2009-10-21
آقای یوسا در «عیشِ مدام»اش وقتی دارد از تاثیرِ شخصیتهای داستانی روی خودش میگوید، همان صفحههای اولِ کتاب- وقتی هنوز کیسهی شورِ بیپایانش را برایمان نگشوده، وقتی هنوز دستِ ما را نگرفته و با وصفِ عیشای که داشته با اِما بوواریِ آقای فلوبر، ما را شریکِ نصف و چهبسا هفتاددرصدِ عیشِ مربوطه نکرده- از برتریِ ناگزیرِ شخصیتِ داستانی بر شخصیتِ واقعی میگوید که چهطور گذرِ زمان بر او بیتاثیر است. که هربار با گشودنِ کتاب میتوانیم او را رنگنباخته به زندهگی برگردانیم.
این طوری است که سرهرمس خیال میکند با خودش که هر آدمی باید یک روزی بردارد کتابی، چیزی بنویسد از روی دستِ آقای یوسا، دربارهی شخصیتی از کتابی، فیلمی، که دوستش داشته، خیلی دوستش داشته. بعد حواسش باشد که آقای یوسا چهطور عیشاش را تقسیم کرده بینِ نوشتن از خودش، نوشتن از خانم بوواری، از آقای فلوبر و از باقی آیندهگانی که روی شانههای آقای فلوبر و مادامبوواریاش ایستادهاند.
لابد یک روز هم سرهرمس حوالی هشتِ صبحِ روزی که اینقدر منقطع نباشد روالِ زندهگی، روالِ نوشتن، شروع میکند به نوشتن کتابی که سرتاسرش دربارهی «سابینا»ی بارِ هستیِ آقای کوندرا باشد. اسمش را هم گاس که بگذارد عیشِ مدامتر، یا چه میدانم، بگذارد سایههای بلندِ باد. بعد یک فصلش را کلن اختصاص بدهد به خانمِ Lena Olin، سابینای بارِ هستیِ آقای کافمن. شاید هم چند فصل. جوری که مثلن بشود یک فصلِ کامل با طیبِ خاطر نشست و نوشت دربارهی کلوزآپِ این خانم، وقتی در آخرین حضورش در فیلم، داشت نامهی خبرِ مردنِ توما و ترزا را میخواند. بعد یک فصلش هم کلن دربارهی آن سکانسِ آخرینِ عشقبازیِ سابینا و توما باشد لطفن. جوری که سرهرمس بشیند پلانِ این دو تا آدم را روی تخت بکشد، بعد دیالوگهای خانم سابینا در بابِ رفتن و کندن و جوابهای سرخوش و پوچوارانهی توما را بگذارد کنار نحوهی قرارگیری این دو روی تخت، نسبتشان به هم، به تنهای هم، لبخندهای توما، سرخوشیِ سابینا از ایدهی رفتنش به آمریکا و بالشها و ملافهها. دو فصلش را معطوف کند به آن سکانسی که ترزا رفته بود خانهی سابینا برای عکاسی از برهنهی سابینا. بعد خب طبعن سرهرمس امیدوار است آن روز جنبش سبز به جایی رسیده باشد که آدم بتواند دو کلام سرِ دلِ راحت دربارهی آنجور درازکشیدنِ سرتاپابرهنهی سابینا روی زمین، آن جوری که سرش را بالا آورده بود و به دوربین خیره شده بود، بیپرواییِ مثالزدنیاش در برهنهشدن، و نهایتن تمامِ پروسهای که در این سکانسِ درخشان طی شد تا عاقبت ترزا بیاید کنارِ سابینا دراز بکشد، با خوانندهاش حرف بزند.
فصلِ آخر را اما سرهرمس به یقین دربارهی انهدامی خواهد نوشت که ذرهذرهی زندهگیِ سابینا را در بر گرفته بود. دربارهی این مدام ازدستدادنهایش، گریختنهایش خواهد نوشت. قول. از زمینی خواهد نوشت که که با تمامِ سنگینیاش منشأِ حیاتِ سابینا بود اما با هر گامش آن را آن طور از زیرِ پایش کنار میزد. سابینا روی زمین روی خلأ راه میرفت و این چیز عجیبی است که توضیحِ بیشتری میخواهد طبعن. شاید سرهرمس برای این فصلِ آخر یک ضمیمهی طولانی هم نوشت که اصلن دربارهی همین خرامانی گامهای سابینا بود. بعد لابد سرهرمس یادش خواهد ماند که چه طور این را بردارد ربط بدهد به کسی، جایی.
فصلِ آخر را سرهرمس نخواهد نوشت مگر این که در آن تاکید کند روی تنها چیزی از دارِ دنیا که سابینا از دستش نداد، برعکس، با میل و رغبت نگاهش داشت. از کلاهِ سابینا. که به درستی روی جلدِ اکثر چاپهای فرانسه و انگلیسیزبانِ کتابِ آقای کوندرا جا گرفته است. سرهرمس یادش هم اگر نماند آن روز، شما شاهدش باشید و به موقع یادش بیندازید که برایتان تعریف کند از همهی مردهایی که عاقبت روزی از زندهگیِ سابینا بیرون رفتند، به خواستِ خودش، اما توما را مرگی تصادفی از او گرفت. توما تنها مردی بود در زندگیِ سابینا که خارج از ارادهی او بر رفتن و خیانت، خودش گذاشته بود رفته بود. بیخود نبود که رابطهی سهنفرهی سابینا و توما و کلاهش، آن همه کامل بود.
از الان هم هشدارش را بدهیم خدمتتان، کتابِ نازکِ غمناکی خواهد بود، در مجموع.
|