« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-03-08 شاهعباس آمده بالای سرم. یکی را هم واسطه کرده که: توی اینترنت هستی آقای مهندس. میشود یکی را پیدا کنی برای من؟ در بهشت زهرا؟ میگویند میشود از اینترنت پیدا کرد آدمها را آنجا. میگویم اسمش را بلدی؟ میگوید: ها! علی بود اسمش. میگویم فامیلش چی بود شاهعباس؟ میگوید درست نمیدانم. ما بهش میگفتیم اوجدی. شاید هم اوحدی. درست یادم نیست ولی شاید هم اوتادی بود. میگویم بلدی چهطور مینویسند اسمش را؟ میگوید: نه آقای مهندس. ما فقط صدایش میکردیم. سرچ میکنم. سیچهل تا آدرس دقیق قبر میدهد با اسامی مشابه. میگویم چند سالش بود شاهعباس؟ میگوید: الان باید صد و دهبیست را داشته باشد. میگویم کِی مرده اصلن این بابا؟ میگوید: حالا معلوم هم نیست که مرده باشد. دیدم یک مدتی ازش خبری نیست، گفتم شاید مرده باشد آقای مهندس. شاهعباس را دستبهسر میکنم برود. ویرم گرفته خودم را سرچ کنم آنجا. بعد میترسم نکند سنگ قبری به اسم خودم پیدا شود. چهکنم آنوقت؟ بروم سر قبر خودم؟ از عموی بزرگم شروع میکنم. اسمش هست. دقیق. آدرس و پلاک و خیابان و اینها. سراغ پدربزرگم میروم. هست. دایی، هست... روی صفحهی مونیتورم پر شده از اموات. با آدرس. دقیق. یکجوری که میشود صاف رفت سراغشان. لابد چهار روز دیگر، از این دوربینهای مداربسته هم میگذارند آنجا. که بشود از پای کامپیوتر، یک مشاهدهای هم کرد. فاتحهای هم خواند. مثلن توی میکروفون خواند و پخش بشود آنجا بالای سرِ مرده. با خودم فکر میکنم یادم بماند یک بار نصفهشب بروم آنلاین. سایت بهشتزهرا. ببینم شبها چهطوری است واقعن آنجا. لابد کنار اسم بعضیمردهها، یک صورتک اسکلتی خندان روشن هست. که یعنی آمدهاند بیرون. که یعنی میشود چت کرد. باید یادم بماند از این سوالهای مسخرهی تکراریِ آنور چه خبر است و اینها نکنم. یادم باشد هی نپرسم از راست و دروغی جهنم و بهشت. صاف بروم سر اصل مطلب. بندازمشان در رودربایستی که رک و راست به من بگویند. یکیشان پیدا بشود صاف در چشمهایم نگاه کند و بگوید که مردن این همه خجالت ندارد که. آدم میمیرد دیگر. همه میمیرند. تو چرا این همه شرمت میآید از مردن؟ چرا این همه با خودت فکر میکنی که مبادا بمیری و همه پشت سرت بخندند بهت؟ مردن یک چیز عمومی و مشترک است. مثل شاشیدن در رختخواب. برای همه ممکن است پیش بیاید. یاد آلوارز میافتم که دفعهی دومی که مرده بود، درست وقتی داشتند برای آخرین بارِ دوم، کفن را از روی صورتش کنار میزدند، یکهو صاف به من زل زده بود. شاید هم چشمک زده بود. ولی پوزخند داشت. پوزخندِ این که میدانم چه خبر است! که دارید بازی میکنید. یک بار رفتم این راه را. گولِ هیاهوتان را نمیخورم این بار. بعد همه که رفته بودند، سنگ لحد را کنار زده بود و دستش را آورده بیرون که این تکهکاغذ را به من بدهد. امضای سید داشت پایش. معلوم نیست از کجا رسیده بوده دست آلوارز که آنطوری، خوف، برساندش به من. لابد ترسیده بپوسد این بار. کاغذ را بعدها گم کردم. یعنی فکر میکنم دادمش به ایرما. ایرما هم انکار میکند. اینجاهایش را یادم هست که نوشته بود: .../ بس کن/ سپید و سینه سراب بود/ سپرد به سیم/ سه سیم/ سیماب بود که سرافکنده/ به خواب بود/ آب بود/ پندار که شراب بود/ سپید و سینه آب بود/ تکرار حباب بود/ فرط میل به رختخواب بود/ بود/ هرچه شراب/ جای آب بود/ هیهات که افراسیاب بود/ رستم به گریبان سودابه/ به خواب/ گویی که آفتاب بود/ یا آداب/ سپید که سینه به دستار آسیاب بود/ هجوم که فتنهی مهتاب بود/ انکار آن حقیقت بیمایه/ سراب بود/ هرچه شراب/ شتاب بود/ به خواب/ کباب شد این همه دل/ قلوه/ سنگ/ ایجاب بود که گفته گفتهی کتاب بود/ که پیر فرزانه تشنهی رباب بود/ رباب/ بر گور مرد خسته/ ثواب بود/ آهسته به خواب بود/ آهسته بخواب بود/ سپید سینه به خواب بود/ حباب سینه سراب بود/ عذاب بود جانِ به لبرسیده/ آداب بود/ ... موسیو ورنوش |