« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2010-01-14

فلوبر زمانی که سرگرم نوشتن مادام بوواری بود، یادداشت‌های سفر خود را که شرح سفر به مشرق‌زمین بود به لوییز کوله سپرد و لوییز با خواندن توصیف فلوبر از کوچوک‌خانم، روسپی سرشناس مصری که نویسنده تنها یک شب، اما شبی پرشروشور را با او گذرانده بود، سخت یکه خورد. لوییز معتقد بود این تصویر که به شیوه‌ی آرایش ظریف آن روسپی بسنده نمی‌کند و به ساس‌های بستر او هم کشیده شده، مایه‌ی تحقیر آن زن می‌شود. پاسخ فلوبر چنین است: می‌گویی ساس‌های کوچوک‌خانم او را در چشم تو خوار کرده، در چشم من این ساس‌ها جذابیتی بی مانند به او می‌بخشد. بوی تهوع‌آور آن‌ها با عطر پوست او که آغشته به روغن صندل بود درهم می‌آمیخت. دلم می‌خواست ذره‌ای از همه‌چیز در آن‌جا باشد، غریوی جاودانه در هنگامه‌ی کامیابی‌مان و اندوه درمانده‌گی در اوج هیجان و شادی [...] آیا درک نمی‌کنی که این شعر چه‌قدر کامل است و چه‌گونه این ترکیب باشکوه را تصویر می‌کند؟ تمامی عطش تخیل و ذهن در یک آن ارضا می‌شود، هیچ ردی بر جا نمی‌گذارد.

فلوبر درمی‌یابد که چه‌گونه هم‌نشینی متضادها او را به آن‌جا می‌کشد که به هدف خود که همانا دربرگرفتن همه چیز است دست یابد.

یوسا، عیش مدام

که اصلن شايد همين‌جوری‌هاست که فيلم‌های اروپايی، که زن‌های فيلم‌های اروپايی با سينه‌های کوچک و پوست کک‌ومک‌دار و اندام نامتناسب و چهره‌های رنگ‌پريده و چشم‌های بی‌آرايش اين‌جوری به دلِ آدم می‌نشينند. بس‌که از جنس خودِ زندگی‌اند. بس‌که نزديک‌اند به لايه‌ی واقعیِ زندگی. بس‌که آدم‌های فيلم‌های اروپايی، همان‌جور صبح از خواب بيدار می‌شوند که ما؛ بی‌آرايش و بی‌اتوکشيده‌گی و همان‌جور که هست. بس‌که می‌شود اين زن‌ها را، اين آدم‌ها را باور کرد، شناخت‌شان، دوست‌شان داشت، با تمام نقص‌های انسانی و کژی‌ها و دوست‌ندارم‌ها و خوشم نمی‌آيدها و زشتی‌ها و بدخلقی‌ها و بدبويی‌ها و تمام ...هايی که آدم‌ها توی خلوت خودشان دارند. برخلافِ ورسيون‌های هاليوودی، که يک عمر تصوير زن‌های مرمرينِ بی‌نقصِ خوش‌آب‌ورنگ‌شان تو را از آينه پرهيز می‌داد. اعتماد به نفست را زير سؤال می‌برد. هيچ زنی توی فيلم زشت نبود و بدهيکل نبود و شکم نداشت و باسن تخت نداشت و سينه‌های دفرمه و چشم‌های معوج و ابروهای کم‌پشت نداشت. که حتا توی حمام و وسط گريه و ميان هم‌آغوشی هم ترکيب آرايش‌شان به هم نمی‌خورد، خوش‌لباسی و خوش‌بويی و طنازی‌شان سر جای خودش بود. بعد اما زن‌های اروپايی که پای‌شان به فيلم‌ها باز شد، دنيا جای بهتری شد. حالا می‌شد آدم‌ها را با پيژامه ببينی، همان‌جور که توی زندگیِ واقعی. که اصلن دوست‌داشتنِ آدم‌ها، عاشقی‌هاشان انسانی‌تر شد، نسبی‌تر شد، از آن عوالم آرمانی و مرمری و توی قصه‌ها بوده‌گی درآمد، شد مثل همين دو کوچه پايين‌ترِ خودمان، شد مثل همين چار خيابان آن‌طرف‌ترِ خودمان. شدند آدم‌هايی که هم‌ديگر را همه‌جوره ديده‌اند، همه‌جوره دوست دارند. که بوی عرق تن و ملافه‌های مانده و نمِ اتاق و ظرف‌های نشسته و شورتِ عوض‌نکرده گره خورد با آدم‌هايی که دوست‌شان داشتيم. شد عينِ زندگیِ واقعی. همان‌جور که بود. همان‌جور که هست.

