« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-01-21 چیزی هست، خطی غریب و نازک که پینوکیو و سرنوشتاش را به فرانکشتاین مربوط میکند، به ادواردِ دستقیچی. به تمامِ مخلوقانِ بیمادرِ ساختهی دستِ پدرها، مردها. جهانِ داستانیِ این زاییدهنشدهها، فاقدِ عنصرِ معنوی است. خدا در آنها واقعن مرده است. عجیب هم نیست جایی که مادر و مادری نباشد، پندارِ خدا هم غایب است. در مقامِ مقایسه، در داستانِ مری شلی و تیم برتن، عشق هست، پدر مرده/ کشتهشده و زن هست. نه در مقام مادر. در مقام معشوق. مخلوق، بییاورِ فرزانهگیِ مردانه است. ادوارد و فرانکشتاین، هردو، فرجامِ تلخی دارند. در پینوکیو اما، پدر هست، گرفتار هرچند. محو و فارغ از فرزانهگی. فقط هست. عشق نیست. زن در مقامِ معشوق نیست. فرشتهی مهربان هست که جای خالی مادر را پر میکند. معجزه، جای زاییدهشدن را میگیرد. مجرای امیدی هست برای وجود یکجور خدا که بلد است معجزه کند. فرجامِ نیک و رستگاریِ پینوکیو در پایان از همین رو است. (اگر بخواهیم شیطنت کنیم، لابد ماجرا را با شرح دلدادهگیهای پیرانهسرانهی پدرژپتو و فرشتهی مهربان ادامه خواهیم داد اما قصدمان، نقدن، این نبود. دلمان میخواست تکرار کنیم که اصلن همینها است که باعث میشود لیاقتِ مادریکردن را فقط زنها داشته باشند. برای همین بازیهایی که از خودشان میسازند، شعرها، آوازهای ساده و روشنِ کودکانه، لالاییها. یا مثلن این که بگوییم خالق این موجودات در مثالهای ذکرشده، مرد هستند چون زن، نیازی به خلقکردن، یا به چالشکشیدنِ خودش در مقام یک خالق، خدا، ندارد. با لبخندی گرم از پسِ دردی بزرگ، با دانههای شفافِ عرقای که بر پوستِ جواناش دارد، همهی این راهها را رفته و برگشته، آنوقت ما، هی ابزارهایمان را در هم گره بزنیم و عرق بریزیم و بسازیم و پشتِ کوه بیندازیم!) |