران میشویم. کمی هم بهمان برخورده است! 25 دیپارتد. (کلی حرف داریم در این باره که بماند برای بعد) 26 یادمان میآید- و طبعن شما آدمهای فانی یادتان نمیآید – که همان روزهای اول خلقت، هی ما درِ گوش زئوس گفتیم که آقا کم است، 24 ساعت کم است برای یک شبانهروز، ها! خدا لجباز تر از این بابا ندیدهایم. حالا چوبش را خودمان هم داریم میخوریم. دنیا زیادی شلوغ شده است. همیشه وقت برای همهی کارهایی که دوست داریم بکنیم و کارهایی که دوست نداریم و باید بکنیم، کم میآوریم. دلمان لک زده برای کشداری ظهرهای تابستان، برای شبهایی که تا به صبح برسد، هزار راه نرفته را پیموده بودیم و برگشته بودیم و قهوه و سیگارمان را هم تازه، نوشِ جان کرده بودیم. هی... . 27 باید برای نامهای که نوشته نشده، به من نوشته نشده، جواب بفرستم. این را موسیو ورنوش زیر لب میگوید. یک جور بهخصوص و شفافی دارد نگاهمان میکند. اصرار میکند. طبعن راضی نمیشویم. میگوییم، در حالی که داریم با نوک زبانمان، لای دندانهایمان را از ماندههای خردههای کباب جارو میکنیم، حالا کی با تو بود ورنوش؟ صدبار این قضیه را برای خودت حلاجی کردی. هزار بار خدایت را شکر کردی که آن طوری نشد. خودت با دست خودت ایرما را فرستادی پیش سید. یادت هست ورنوش چهطور میخندیدی به کثافتی که سرنوشتت به سرتاپایت زده بود. یادت هست چهقدر حال کردی از این اولین و آخرین تراژدی ساختهگی بزرگ زندهگیت. ماجراجوییهای بعدی، با آلوارز و سیمون، دورِ دنیا چرخیدن، هزار زن از هزار نژاد پیمودن، - یکی از شعرهای خودت بود دیگر؛ نه؟ - بیخود چشمهای کمرنگت را خیس نکن ورنوش. بدمان میآید، عقمان میگیرد از این قیافههای مرگموشی که به خودت میگیری این جور وقتها! خودت را قاطی نکن مرد! سفت بایست و روبهرویت را نگاه کن. اصلن با خشم به گذشتهی تخمیت بنگر! میدانید از چیِ این ورنوش خیلی حرصمان میگیرد؟ از این که درست وقتی رگبار متلک و حرف و کنایه را رویش میگیری و قاعدتن انتظار داری منفجر بشود در یک لحظهی بحرانی و خودش را لو بدهد و وا بدهد و دهان صاحبمردهش را باز کند و مایهی غیبتهای اساسی را برایت رو کند، خفهخون میگیرد. بغض میکند. رویش را برمیگرداند به دیوار. به جای خالی یک تابلوی لعنتی که هیچوقت نمیدانیم، یادمان نمیآید یعنی!، چی بوده است. آی میخوریم به دیوار، ها! 28 این آقای توکا نیستانی و برادرشان، ماناخان را ما، سر هرمس مارانای بزرگ، مدتهاست که خیلی مورد عنایت ویژه قرار دادهایم و دوستشان داریم. از آن اسکیسهای معرکهی ماهنامههای دوستداشتنی ادبی دههی هفتاد تا همین ماجراهای آقای کا! اینها را گفتیم که بگوییم آقای توکا اینجا دارد مینویسد و به قول آقای خواب بزرگ، نوشتههایش، به شکل هولناکی صادقانهاند. |