« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2008-04-09 یکزمانی آقای یونگ، از پرسونا/ نقابهای آدمها میگفت. بعد آدمهای دیگری پیدا شدند که ادعا میکردند این نقابها پس از مدتی چنان میچسبد به صورت آدم که کندهشدنش ناممکن است یا آنقدر سخت، که باید دردِ جداشدنِ مقداری از پوست صورتت را همراه ماسک/ نقاب تحمل کنی. بعد کسی یا کسانی پیدا شدند که میگفتند مواظب این نقابها باشید، چون بعد از مدتی شما تبدیل به همان کسی میشوید که ادعا میکنید هستید. یادتان هست یک زمانی همین میرزای خودمان ادعا کرده بود- همین پایین، در کامنتدانی ما انگار- که وبلاگش دارد روز به روز به خودش شبیهتر میشود؟ خب ما آن روزها چیزهایی انگار خلاف این را داشتیم میفلسفیدیم. (حالا مکین لابد خودش زودتر دستبهکار شده به آرشیوچرخانی و برخوانی و گردانی بارگاه) اما این روزها، یاد این چند فقره قرار وبلاگی که میافتیم، ته دلمان خوشحالیم که میشود این نقابها را بدون این که ردی از خون و خونابه از خودش بگذارد، دمی برداریم و با رفقا، از همه جا و همه چیز حرف بزنیم جز از وبلاگها و با صدایی غیر از صداهای غالب وبلاگهایمان. راستش را بگوییم؟ پیشترها نگران بودیم مبادا مجبور باشیم وقتی نشستهایم روبهرویتان، داریم قهوهای میخوریم و خندهای میکنیم، لابد باید همهجا ضمایرمان جمع باشد و مدام، از المپ حرف بزنیم. یا چهمیدانم، آقای سیوپنجدرجه هی باید از تابوها حرف بزند حین هورتکشیدنِ آبپرتقالش، یا همین خانم الیزه، جای فرت و فرت سیگارکشیدن، ناناستاپ از این طفلکهای بیگناهی بگوید که در جریان کمپین و اینها، سرشان دارد به باد میرود. یا مثلن خانم پارکوی همینجور که دارد با شما حرف میزند، لابد هی باید گوجهسبزش را قرچقرچ میل کند، یا مثلن میرزا همین طور که نان و ماستش را میخورد، هی به ابرها نگاه کند و تصویرها بسازد، یا خانم آگراندیسمان وقتی دارد پیتزایش را تعارف میکند هم فعلها را بخورد و قیدها را جابهجا کند، ها؟ اینجوری نبود خب. یعنی حالمان خوب بود وقتی داشتیم با شما دست میدادیم، خودمان را سر هرمس معرفی نکردیم و جایجایِ قرار، حرفی از پرسوناهای مجازیمان نبود. یعنی همین که مثلن در مسنجر و ایمیل و باقی حیاطخلوتها، دیگر این پرسونا را برداشتهای از روی صورتت، و دردی هم نداشته که هیچ، بهتر هم بودهای، خودش چیز خوبی است. گیریم که آن بندهخدا بیاید در ایمیل هم انتظار داشته باشد که ضمایرت را جمع ببندی! حالا این دغدغه را لابد آن رفقایی که پرسونا دارد وبلاگهایشان، داشتهاند قبلتر، وقتی دیدارهای مجازی، شده دیدارهای لذتبخشِ گاهبهگاهِ واقعی. مصداق که میگوییم یعنی فیالمثل خانم ناازلییی و خانم فالشیست و خانم آذرستان و آقای رانندهی ترن و خانم فرنایس و آقای لاغر و مکین و اینها، پرسونایی نساختهاند برای وبلاگشان که وقتِ دیدارِ واقعی، با خودت فکر کنی که کاش باقی میگذاشتندش در همان وبلاگبازی. حالا این را نروید تفسیر کنید که سر هرمس مارانای بزرگتان، بعد از عمری گدایی، شب جمعهاش را ول کرده و دارد از داشتن پرسونا دفاع میکند یا از نداشتنش. این آخرین موضوعی است که برای خواندنیشدن یک وبلاگ، ممکن است مهم باشد. جمعبندی (!) کنیم و برویم. پرسونا دارد وبلاگتان یا ندارد، مهم نیست. اما به شخصه دوست داریم وقتی دو تا آدم وبلاگی، همدیگر را جای دیگری، چتروم، یا ایمیل یا کافهای، پارکی، خانهای ملاقات میکنند، همدیگر را به اسمهای واقعیشان صدا بزنند و نقابهایشان را توی وبلاگهایشان جا بگذارند. (ما که حساب نداریم، گاس که وقتی هم دیدید داریم با همین ضمایر جمع، پول تاکسی میدهیم و جوابتان را میدهیم و «هستی و زمان»مان را میخوانیم (نانوماستمانرامیخوریمِ سابق!)) |