« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-11-26
بازنهادنِ یقینِ یافته
1. از بیمرگی خستهگی میزاید. این را از همان وقتی که سرگذشتِ آقای فوسکا را خواندیم در همهمیمیرندِ خانمِ دوبوآر، فهمیدیم. یادمان ماند که چهطور موجِ سنگینگذرِ زمان باید بگذرد از روی آدم. و این «باید» یک جور بایدِ کوفتیِ غیرقابلِ تحملی است و لاجرم هم. یاد گرفتیم که چه طور آدمها میآیند و میروند و خاطره میشوند. که چه طور زمین و زمان (حالا بیشتر زمان) را هم اگر به هم بدوزیم، فایدهای ندارد. عشقهای ازدسترفته، برنمیگردند. راستی قهرمانی سراغ دارید از جرگهی بیمرگها، که خوشبخت باشد؟ خوشحال باشد کلن؟ 2. لابد خواندهاید شما هم این جملهی آقای گدار را، که رابطه ی عاشقانه چهار مرحله دارد: آشنایی، عشق، جدایی، ملاقات دوباره. حکایتِ جوانی بدونِ جوانی، یک جورهایی همین داستانِ ملاقاتِ دوباره است. انگار اصلن آن صاعقه آمده بود به پاسداشتِ همهی رنجهای دومینیک ماته، که امکان ملاقات دوباره او را با ورونیکا فراهم کند. که تمام طلبش را از عشق به او پس بدهد. (سرهرمس دارد داستان را برایتان خلاصه میکند. بدجوری هم بیرحمانه خلاصه میکند) بعد بیایید بگویید خانمِ فروغ خیلی بیجا کرده که گفته همهی دردهای من از عشق است و فیلان. دیدید فرجامِ وصالشان را؟ که چه طور داشت میمکید شیرهی جانِ ورونیکا را، نزدیکیاش به دومینیک؟ 3. گل رز سوم تنها وقتی در دستان دومینیک آشکار شده بود که پیکر بیجانش یخزده و فرتوت افتاده بود روی زمین. سرهرمس برای خودش خیال میکند لابد باید رزها را نمادهایی از رابطهی دومینیک با ورونیکا فرض کرد. اولی دورانِ آشناییِ نخستشان و دومی، ملاقات دوبارهشان. لابد باید خیال کنیم دومینیک یک بار دیگر هم برمیگردد تا ورونیکا را ملاقات کند و این بار ورونیکا او را بازشناسد. (مگر ورونیکا روحِ آن زنِ اساطیری نبود که استخوانهایش در غار پیدا شد؟ مگر برنگشته بود؟) 4. این وسط سرهرمس مجبور است، نمیفهمید به پیغمبر، مجبور است یک سلامی هم به لیو بکند :دی 5. پیرشدنِ ورونیکا میدانید کی آغاز شد؟ وقتی زبانی که در رویاهایش با آن سخن میگفت، آنقدر قدیمی شده بود که آدم زباندانی مثل دومینیک ماته هم از پس فهمیدنش برنیامده بود. 6. والله به پیر به پیغمبر مسالهی زبان مسالهی مهمی است. همزبانی چیز کوفتیِ غیرقابل اجتنابی است. آدمها از حرفنزدن با هم، از بیگانهگی زبانهایشان با هم پیر میشوند و دور میشوند و گم میشوند. حالا شما هی بگرد دنبال ریشههای زبان. هی بیا بگو من آدمِ حرفنزدنام و ملت سیلِ لایک هوار کنند روی حرفت! 7. فیلم آقای کوپولا مثل یک ضیافت است در شهیرترین رستوران شهر. با گارسنهایی آراسته به خوشدوختترین لباس، با مرغوبترین پارچهها. از آنها که باید بهترین لباس پلوخوریات را بپوشی، خیلی آقا و مودب، سوییچ ماشینِ خفنت را بدهی دستِ پادوی شیکپوشِ دمِ در، خیلی با طمانینه و آرام بروی سر میزی که برایت قبلن رزرو شده. بعد بهترین خوراکِ شاهمیگوی دنیا را سفارش بدهی برایت بیاورند. بعد پیشغذا و دسرت در حد تیم ملی باشد. شرابِ کنارش هم طبعن مردافکن و کهنه. صورتحسابت را هم نقد بپردازی. با کلی انعام. سیر و سرحال و سیراب و گرم برگردی خانه. نکتهاش؟ این که همهی اینها را از قبل میدانی. شک نداری به دستپخت سرآشپز. شک نکردی به جزییات پذیراییِ گارسنها. همهچیز آنقدر در حد کمال است که جایی برای سورپرایزشدن تو باقی نگذاشتهاند. قرار نیست کشف کنی و فردایش گودر را پر کنی که آی ملت من یک رستورانی در یک کنجی پیدا کردهام، یه غذای کثیفِ مهجورِ ابرخوشمزهای کشف کردهام. همه چیز از قبل تام و تمام برای تو چیده شده است، حاضر و آماده. کمی ناامیدکننده است، نه؟ 8. کتابِ آقای میرچا الیاده را نخواندهایم اما به نظر میرسد آقای کوپولا سرِ پیری بدجوری وفادارانه پای تکبهتکِ فصولِ کتاب ایستادهاند در فیلم. یک جوری که آدم گاهی خیال میکند همانطور که صفحات کتاب به خودی خود کنتراستی ندارند، تفاوتی جز اعداد کوچک پایین صفحه، با صفحات قبل و بعد از خود ندارند، فیلم هم گرفتار همین داستان شده است. یک استادیِ یکدست و پوشانندهای روی همهجای قصه را گرفته. آدم است دیگر، دلش فراز و فرود میخواهد. دلش پررنگی و کمرنگی و بیرنگی میخواهد، به تناسب. در فیلمِ آقای کوپولا، همهچیز، چیرهدستانه و در حد کمال، پرداخت شده و همین گاهی آدم را به این صرافت میاندازد که چهقدر بهتر بود مثلن، اگر آن ماجرای نازیها این همه جای سفتی نداشت در فیلم. که چهقدر بهتر بود اگر آقای کوپولا راضی میشد روی همان ایدههای معرکهی ریشهی زبانها، بیمرگی در زمان یا بازگشت، فوکوس میکرد. 9. کلن؟! Labels: همفیلمبینی |