« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
ماگماگ کافهلاته، ها؟!6 به قول آقای دوباتن، سفرها قابلههای افکارند. دیدهاید تا سوار بر ترن، هواپیما یا تاکسی میشوید، گیریم که گاهی هم به رانندهگی مشغول، تنهایی، چه همه وبلاگ در مغزتان مینویسید؟ یک زمانی خانم نازلیمان، از همین درد نوشته بود. که اینها، این فکرهای وقتِ سفر، میآیند و میروند و درخشانمان میکنند و اثری از خودشان باقی نمیگذارند که شبهنگام برسند به نوشتهشدن، اینجا یا روی کاغذ. 7 «عشق، جاروبرقی نشانه هایی است که عمومن وجود خارجی ندارند.» این را باید یک زمانی ایرما گفته باشد. به خودش. مقابل آینه. وقتهایی که افتادن برگی دیرهنگام، میدوختاش به خاطرهای از سید. که قدمهایاش که زوج میشد یا فرد، التهابی بود ناشی. ناشی از نشانهای، چیزی، خبری، حسی که از جانب سید بیاید. برای خودش تقسیم کرده بود جهان را. تکههایی که نشان از عشقِ پابرجایِ سید داشت، تکههایی که بوی خیانت میداد. حکایتِ ایرما از کندنِ نوبتیِ گلبرگها گذشته بود. صدای کلاغی، حرفی اشتباه میان کلمهای، نامهای پستنشده، زنگ ساعت، ساندویچی نیمخورده، تلاقیِ رقتانگیزِ دو نگاهِ بیهدف، سیگاری که معکوس در دهان گذاشته بود، دستی که بههنگام، یا بیهنگام، لای مویی رفته بود، تکانههای کوچک پا، تماسِ مختصرِ نفسی با شیشه، اینها شده بود جهان نشانههای واهیِ ایرما. دل بسته بود به نامههای بیسروته سید. هر کلمهاش را هزار تفسیر میکرد. میدوخت یک سلامِ دوخط دیرتر را به آن لکاتهای که در بنارس، عکس انداخته بود با سید. مینشاند عزیزمِ بیاختیاری را به دلِ سید، که لابد بدجور میتپیده آن لحظه، برای ایرما. میمکد عشق. دنیا را به خودش. آدم را به خودش. ایرما همهی هستیاش را، کهکشانی را، در خودش رام کرده بود، اهلی کرده بود. درون زهدانِ پربارش، جای داده بود. چیده بود مرتب. آبستنِ ابدیِ همهی کوهها و دشتها و بزرگراهها و تیرهای برق شده بود. دنیایِ نشانهها. دنیای تقلیلیافتهی نشانهها، به کاماش بود یکچندی. 10 آقای ع. پرشورترینِ دانشجویان معماری سالهای خود بود. با شهوتی مثالزدنی در خلاقیت. صندوقچهی کهن و قیمتی از ایدههای بکر برای تختخواب. حیوانی بود لبریز از جاذبههای شهوانی، با بدنی پرمو و قوی. صدایی گرم داشت که وقتی از معماری یا تنِ زنی، فرقی نمیکند چندان، حرف میزد، سرشارت میکرد. به وجد میآمدی وقتی مینشستی پای حرفهایاش، چه هنگامی که از هزاران ایدهای که برای کانسپت یک طرح معماری داشت، چه آن هنگام که یکی از دخترکان دانشکده را روی میز تشریح، برهنه خوابانده بود و تقدیساش میکرد. همیشه افسوس این را داشتیم که نه ایدههای ناباش برای معماری و نه آنهایی که به کار عاشقیتهای داغ بدنهای تفتهی غروبهای تابستانی میآمد، در بستر همیشه غمانگیز واقعیت، به سرانجامی نرسید. این روزها شنیدهایم که با ن.، یکی از جسورترینهای همان دخترکان، جایی در این کرهی خاکی، به جنبوجوشی دوگانه مشغولند. در آتلیه و تختخواب. در برابر ایدهی عرفیِ ازدواج، مقاومت کردهاند و همهجورهمدرنبودن را به خلوتهایشان، کشاندهاند. کاش گشنهگی نکشند. 11 خطاب به باکرههای جوان! یادتان باشد: «معشوق همیشه پابرجاست/ تکرار نمیشود همهچیز»! 18 باید یک بار برای همیشه وبلاگصاحابها را از وبلاگهایشان جدا کنیم برایتان. تا دیگر آن رفیقِ تازهبهاجباریرفتهمان نیاید از لزوم عدمِ دیدار با آدمهای پشت وبلاگها بنویسد. تا هی مجبور نباشیم بگوییم که برای سر هرمس مارانای بزرگ، آدمهای فانی تکهتکه هستند. تکههای سرخشده، آبپز، خام، سوخته، آبدار، سرخشده در شراب، سرخشده در روغن نباتی فلهای، بخارپزشده با ادویههای تند، پختهشده بر زغال یا فرِ گازی، تکههای مانده از شبِ قبل یا به تازهگی برفای نو، همین حوالی. میشود این تکهها را جدا کرد، سوا کرد، در فولدرهای مختلف گذاشت. لزومی ندارد که وبلاگصاحابها را با وبلاگهایشان مقایسه کنیم. موجودیتهای علاحدهای هستند- یا علیحده، چه فرقی نمیکند!