« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2008-03-15 صبح تلفن زده که امسال، سی سال شده، 29 اسفند. میخواهد مجلسی، چیزی بگیرد. یادبودی. میپرسد که پیشنهادی ندارم؟ پیشنهادی ندارم؟ میگویم من خیلی بلد نیستم با آدمهای رفته چهطوری باید صحبت کنم. بعید میدانم فاتحه و حمدوسوره هم راه به جای درست و درمانی ببرند. گاهی، همین که عکسشان را داشته باشم دوروبرم، به چشمهایشان نگاه کنم و با خودم فکر کنم که اگر بودند، زندهگی لابد جور دیگری بود، انگار دارم سالگرد که لحظهگرد میگیرم. بعد با خودم فکر میکنم زندهگی عجب چرخهایی بلد است بزند. از کجا معلوم اگر نرفته بود، الان کجای جهان ایستاده بودم. دلم میخواهد بگویم بگرد عکسی، چیزی از چشمهایش برایم پیدا کن. نمیگویم. به جایش میگویم خوب است. همان ختم انعام (همینجوری نوشته میشود این چیزها؟) را بگیر. دوباره میروم سراغ بهاریهی 84. هنوز خواندنش وصلم میکند به تارهای نامریی، به لبههای هیچ، که رفتند و پشت حوصلهی نورهایش دراز کشیدند. |