« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2010-07-15

پیری بدونِ پیری

فیلم Love in the time of cholera در به‌ترین حالت، یادآور لحظه‌های غنیمت و خوبی بود که وقت خواندنِ کتابِ آقای مارکز به سراغ سرهرمس آمده بود. یعنی می‌خواهم بگویم اصولن آدم باید بیضه‌های عظیمی داشته باشد وقتی می‌رود سراغ فیلم‌کردنِ یکی از کتاب‌های آقای مارکز. بعد هم فیلمش را که ساخت لابد برگردد سرِ همان هری‌پاتر و ایندیاناجونز ساختنِ خودش. می‌شود دیگر، نمی‌شود؟

سرهرمس کتابِ آقای مارکز را که می‌خواند، روی تخت‌های آسایش‌گاه ولو شده بود، پاهایش همان‌طور چکمه‌پوش، قریب به بیست و پنج سانت از لبه‌های تخت، رو به سمت راه‌روی باریکِ میانِ تخت‌ها، بیرون زده بود و لابد رفقا عادت کرده‌ بودند وقتِ ردشدن، خودشان را کمی کنار بکشند. سرهرمس «عشق در زمانِ وبا» را که می‌خواند، یک کلیتِ خوش‌رنگ و امیدوارانه‌ای از جهان در ذهن‌اش شکل می‌گرفت. یک‌جور ته‌نداریِ عاقبت‌به‌خیرانه‌ای برای سرشتِ زنده‌گی. در تمامِ آن سال‌هایی که «فلورنتینو آریزا» سفت و سخت و لج‌بازانه و کمی هم احمقانه، عاشقِ «فرمینا اوربینو» بود، مانده بود، فرمینا برای خودش زنِ یک آقای دکترِ آبرومندی شده بود و چندتایی هم بچه داشت. فلورنتینو همین‌جور دورادور برای خودش عاشق بود و به روال عادی زنده‌گی‌اش ادامه می‌داد. روال عادی زنده‌گی‌اش هم نوشتنِ نامِ زن‌هایی بود که در تمام این پنجاه و یک سال و چند ماه و چند روز عاشقی‌اش بر فرمینا، تا وقتیِ شوهرِ فرمینا دار فانی را وداع بگوید، آن‌ها را دور از چشمِ اغیار، به رخت‌خواب‌اش برده بود و عیشِ خوب و معقول و بیادماندنی‌ای نثارشان کرده بود: شش‌صد و اندی زن، بل‌که هفت‌صد تا. نفس‌تان بند آمد، نه؟

آن روزها سرهرمس با خودش خیال می‌کرد آقای فلورنتینو برای جبران زخمی که از بی‌وفاییِ ناگهانی معشوق خورده، برای این که تن‌اش را تمام این مدت آرام کند، روح‌اش را خدا عالم است البته، به هیچ‌کس دلِ درست‌ودرمانی نبسته بود که هیچ، تا توانسته بود، تا اعضای تحتانی‌اش می‌جنبید، جنبانده بود. رانده بود و به زیر کشاله‌هایش کشیده بود زنانی از هر رنگ و بو و قماش را. سرهرمس خیال می‌کرد تمام این تن‌خجسته‌گی‌های آقای فلورنتینو یک جور «واکنش» بوده، در برابر آن لحظه‌ای که اول‌بار شکم بالاآمده‌ی فرمینا را دیده بود و رنگ از رخساره‌اش پریده بود. اول‌بار که محصول عملیِ بی‌وفایی معشوق را به عینه دیده بود. سرهرمسِ آن روزها خیال می‌کرد چه‌ عجیب که این طور شیفته‌ی کسی باشی و جای خالی‌اش را با صدها تن دیگر، که «او» نیستند، پر کنی و عشق‌ات، عاشقی‌ات مخدوش نشود.

