« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2010-02-22 1. سپر مدافع جی کی رولینگ یادمان داده که چطور برابر دیوانهسازها از خودمان دفاع کنیم. بر طبق آموزه های او، آدمی باید بر درخشانترین و بهترین خاطراتش متمرکز شود. ذهن را از هر ایدهی منفی خالی کرده سپری جادویی به سمت دیوانهساز بفرستد. سپری از جنس یادگارهای خوشایند روح که اهرمن را دور نگاه دارد. یادتان هست که هری پاتر به مادرش فکر میکرد، به پدرش، سیریوس بلک و آن گوزن بزرگ طلایی را به جنگ دیوانهساز ها می فرستاد؟ (+) 2. رابینسون کروزوئه میگویند الکساندر سلکرک، ملوان اسکاتلندی، در سال 1704 پس از ستیزی که با ناخدای کشتیاش داشت، به درخواست و خواهش خودش در ساحل جزیرهای خالی از سکنه، رها شد. پانزده سال بعد آقای داریل دفو داستان زندگی مرد مرفه انگلیسیای را نوشت که در اول سپتامبر 1651 پس از آن که از یک حادثهی کشتیشکستهگی جان سالم به در برد، به جزیرهی خالی از سکنهای رسید و برای بیست و هشت سال به تنهایی زندگیاش را گذراند تا این که بعد از نجات زندگی یک بومی وحشی او را «جمعه» نام نهاد و همراه خود کرد. فرجام این دو بازگشت به انگلستان بود. 3. سندرم آرزوي يك جزيرهي دورافتاده، كه در آن جنگلي از درختان گرمسيري با رودها و پيچآبهاي بسيار، كه در هر لحظه اتفاق تازهاي را رقم ميزند. پرندگاني كه رنگهاشان تاكنون نقش هيچ لباسي را حتي در خيال تصوير نكردهاند. كلبهاي كه دود رها شده از دودكشش فضاي آبي آسمان را روياييتر ميكند و با تصويرپردازيهايش ميتواند طولانيترين و عجيبترين قصههاي دنيا را براي كودك درون آدمي خلق كند. رودخانهاي كه ميتوان قايق تنهايي خويش را با پاروي آسايش در آن به آب انداخت، ماهي گرفت و با سنگهاي آتشزنه اگر چه دشوار آتشي افروخت و چيزي خورد كه هيچ گاه نخوردهاي نه به طعم و نه به شكل و نه به ظرف و پذيرايي. غروبگاهاني كه هيچگاه زيباييهايش تمامي ندارد و پگاهاني كه هيچگاه آرزوي غروبش را نخواهي كرد. خورشيدي كه گرمايش آرزو است و زمهريري كه دلانگيزترين حظها و لذتها است و دوست داري كه همهي اينها مال مال مال خود خود خودت باشد. بيكه كسي ردپايي گذاشته باشد و يا چشمي – اگر چه از دور-، آن را ديده باشد. دوست داري كه يك جزيره داشته باشي مال خودت... رابينسون كروزوئه، آسوده ميتواند با رنگها و صحنهها و تصاوير زندگي كند. هيچ چيز از او چيزي نميخواهد همه چيز با او همراه هستند. (+) 4. سپر محافظِ شخصی تصورکردن، تصویرکردن تمام جزییات، وجببهوجبِ جزیره. تکتک ثانیههای روز و شب. خوردنیها و نخوردنیها. ترسها و اضطرابها و خوشیها و اندوهها و حسرتها. لحظههای کیفور از تنهایی، وقتهای کلافهگی از بیهمصحبتی. ساختن سرپناه. انبارکردن. سرما و گرما. پوشیدن و نپوشیدن. ورزیدن و ورزیدهشدن. کشفها و راهپیماییهای بیانتها. نوشتن. روی هر چیزی. ننوشتن حتا. شهوتها و بوها و رطوبت گرمسیری. عادتها و ترک عادتها، یادها و آدمها... جوری که نفهمی زمان چهطور بر تو میگذرد. جوری که یادت برود اصلن کجای کدام بنبست گرفتار بودی. مثل یک مالیخولیا ثانیههای هولات را همینطور پشت سر هم ببلعد خیالش. چشمهایت را بسته باشی روی همهچیز. جزیره و تنهایی بشود تنها چشماندازت. 5. شما هم از آن دسته آدمهایی بودید که دلتان میخواست برگردید، بمانید برای همیشه در جزیرهی لاست؟ |