-. 19 ببینید آقای بروس ماو چه خوب بیان میکند این ترجیحِ راه بر مقصد را: «روند از نتیجه مهمتر است. زمانی که نتیجه روند را هدایت میکند، ما همیشه به جایی میرویم که قبلن هم بودهایم اما اگر روند نتیجه را هدایت کند، ممکن است ندانیم کجا میرویم ولی میدانیم که میخواهیم آنجا باشیم.» برای همین چیزها است که آدمی به غایت پروسهگرا هستیم. همینها است که آدم را به فکر میاندازد که آن ثانیههای فرّارِ- گاس که این اولین تشدیدِ ناگزیرمان باشد!- مسیرِ تقرب، چه همه بیشتر در خاطر میماند تا ساعتها وصل یا بوسه. داشتیم برای ساماندهی سایت یک مجموعهی حدودن ششصدواحدی در حوالی سمنان، فکر میکردیم. دو راه پیشنهاد کردیم. طبعن راه دوم پسندیده شد. توسط مشتی آدمِ تصمیمگیرِ قدرتمندِ بیخرد. راه اول، فقط راه بود. ایدهای برخواسته از ساختار مویرگهای برگ، با همان پیچاپیچی و فراکتالیتهی گنگ و بیهندسه و هیجانانگیزش. باید جلو میرفت تا از دل آن، بافتی مسکونی، به اندازهی پیچشهای شاخههای درهمتنیدهی درختان، با نظام تقسیم عادلانهشان، طبیعی و غریزی، بیرون بیاید. طرح دوم اما کوششی بود کموبیش کامیاب از ایجاد همسایهگیهای حیاطواره، در مقیاسی بزرگتر از حد معمول. که البته مصداق مقصدی بود که برای رسیدن به آن، باید اتودهایی زده میشد تا به آن تصویر ذهنی رسیده شود. در پروسهی تولیدِ طرح اول، هیجان داشتیم. نمیدانستیم به کجا قرار است برسیم. طرح دوم اما در کوششی خستهکننده خلاصه شده بود برای خوراندن آن تصویر ذهنیِ شکلگرفته، به مقتضیاتِ سایت موجود. 20 سر هرمس مارانایتان همیشه عقب میماند از این هزارتو. لابد تا این ساعت رفتهاید و خواندهاید هزارتوی روشنفکری را. یادتان باشد که هزارتوی بعدی، هزارتوی معرکهای است: هزارتوی تنهایی. 21 داشتیم فکر میکردیم حق با آقای تروفو و آقای برگمان بود. این عاشقیتشان بر بازیگرهایشان را میگوییم. نمیشد جز این باشد. گاس که این وسط سرِ آقای بیضاییِ عزیز خودمان کمی کلاه رفته باشد! 22 کسی این دور و اطراف از موجودیت یکهای به نام مریم هاشمی، یک خلخلیِ بالقوه و بالفعل، گرافیست/ نقاشای که وقتی حکایتی را تعریف میکرد، جای تمام آدمها و اشیاء حکایت بازی میکرد، وارد اتاقاش که میشد، با همهی وسایل از میز و اجاق گرفته تا فرش و دمپایی، احوالپرسی میکرد، کسی که در دنیای هیجانانگیزش، همه جاندار بودند حتا اگر عکساش ثابت میشد، دخترکی که آن اواخر نسبت خونای دوری هم با ایشان کشف شده بود، خبری دارد؟ 23 «آه که اینطور» هم شده ترجیعبند این روزهای پارادوکسیکالمان. 24 راست میگفت سقراط وقتی در پاسخ این که اهل کجاست، گفته بود اهل جهانام نه آتن. (به قول آقای نامجو، بعد صدها هزار سال از خاک، چه مهم است پاک یا ناپاک، چه مهم است سبک اسپیسراک.) چه مهم است که آقای سقراط واقعن در کدام سرزمین به دنیا آمد و زیست و خُفت و مرد. آقای فلوبر وقتی میگوید برای من موطنام جایی است که عاشقاش باشم، یعنی مکانی که من را به رویا میبرد، که حالام را خوب میکند، حالا شما هی وطنوطن کنید. وطن ما امشب، همین تراسِ روبهدماوند است. دیروز، آن تکهی بینهایتآبیِ لابهلایِ خشکیِ پرکنتراستِ شاخههای زمستانیِ درختهای بیشمارِ دوهزارِ شهسوار بود، شبِ قبلاش، کنارِ آتشِ آتشگاه، وقتی