« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2008-09-19

 

(گاهی هم نمی‌کند لابد)

hopper.gas

1

سرهرمس با خودش فکر می‌کند که اصلن ایرما و سید این شد که «این‌جوری» شدند که سید لابد مثل باقیِ آدم‌ها با خودش فکر می‌کرده که دندانِ لق را باید کند، دور انداخت، از شرش خلاص شد. ایرما اما اعتقادِ راسخی داشته به چسب، حتا اگر فوری و موقت باشد. ورنوش این جور چیزها را خوب یادش می‌ماند. همان بیست و چند سال پیش که ایرما ترک کرده بود همه‌ی ما را، ورنوش تعریف می‌کرد یک‌بار که چه طور ایرما می‌گفته که دندانِ لق را باید سرجای قبلی‌اش چسباند. محکم‌اش کرد دوباره. گیرم برای مدتی محدود. زنده‌گی را همین چهار روز و نصفی می‌دانست که الباقی‌اش می‌شود آینده. که مالِ هیچ‌کس نیست. این جوری بود که ایرما اصلن گیر می‌کرد به آدم‌ها، مستمر. سید اما رها می‌شد مدام.

2

شما حالا لابد خیلی برای‌تان پیش نیامده اما لحظه‌ای که نوشتنِ یک پستِ طولانی، شدیدن طولانی را پشتِ سر می‌گذارید، خالی می‌شوید، خیال‌تان راحت می‌شود که برای چندین و چند ساعتی لابد آن قسمتی از مغزِ مبارک‌تان که وظیفه‌ی انسانی و خطیرِ وبلاگی‌دیدنِ دنیا و مافی‌ها را بردوش می‌کشد، می‌رود به تعطیلات. همان قسمتی که همه‌چیز را بهانه‌ای می‌بیند برای نوشتن. هه! لابد می‌شود که مقایسه کرد این خلسه‌ی خالی را با لحظه‌هایِ پس از معاشقه‌ای طولانی، به قدرِ دوسه بار- سلام فیبی!- که برای چند ساعتی دنیا یک‌هو خالی می‌شود از این همه اروتیسمِ مستتر. از این همه قوس‌ها و منحنی‌های نیش‌بازکن و سرشار!

3

پاییز که می‌شود، به لطفِ خاموش‌شدنِ پکیج‌ها، دوباره می‌شود سیگارهای آخرِ شب را برد روی تراس، رو به دماوندِ تاریک. نشست کنارِ این گیاهِ سربه‌زیر و موقر و خزنده‌ی چسب که شروع کرده از کناره‌های دیوار بالا برود و سرکی هم کشیده به دست‌اندازِ تراس و انگشت‌های سبز و باریکش را چسبانده این روزها به الباقیِ نمای سنگیِ ساختمان، که بالا برود لابد تا نمی‌دانم کجا. که هی به یاد آدم بیاورد که ببین چه‌همه برای خودم هستم بی آن که توجهی و نگاهی و مراقبتی بگیرم از تو. همین که هفته‌ای یک بار پارچی آب خالی کنی به پای من، همین که آفتابی باشد که غیرمستقیم حتا، یک گوشه‌ی انوارش بگیرد به یک گوشه‌ام، کافی است برای آن که باشم، که بخزم، که بچسبم به همه‌ی این دیوار سنگی که تکیه‌گاه‌ام شده. که تو با خودت فکر کنی لابد ما دچارِ این زنده‌گیِ گیاهی شده‌ایم در این مجازستان. دچارِ این که رفاقت‌ها و معاشرت‌ها و عاشقیت‌ها و فراغت‌های‌مان، این‌جا، بشود از جنسِ نباتی. که هفته‌ای، دوهفته‌ای یک‌بار، آبی باشد و آفتابی، گیرم غیرمستقیم، که سرشارمان کند و بس‌مان باشد تا وقتی دیگر. که برای خودمان بخزیم و بچسبیم و برویم.

