« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2009-12-09
احتمالن بغلم کرده بوده وقتی داشته خوابمان میبرده اما حالا فقط دستش روی بازوم مانده. دستش چنان سنگین است که نمیتوانم جُم بخورم. فکر میکنم به اینکه یک دست چند کیلو است؟ دستگیر شدم کاملن. هی میخواهم خودم را از دستش نجات بدهم. مثل اسب هم خندهم گرفته که خب آخر این چه وضعیت ناهنجاریست. کمک خب! کمک! هیولا دستت را بردار خب. برنمیدارد که! سنگین! هیولا! آقا انگار نه انگار. با جهاد عظیم میچرخم. طاق باز خوابیدم حالا. نفس میکشم. دستش را فکر میکنید برداشتم؟ خیر. دستش حالا روی سینهم است. دهانش دقیقن بغل گوشم است. من را خنده گرفته وحشتناک. همینطور سقف را نگاه میکنم برای خودم میخندم. صداهای یواش درمیآورم که بیدار شود. وول خفیف میخورم. فایده ندارد. یک نفس عمیق میکشد. خوابِ خوابِ خواب است. خوشم میآید اینجور بیهوش است. نیشم باز میشود. آتش سوزاندیم خب. بیحرکت میمانم...
(+) در وجود هر زن، در تهِ وجودِ هر زن، در تاریکیِ تهِ وجود هر زن، در تنهایی تاریک ته وجود هر زن، فاصلهای هست که با هیچ چیز، با هیچ کس، با هیچ پرکنندهای پر نمیشود. فاصلهایست که طی نمیشود هیچ وقت. میخواهم بگویم یک جای مخصوص منحصربهفرد و خصوصی هست که بدجوری مایملک شخصی خودش است و هیچ تنابندهای به آن راه ندارد. حالا شما بیا عاشق هزارسالهاش باش، نه، بیا اصلن عاشق دلخستهات باشد، راهی نمیبری به آن یک تکه فاصلهای که تا خودش، تا خودِ خودِ بیواسطهی لخت و تنهایش دارد. حالا شما بیا بگذارش وسط به روانکاوی، به تنکاوی. بشین از بالا تماشایش کن. مدارها و نصفالنهارهایش را ترسیم کن. احاطهاش کن. سایهات را سنگین کن روی سرش، زندهگیاش. نمیشود. نمیتوانی. هیچ زنی را هیچ مردی در هیچجای تاریخ نتوانسته تا آخرش برود. تا تهاش را مالِ خودش کند. ملکِ شخصیِ خودش کند. همیشه جایی هست، چند سانتیمتری هست که خودِ خدا هم اگر اراده کند به آن راهی ندارد. آنجا همینجایی است که سرهرمس دارد از آن حرف میزند. همین لحظههای کوتاهی است که «او» جز خودش متعلق به هیچکس نیست. در یک جهانِ یکنفره خداگونه تنهاست. تک و تنها. بی که نیازی داشته باشد به همدمی، به همفیلانی. هزارتو هم نباشد، همان یک «تو»یی هم که دارد ته ندارد. همیشه پیچی هست بعد از پیچِ الان. همیشه جادهی فرعیای از یک جایی برای خودش پیدا میشود که میرود پیچ میخورد میرود، برای خودش. میدانید، ما مردها (اینجا الان جماعتِ اینقدرمردهازنهانکنیدآقاجان میتوانند هواار بکشند و بعد هم بروند کشکشان را دستهجمعی بسابند، سرهرمس کوتاه نمیآید اینبار) هر چهقدر هم که پرکوچه باشیم، پرراهوبیراه، طولمان کم است، زود به بنبستِ انتها میرسانیم. خیلی زود تهمان هویدا میشود. فاش و بیمه، بیابهام. جایی نداریم برای خودمان، برای خودِ لُختِ خودبسندهمان. دارد سرهرمس از اتاقیبرایخود حرف نمیزند الان. دارد از فقدانِ آن خودآگاهیِ نابی حرف میزند که جایش بدجوری خالیست وسط صمیمانهترینِ لحظههای ناخودآگاهی. |