« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2008-08-07 1 داریم حالش را میبریم. باور کنید. توفیرِ زیادی هم با دنیای مردهگان ندارد. گاس که آنها هم اگر فرصتش را داشتند که دمی، فقط دمی، بیایند خبر بگیرند که پشت سرشان چه ساختند و پرداختند و پشتِ هم انداختند، همینقدر دلگرم بودند به مردهگیِ خویش. آدم است دیگر. لابد عادت میکند. لابد مینشیند با کیفی مرضدار نظاره میکند، مونیتور میکند که تا کجا، چهطور و چهجور هنوز ممکن است یادش بکنند هنوزنرفتهها. گیرم که نظارهاش محدود باشد. گیرم که نرسد به خانهی همه سر بزند. گیرم که یادش برود از بعضی دلها که خردک شرری هست هنوز با آنها. 2 هه! نوستول زدید ها؟! 3 بعد یادتان هست که آن روزها که هنوز کالرآیدی را قادر متعال، خلق نکرده بود هنوز؟ یادتان هست که بعضیها آنروزها فقط صدایی، آوایی بودند پشتِ تلفن؟ یادتان هست که گاهی با خودتان فکر میکردید که این آدمهای صوتی- یعنی تصور میکردید برای خودتان- عجب صورتهای خوشگلی دارند؟ سرهرمس هنوز هم صدای آدمها را پشتِ تلفن دوست دارد. شنیدنش را دوست دارد. از همه بهتر: برای خلقکردنِ همین یک انسرینگماشین هم شده، یادمان باشد یک روزی یواشکی تهِ دلمان اعتراف کنیم که لابد خدایی و خلقتی و نظمی و بزمی بوده، آنروزها. 4 موسیو ورنوش این بغل نشسته دارد ریزریز میخندد. الاغ دارد توی دلش میگوید: رویت نشد سرهرمس که آخرِ بندِ قبل اضافه کنی عینهو وبلاگستان؟! 5 چندان دخیل مبند، کلن. 6 یادمان بیندازید که یک روزی یک «دعوت به مراسمِ آرشیوخوانی» هم راه بیندازیم. 7 همانا که وبلاگستان را مظهرِ مجسمِ پستمدرنیسم نامیدیم که لبریز است از ارجاع به خود و به دیگران و مکرر و شوخ و بیقاعده و آکنده از نوستالژی؛ پر از نشانه، لابد برای آنان که میاندیشند. 8 چندان خشکام نکن که نتوانم دخیل ببندم. 9 ششهفت سال تمرینِ مداومِ نوشتن کم چیزی نیست. وبلاگستان را میگوییم. دلمان خوش است و پر بیراه هم نیست که هفتهشت سالِ دیگر، همینها بشوند چشم و چراغِ ادبیاتِ این حوالی. که پر کنند لابد صفحاتِ مجلهها و روزنامهها را. که بس که خوب یاد گرفتهاند حرفشان را صریح و تازه و نازک و کوتاه بزنند. منتظر باشید. ژانرِ داستانِ کوتاه تکانهای اساسیای خواهد خورد. این را به جماعتِ غیروبلاگیِ ادبیاتچی میگوییم: همین وبلاگستانی که این همه تحقیرش کردید- خودت بیا فرهادجان نشانشان بده که فلانِ آدم برداشته بود برچسب زده بود به تحقیرِ کتابت که وبلاگی است- همین وبلاگستان فرشتهی نجاتتان خواهد شد از پرگفتنهای بیهوده و بیخاصیتتان. 10 به قولِ آقای ساسیمانکن، جیگرت را خامخام بخورم. 11 حالا سرهرمس خیلی هم مطمئن نیست که این «دل با یار و سر به کار» را اولبار آقای مهرجویی از خودش درآورد یا که چی. اما گاهی فکر میکند با خودش سرهرمس که این وبلاگستان همان «دل» قضیه است. بیهوده فرسوده و نابوده به کامِ خویش بوده میشوید لابد اگر سرتان را بسپارید جایِ دلتان. این را سرهرمسای میگوید که کمی تا قسمتی به جبرِ زمانه- همانِ مجبوریمِ سابق- فاصله گرفته، دارد از دور تماشایتان میکند. بهتر میبیند انگار. 