« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-09-24 خواب دیدم بغلش کردم. محکم. دارم گریه میکنم. زیاد. به پهنای صورتم. فشارش میدم و گریه میکنم. با خودم فکر میکنم گاهی آدم اینجوری مردههاش رو یاد میکنه. شدیدتر و واقعیتر و درددارتر از مجلس ختم و سال و قبرستون و الخ. فکر میکنم خودش هم اگه بود لابد اینجوری دلش تنگِ کسی میشد. همینقدر عمیق و تنهایی و بینمایش. بعد فکر میکنم همین خوبه دیگه. که همین از آدم بمونه. که یکی سالها بعد خوابت رو ببینه بغلت کنه فشارت بده اشک بریزه تو آغوشت. همین بسه.
|