ساربان داشت لیلای کسی را میبرد، وقتی این موجود دیونیوزسیِ همیشهجوانِ دوستداشتنی، از سفرهایاش برایمان میگفت، در آن نیمهشبِ دونفرهی کنار کلبههای نارنجی. با بخاری که بلند شده بود و قوام گرفته بود از شراب و برندیِ داغ. جمعهای صبح، وطنِ ما کافهای بود در میانهی تهرانِ قدیم که شیربرنج و پنیرهای مرغوب و قهوهی مطبوع و سوسیسهای آبپزشده، کنار سبزیِ تازه میداد. وطنِ ما شبی، یکی از همین شبها، آغوش زنی بود گرم در شبی سرد، ماهای پیش، مهتابای بود در خنکای تمیز شبی، کنار دیواری آجری، با پیچکها و عطر بههای جوان، گیریم در جغرافیایی به قد هزار کیلومتر دورتر. وطن ما این روزها، غروب، چشمهای پراشتیاق پسرکی است با خندههایی منتظر، که شوخیِ جدیدی ابداع شود تا قهقههاش را سر دهد. سالای دیگر، گاس که کنار دیوارهای سفید ترکخوردهازآفتاب توسکانی باشد. کسی چه میداند. 25 آقای آلن دوباتن، به کمک آقای جان راسکین، از جادوی طراحیکردن میگوید. از این که هیچچیز به اندازهی قلمگرفتن و طرحزدن از جایی، کسی، چیزی، ما را در احساس مالکیت آن لحظهی فرار، غرق نمیکند. اهمیتی هم ندارد که طراحی چیرهدست باشیم یا نه. مهم ارتقاء از جملهی بیمفهومِ «این را دوست دارم» به «از این خوشام میآید چون...» است. 26 این را البته آقای نیچه دربارهی آقای دومتر – همان بندهخدای خجستهدلای که کتابی نوشته بود به نام سفری در اطراف اتاق خوابام(!)- گفته است اما گاهی پیش خودمان فکر میکنیم، عجیب به حال و روز بعضی از این رفقای وبلاگنویسِ ما میخورد. نگاه کنید: «وقتی مشاهده میکنیم چهگونه افرادی میدانند چهطور تجربههایشان را به نظم درآورند- (حتا) تجربههای بیارزش و روزانهشان را- که در نتیجه به زمین حاصلخیزی تبدیل میشوند که سالی سه مرتبه بار میدهد، در حالی که دیگرانی- که تعدادشان هم زیاد است- بر موج سرنوشت سوارند، رنگارنگ ترین امواج زمان و ملتها، و همچنان مانند چوبپنبه بر سطح شناورند، سرانجام مجبور میشویم که بشریت را به اقلیتی (بسیار اندک) از کسانی که میدانند چهگونه بیشترین بهره را از زندهگی ببرند، و اکثریتی که میدانند چهگونه از بیشترین کمترین را دریابند، تقسیم کنیم.» 27 سر هرمس مارانای بزرگ اصولن به این نتیجه رسیده است که خانم گلی امامی، درست برخلاف کتابِ اولِ آقای دوباتن- چهگونه پروست میتواند...- وقتِ ترجمهی این یکی- هنر سیروسفر- عجیب خواباش میآمده است. نمیشود که این همه پردستانداز باشد ترجمه، در کتابی از انتشارات نیلوفر و خانم امامی، با آن موهای سفیدِ و صورتِ استوارش! 28 یک چیزی را باید بالاخره یک جوری اینجا بگوییم. که نوشتهها، درستترش این است که بگوییم یادداشتهایِ این عموفرهادخانمان بسی بسیار بیشتر از فیلمنامههای سفارشیشان، مشعوفمان میکند. نمونهی فرد اعلایاش هم همین نوشتههای یکصفحهای «یادداشتهای یک فیلمنامهنویس» در مجلهفیلمهای این چند ماه که اصلن شده بهانهی اصلی خریدناش. باید این بار، گیر جدی بدهیم به فرهادخان که بردارد اینها را، و هزاران هزار حرف و حکایت شنیدنیِ دیگر که همیشه در چنته دارد و هیچ فیلمنامهای بسترش نمیشود، در وبلاگی، جایی بگذارد. هه! این صفحههای وبلاگیزهشدهی مجلههای چاپی این روزها را باید در مجموعهی درخدمتوخیانتوبلاگستان – کپیرایتِ خانم نازلیییی - جای داد! 30 بیاید شما را سر جدهایتان، برای کامنتهایتان شماره بگذارید! گاهی ما خودمان هم یادمان میرود کامنتتان به کدام بند مربوط میشود خب!
|
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچبه این آقای نامجوی شما میگوییم: خوشحال شدیم برگشتی پسرجان! میگوید: انشاالله! |