12 آخرش هم انگار این قاعدتنقاعدتن کُشت ما را. 13 چندان دخول نکن که ناتوانام کنی از خشکشدنِ شرمام. 14 از انتظار خوشت میآيد، ها؟ 15 بندِ قبلی را هم لابد ایرما به سید گفته، یا سید به ایرما، یا ورنوش به آلوارز، یا اصلن شاهعباس به سیمون. چه فرقی میکند. فکر کنید یکی از همین نامههایی بدونِ امضایی است که هرچند روز، یکیشان میافتد زیرِ درِ خانهتان. از همانها که لختتان میکند یکهو. گاس هم که خودمان این حرفها را زده باشیم زیرِ گوشِ ورنوش. چه فرقی میکند. 16 آقا دخیل مبند دیگه اه! برو اونور ببند اصلن! 17 چرا به این ژانرِ معظمِ علمیتخیلیها، به ژانرِ مکررِ افسانههای شاهپریان گیر نمیدهید که اصلن خودِ خودِ بادآوردهها هستند. 18 داشتیم فکر میکردیم اگر میشد برای بیسیمهای کارگاه هم نوتی، چیزی نوشت، میشد همینِ گودرِ خودمان. یک جماعتی با هم روی یک فرکانس هستند. گاهی یکی، یکی را صدا میکند آن تو. همه هم میشوند. بعد یکی با یکی حرف میزند. همه میشوند. بعد یکی دیگر جواب آن یکیِ اول را میدهد. بعد حرفها در هم میپیچد و جلو میرود. گاهی هم هرچه صدا میزنی، پاسخی نیست. سکوت است. یک جور خلاء. انگار که همه خوابیدهاند دیگر. تازه دوزاریات میافتد که ساعت از شش گذشته و لابد همه چپیدهاند در کانکسهایِ کولردارشان. یا رفتهاند دنبالِ نکبتها و سایرِ خوشبختیهایشان. تنهایی. میفهمی؟ 19 گاهی هم این جوری است که با خودت گمان میکنی که لابد آدمها خوشبخت به دنیا میآیند و میمانند. بدبخت به دنیا میآیند و بختشان باز نمیشود. عاشقی را نوشتهاند در پیشانیشان. نکبت را دوختهاند از همان اول به قبایشان. این جوری است که با خودت فکر میکنی لابد المپیها یک چیزی سرشان میشده که آرکیتایپها را ساختهاند و پرداختهاند و سایهاش را بر سرنوشتِ تو انداختهاند. 20 چندان سفت دخیل مبند که بخشکانیام از شرمِ ناتوانیِ بازکردناش. خب؟ 21 آدمهایی هم هستند که اطلاعات را برای خودشان نگه میدارند. که از مشتی اطلاعاتِ بیقدر، برای خودشان اقتدار میتراشند. از این که به تو نگویند، کیفشان کوک میشود. بعد، یک وقتی، یک وقتِ بیوقتی، یکهو دانستههایشان را میکوبند در صورتات. تحلیل و تصمیمات را خدشهدار میکنند چون آن دیتایی را که میخواستی برای زیرساختِ تحلیل و تصمیمات، به وقتاش نشانات ندادند. آدمهایی هم هستند که کلن اوپنسورس هستند. همیشه یادشان هست که وقتی همه در شرایطِ یکسانی از داشتنِ اطلاعات هستند، اقتدارشان را از تحلیل و تصمیمِ درستتر بگیرند. در شرایط برابر. بعد سرهرمس با حفظ کپیرایتِ آقای جعفری، میمیرد برای این دستهی دوم. 22 یعنی میخواهید بگویید هنوز «وال- ئی» را ندیدهاید؟ رویتان میشود؟ |