آقای خاویر باردم (که جا دارد از همین تریبونِ پیوند خجسته و مبارک‌شان را با خانم پنه‌لوپه‌ کروز تبریک بگوییم و برای‌شان چند سال‌ای زنده‌گی خوش و خرم و آباد آرزو کنیم و هی زیر گوش‌ بغل‌دستی‌ها پچپچه کنیم که ماشاالله عروس و داماد چه به هم می‌آیند، چه هیچ‌کدام‌شان بر دیگری سر نیست) با خودش یک درکِ خوبی از شخصیتِ فلورنتینو آورده به فیلم. جوری که سرهرمسِ این‌روزها با خودش خیال می‌کند که می‌شود آدم به یکی این همه عاشق باشد، بماند و از خجالتِ اندام‌های تحتانی‌اش هم دربیاید هی، خوب جوری هم انصافن دربیاید. جایی در فیلم، کسانی مشغولِ وراجی پشت سرِ فلورنتینو هستند. زنانی که از تمایلاتِ غیردگرجنس‌خواهانه‌ی فلورنتینو قصه‌ ساز می‌کنند. هیبتِ آقای باردم هم انصافن جوری درآمده در فیلم، که آدم می‌ماند پس چه به سر آن همه مردانه‌گی و نرینه‌گیِ این آقا آمده است. چه‌طور این همه خمیده شده و عرض شانه‌هایش کاسته شده و از مردانه‌گی‌ تیپیکال‌اش هم، تلویحن. آقای باردم، به گمانم یک زنانه‌گیِ ناملموسی را اتفاقن چپانده توی هیبت و هیات فلورنتینو. جوری که حالا می‌شود باور کرد این انشقاق تن و روحش را. انگار که یک روحِ زنانه، یک روحِ پرفتوحِ زنانه تزریق شده به کاراکتر فلورنتینو. جوری که بتواند، بشود در تمام ایام فراق، در تمام شب‌ها و روزهایی که معشوق‌اش، گیرم به هر بهانه‌ای، دم دستش نیست و دور است و سرش گرم است و سر به کار خودش دارد، سرت گرم خودت باشد. زنده‌گی‌ات را بکنی به هرحال. ببری عاشقیت‌ات را بگذاری در یک حاشیه‌ی امنی، سرحال بمانی، سرحال نگه داری خودت را. در همه‌ی سال‌هایی که نمی‌توانی، که نمی‌شود، که طرف‌ات گیر است، عقب نمانی از دنیا. از زنده‌گی. از آدم‌ها. گیرم که یک رد نازک و محوی هم از غم، از غمِ دوری، یک جایی توی چشم‌های‌ت باشد. خیلی ناملموس. اصلن انگار که نیست.

هنوز هم راستش برای سرهرمس، «عشق در زمانِ وبا» درباره‌ی خیال است، درباره‌ی توهمی به اسم عشق که خب مثل هر توهم دیگری اگر پای‌بندش باشی، بمانی، دل بدهی به قصه‌اش، می‌شود برایت واقعیت. پایانِ داستان، پایانِ رویاییِ داستان، به قصه‌های پریان پهلو می‌زند. به تمام آن قصه‌های آخرشبی‌ای که آخرش دو دل‌داده عاقبت به هم رسیدند. خوش‌بخت شدند و خوش‌بختی‌شان ته نداشت. کودکِ مخاطب خوابش برده بود و راوی مجبور نبود تهِ واقع‌گرایانه‌ای بچپاند آخر قصه‌اش. می‌شد که کشتی/حجله‌ی فلورنتینو و فرمینا، تا ابد روی همان دریاچه براند، چنان‌که این زوج، روی هم. و هیچ‌وقت برنگردد. و هیچ‌وقت تن‌پیری‌شان را به روی خودمان نیاوریم. چنان که آقای کارگردان هم لابد دلش نیامده بوده بازیگرِ فرمینا را چندان که باید در هفتاد و اندی ساله‌گی به نظر برسد، پیر کند. ما هم فیزیولوژی را اصلن به آرنج‌مان می‌گیریم، انگار که نیست.

Labels:




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024