یک دوستِ کمدیدهی نازنینای هست، نه در وبلاگستان، در برلین. درسِ هنر میخواند. عکاسی میکند. ششهفت سالای میشود که ساکنِ برلین است. در فرصتهای کوتاهای که دست میدهد، حرفهایمان بدجور به بار مینشیند. شنوندهی معرکهای است. چشمهای خوبی هم دارد، برای دیدن. (به چشمِ برادری!) داشتیم اینبار از مایهگذاشتن از آنچه پشتِ سرمان بوده، حرف میزدیم. از این که آرتیستی که از این طرفِ جهان میرود آنور، صندوقچهی قیمتیای از فرهنگِ ناشناخته، از جغرافیایِ کشفنشده، از جهانِ غرایبِ جهانِ غیراول با خودش همراه دارد. میتواند که کولهبارش را یکباره، عینِ همینِ خانمِ مرجان ساتراپی، خالی کند روی میز. همه را انگشت به دهان بگذارد. فرانسویها که در اینکار استادند. در این ذوقزدهشدن از هرآنچه از دنیای غیرمتمدن میآید. کمی باهوشتر باشد، اینها را، این سنگهای آنجاقیمتیِ داخلِ صندوقچهاش را، کمکم، به تدریج، خرج میکند. صاحب استعداد و هوش سرشاری اگر باشد، لابد مثلِ آقای کیارستمی، صندوقچهاش را یک وقتی برای همیشه میسپارد به دورهگردی. (که لابد بعدتر، آدمهای میانمایهی دیگری بگردند خردههای داخل صندوق را چون گوهری بردارند و جلا بدهند و رونمایی کنند. بیآنکه قدری داشته باشند.)
دوستِ نازنینِ ما از همین میگفت. از این که خیلی دوست دارد محتویات صندوقچهاش را رو نکند. از این که هی هربار که کسی دارد ویدیوها و عکسهایاش را نگاه میکند، هی ربطشان ندهد به ایرانای که پشت سر گذاشته است. خب طبعن این ارادهی شخصی این دوستمان است. به کسی هم ربطی ندارد. گاس که بگوییم اصلن مگر میشود که ایرانِ پشتِ سر را پنهان کرد. گاس هم که بشود حداقل از آن سوءاستفاده نکرد. بماند ریشههایاش همانطور پنهان. دوستمان میگفت که دلاش میخواهد این گذشته را کنار بگذارد، از آن خرج نکند، تلاش کند که خودش را برساند به همان برلینیهای آنجا. ببیند باز هم چیزی دارد در چنته.
پرسپولیسِ خانم ساتراپی، تاثیرگذار است. دروغ نمیگوید. اغراق نمیکند. روایتِ شخصیِ محترمی است از زندهگیِ شخصیاش، از خانوادهاش در یک تاریخ سیساله. از ایران و تهران و وین. طنز ظریف و هوشمندانهای دارد. شوخیهای پختهای دارد. هرچند در مقام یک داستان، پایانِ فکرشدهای ندارد. (اتوبیوگرافی که باشد، خب پایان ندارد دیگر.) انیمشینِ هنرمندانهای است که سر هرمس مارانا با این که عمیقن اعتقاد دارد بیشترین شانس را برای اسکار امسال راتاتویی دارد، بنا به مسایل جئوپولوتیکی و تکنیکی و اینها اما دلاش میخواهد که اسکار را پرسپولیس بگیرد. (در این خصوص با زئوس البته مذاکراتی داشتهایم.) به خاطر همان بغضای که همهی ما وقتِ دیدنِ پرسپولیس، در سینهمان داشتیم. به خاطر این که کسی پیدا شد که رسانه را خوب بلد بود و این حرفها را زد.
اما چیزی در درون چنگ میزند. یک جایی در وجود هست که دلاش میخواهد این را به همهی عالم بگوید که داستانِ خانم ساتراپی، همهی ماجرا نیست. تکههایی هست که برای دراماتیزهشدنِ روایت، دور ریختهشده است. اینها را همهی ما میدانیم. عادت داریم اینجور وقتها به روی خودمان نیاوریم که روزهای خوبی هم داشتیم. خندهها کردیم. امیدها داشتیم. همین تهرانمان لحظههای رنگیِ زیادی به خودش دیده. که حقاش نیست که همهچیز را بیندازیم گردن جمهوری اسلامی و پاسدارهایاش و سیاهسفیدش کنیم و ابری. کداممان فراموش کردیم؟
اصلن بگوییم یاد کجای فیلم افتادیم؟ آن سکانسای که در وین میگذشت و مرجان عاشق آن جوانک دومی شده بود، همان که عاقبتاش در رختخواب با زنی غریبه بود، یادتان هست چه شوخی معرکهای در خودش داشت؟ این که ابتدا تصاویری کلیشهای از شادیها و عاشقیتهای هالیوودی این دو زوج باشد، بعد، بعد از فروپاشی تصور مرجان در باب عمق رابطه و اینها، دوباره همان تصاویر تکرار شود اما اینجوری که مردکِ عاشق، بیریخت شده باشد و عکسالعملها تلخ و خلاصه تمام آن عسل به یک باره شد زهر. ماجرا همین است دیگر. به قول کسی، زندهگی در درون میگذرد. خوش که باشی، هر چیزی زیباست. غصه که داشته باشی، جهان زشت میشود. تهرانِ جهانِ خانم ساتراپی، بدجوری زشت است.
کاش خانم ساتراپی، با این ذوق و دید ارزشمندشان، یک بار دیگر، تهران اواخر دههی هفتاد را هم بینند. (نه تهران میانههای دههی هشتاد را که سرشار از ناامیدی است.) آن روزهایی که تهران آنقدرها هم خاکستری نبود.
این را در پرانتز میگوییم. کمی نگرانایم برای فیلم بعدیِ خانم ساتراپی.