4

یادتان باشد یک‌بار هم این سید/ ایرما/ ورنوش را برداریم مقایسه کنیم با فرهاد/ شیرین/ خسرو. تطبیق بدهیم ببینیم چیزی از آن درمی‌آید یا نه!

5

وقت که تنگ می‌شود کلن، هرچیزی به ذاتِ خودش نزدیک‌تر می‌شود انگار. داشتیم با خودمان حساب می‌کردیم که حکایتش چیست که وقتی روزگار آدم را به جایی می‌رساند که بیست روزی باید بگذرد از هربار که می‌بینی خلوت‌اش و حوصله‌اش و وقت‌اش هست که فیلمی ببینی، درست دست می‌گذاری روی مفرح‌ترین و سرگرم‌کننده‌ترین انتخاب از بینِ فیلم‌های ندیده‌ی موجودت. که مثلن انتخاب‌هایت می‌شود هنکاک و وانتد و آیرن‌من و هِل‌بوی و الخ! نه حتا ملودرام‌های مرسوم. یعنی اصلن سرگرمی می‌شود کلِ سینما برایت. که حوصله نداری لابد بشینی پای فیلم‌هایی که توجه و دقت و مرارت بطلبد. بی‌خود نیست که خواندنی‌هایت هم بشود حاشیه‌های جذابِ هرچیزی. حتا فسلفه. (حتا «هستی و زمان» آیدا!)

بعد با خودت فکر می‌کنی که انگار نه سوال مهمی داری این روزها، نه دغدغه‌ی خانمان‌براندازی، نه انگیزه‌ای براش گشتن. یک جورِ خالیِ بی‌فایده‌ی سیب‌زمینیِ خوبی هستی برای خودت. شهرکتاب را هم که گز می‌کنی، حتا دلت هم نمی‌گیرد از این کتاب‌های نخوانده و نخریده. وبلاگ‌ها را که می‌خوانی، حسرت نمی‌‌خوری از این همه فیلمِ حسابیِ ندیده. گفتم وبلاگ‌ها را که می‌خوانی؟ هه! کدامِ خواندن!

می‌بینی علیبی؟ دنیا جدیت‌اش برایت کم‌تر و کم‌تر می‌شود. به قول تو لابد دنیا را مرور می‌کنی تا خبر بامزه‌ای پیدا کنی و بخواهی که نشانِ چهار نفر بدهی بلاهت‌ها را.

6

خوابِ ورنوش را دیدیم دیشب (گفتیم دستت را بده ببوسیم! سلام رضای عطارانِ عزیز!) ایستاده بود روی پشتِ بام. خیره شده بود به بومِ بلندِ تاورکرین. به خورشیدی که قایم شده بود پشتِ سبدِ آن. می‌گفت آخرین بار همین‌جا، درست همین‌جا و همین ساعت بوده که صدای لرزان ایرما را شنیده بوده از پشتِ تلفن. انگار که اگر برود همان ساعت، همان جا بایستد، می‌شود که این تلفنِ لعنتی‌ دوباره زنگ بخورد.

سرهرمس گاهی دلش می‌سوزد و می‌گیرد برای این دوتا. که آشنایی و رفاقت و معاشرت و عاشقیت و فراغ و هجران و حسرت و تتمت‌شان اصلن بیت‌وین‌دِلاینز بود. در این سطرهای سپید، لابه‌لای نوشته‌نشده‌های بین سطور. کنارِ نیم‌فاصله‌هایی که دقت اگر نمی‌کردی، هیچ کانتری به حساب‌شان نمی‌آورد. لایِ عینِ عاجِ چرخشِ چرخِ این همه بازی روزگار. اصلن نیم‌فاصله‌گی هم بد دردی است انگار.

7

آن عنوانِ طلاییِ پست هم مالِ بیژنِ جلالی است. بروید برای آرامشِ روحش، سگ تو ضرر، قهوه‌ای بخورید در شوکا.




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024