« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2009-03-24 آتش بلدی درست کنی ورنوش؟ این را ایرما میپرسد. دستههای خشک و نازک ساقههای هیزم را میچپانم زیر کندهها. میگوید بلدی چهطور کندههای بزرگ، تکههای بزرگ را بگذاری برای بعد؟ بلدی چهطور اول آن شاخههای نازکِ حواشی را درگیر کنی؟ بلد نیستی ورنوش. بلد نیستی که از همان اول میخواهی کلفتترین هیزم را بسوزانی. شنیدهای که درشتترینشان اگر بگیرد، کل هستیِ آتش را در دستات گرفتهای. شنیدهای که آن عظیمترین قسمتش اگر گر بگیرد، تا خودِ صبح دوام دارد. که بیآنکه کنارش نشستن بخواهد، بیآنکه دمیدن بخواهد، برای خودش میسوزد و گرمت میکند. اینها را شنیدهای اما راز آتش را نمیدانی. مراقبت بلد نیستی آقاجان. حواست نیست به ذرهذره دمدادن. به جاندادنِ کنارِ آتش. به نشستن در سکوت، خیرهشدن، استغاثه تا بگیرد. دعای آتش خواندهای تا حالا؟ میدانی آتشافروختن کار یکنفره است؟ میدانی صبر میطلبد؟ نمیدانی ورنوش. نمیدانی که اول از همه هرم آتش را میخواهی هوار کنی بر سر هیزمها، که انتظار داری اینطور یکدفعه، بگیرد، بگیراند، بسوزد، بسوزاند. شده دستات را بکنی وسط آتش، هی دوباره و دوباره، تکههایش را بچینی، دوباره بچینی، بعد بیایی عقب نگاهش کنی، بعد دوباره هیزمی را برداری، بالاتر بگذاری، آن یکی را کجتر کنی، این یکی را سُر بدهی آن وسط، سرگرفتهها را، سرسوختهها را بچسبانی به آنها که ترترند، خشکها را با امساک ردیف کنی دورتادور آن آتشِ گرفتهی وسط. اینها را ایرما دارد برای خودش میگوید انگار. اینجور که چشمهایش را بسته، آستینهای لباسش را کشیده روی انگشتهایش، باد را گذاشته که بپیچد لای موها، بازوها. سرم را بلند میکنم، میپرسم تو باز داری از آدمها حرف میزنی ایرما؟ |