شايد برای همين‌هاست که مثلن فيلم‌های خانم کاترين بريات -گيرم ساختار آن‌چنانی‌ای نداشته باشند- اين‌جوری نزديک می‌شود به جنسِ زندگی. اين‌جوری زنانه می‌شود و شخصی می‌شود و تو بی‌که محو پرداختِ سوژه شوی، با روايت، با صِرفِ روايت هم‌ذات‌پنداری می‌کنی. روايت را می‌پسندی چون دست می‌گذارد روی لايه‌هايی از تو، که عادت کرده‌ای به پنهان نگه‌داشتن‌شان. تو را با موضوعی مواجه می‌کند که يک عمر دغدغه‌اش را داشته‌ای: نوشتنِ چيزها، نشان دادنِ چيزها، همان‌جور که هستند، بی‌زرورق. يا اصلن همان تکه از حکايت اترنال سان‌شاين آو د فيلان. همان‌جا که جوئل تصميم می‌گيرد کلمنتاين و خاطراتش را از ذهن خود پاک کند، اما حينِ پروسه‌ی پاک‌سازی از تصميم خود پشيمان می‌شود و تلاش می‌کند کلمنتاين را در ذهنش نگه دارد. سيستم اما به حافظه‌ی او دست‌رسی کامل دارد و در حال پاک‌سازیِ تمام کلمنتاين‌های لايه‌های مختلف ذهن اوست. جوئل کلمنتاين را از لايه‌ی خاطرات جوانی‌اش به لايه‌ی خاطرات کودکی می‌برد، اما سيستم رد پای کلمنتاين را آن‌جا هم پيدا می‌کند. فيلم سؤالی را مطرح می‌کند: کجای ذهن، کجای خلوتِ آدم‌هاست که نهفته‌ترين و پنهان‌ترين لايه‌ی ذهن آدمی‌ست؟ که آن‌قدر دور از دست‌رس و آن‌قدر پنهان است که به اين سادگی‌ها قابل دست‌يابی نيست؟ لايه‌ی humiliation، لايه‌ی خِفَت‌ها و حقارت‌های شخصی. لايه‌ی حس‌ها و تجربه‌هايی که هرگز به زبان نياورده‌ايم‌شان، که به زبان نمی‌آوريم‌شان، اما وجود دارند، هستند، و بخش مهمی از ذهن ما را اشغال کرده‌اند. مثل اولين تجربه‌ی خودارضايی، فلان س.ک.س ناموفق، فلان ويژگی نامطلوب فيزيکی، فلان خاطره‌ی تحقيرآميز. اين لايه دورترين و غيرقابل دست‌رس‌ترين لايه‌ی ذهنِ ما‌ست. ازين روست که جوئل کلمنتاين را در اين لايه پنهان می‌کند تا از دست‌رس سيستم در امان بماند. که خانم بريات، در فيلم آناتومی آو هِل، دست می‌گذارد روی همين لايه‌ی درونی. نمايشِ نشان‌نداده‌های يک عمر. زيبا يا نازيبا بودن‌شان مهم نيست، مهم نمايش دادنِ همان چيزی‌ست که هست، به تمامی. که اصلن عصاره‌اش می‌شود همان مصاحبه‌ی معرکه‌ی پايانی کاترين بريات، ضميمه‌ی فيلم. می‌شود يکی از عريان‌ترين حس‌های زنانه، اگر تجربه‌اش کرده باشی.

بعد؟ بعد اين‌جوری می‌شود که از ميان هزار و يک آدمِ زندگی‌ت، گاهی يک‌نفر و فقط يک‌نفر هست که می‌شود برداری بياری بنشانی‌ش توی همين لايه‌ی شخصی‌ت، که بشود که بتوانی از هر دری از هر حسی -خوشايند يا ناخوشايند- با او حرف بزنی، برايش تعريف کنی، نشانش بدهی، بی‌که نگران تصويرت باشی. که اصلن اين آدم بشود تو، خوِد خودِ تو، انگار حضورش با تو يکی باشد، انگار حضور نداشته باشد. همان‌جور برهنه و عريان باشی با او، که انگار در خلوت خودت. سخت است، به‌خدا. اما اگر ازين يک‌نفرها پيدا کردی جايی، بردار لايه‌ی دوست‌نداشته‌ها و برهنگی‌ها و نگفته‌ها و نشان‌نداده‌هات را بگذار جلوش، روی ميز؛ خودت را در اين موقعيت تجربه کن و اين تجربه‌ی منحصربه‌فرد را آويزان کن يک‌جايی سردر زندگی‌ت.

(+)



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024