« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2010-08-24

سوال دویچه وله: آیا در دوران شبکه‌های اجتماعی مجازی و نت‌های چندکلمه‌ای وبلاگ‌نویسی هنوز مهم است و چرا هنوز وبلاگ‌نویسی را ادامه می‌دهید؟

من؟ اصرار دارم.

کیارستمی یک وقتی در یکی از کارگاه‌های آموزش فیلم‌سازی، به هنرجوها توصیه کرده ‌بود به سبک "اس‌ام‌اس"‌ فیلم بسازند. همه چیزشان را خلاصه کنند در چند کلمه، کوتاه، مختصر و مفید. آقای کیارستمی البته درکِ درستی از زمانه دارند کلن. حواس‌شان هست که روزگار گاهی آنقدر غدار می‌شود که آدم‌ها دیگر وقت ندارند برای پیش‌درآمد و مقدمه و اوج و فرود و موخره. حواس‌شان هست به این که وقتی عاشقیت‌ها می‌رود خلاصه می‌شود در چهار کلمه، در "تکست"های کوچکی که ملت برای هم می‌فرستند به تناوب، در شبانه‌روز، روده‌درازی در فیلم‌سازی دیگر کلاه‌اش پسِ معرکه است.

همین دویچه‌وله‌یک مسابقه‌ای برگزار کرده بود چند صباح قبل. حالا نمی‌گوییم که رای‌دهنده‌گان یک کلیتِ شامل و مشمولی بودند از اینترنت‌گردهای فارسی‌زبان، اما به هرحال آدم مجبور می‌شود گاهی به همین آمارها و ارقام استناد کند. وبلاگِ "مملکته داریم؟" رای بالایی به خودش اختصاص داده بود. همان موقع سرهرمس نشسته بود با خودش فکر کرده بود که این هم یک جور آینه است دیگر. دارد نشان‌مان می‌دهد که دورانِ حوصله‌های طولانی برای نوشته‌های طولانی کم‌وبیش به سر آمده است. روزهایی که ملت یک صفحه‌ای را باز می‌کردند، ماگِ شیرقهوه‌شان را می‌گذاشتند کنار دست‌شان، دست‌شان را می‌زدند زیر چانه‌شان، با دست دیگرشان پُکِ عمیقی به سیگارشان می‌زدند و شروع می‌کردند به خواندنِ پُستی مطول.

از همین گودرِ خودمان برای‌تان مثال بزنیم. "لایک‌"های ملت حالا هر علت و غرض و مرضی هم که داشته باشد، یک جورهایی می‌شود "فیدبک"، که از این چند هزار نفر اهالیِ گودرستانِ فارسی، چند نفر حوصله کردند "آیتم" مربوطه را خوانده‌اند و احیانن خوش‌شان هم آمده. بعد شما بروید بگردید، یک کنکاشِ لایت‌ای بکنید، آمار آیتم‌های زیادلایک‌خورده را دربیاورید، با یک تقریبِ خوبی پُست‌های یک‌خطی، آن بالاها جا دارند. سرهرمس لابد اگر آغشته بود به توییتر و فرندفید و سایر موارد مشابه، الآن از آن‌ها هم برای‌تان مصداق رو می‌کرد.

دیروز نشسته بودیم پشت میزمان، گودرمان را هم بسته بودیم، یعنی "مینی‌مایز" هم نه، بسته بودمیش به کل. اصلن هربار که سرهرمس می‌بیند قرار است یک پُست مفصلی از خودش دربیاورد، گودرش را می‌بندد. دنیا که ساکت شد، می‌تواند تازه بشیند به کلمه‌بافی، بشیند به حرافی. بشیند به بسط‌ دادن آن حسِ مادرمرده‌ای که از راه رسیده و قرار است مابینِ کلمه‌ها پخش شود و منفجر شود و منتشر شود. گودرِ آدم که باز باشد این‌طور وقت‌ها، وبلاگ‌صاحاب دست و دلش می‌لرزد به سرِ دلِ راحت نوشتن. مدام یادش می‌افتد به آن چند هزار مخاطب گودری که حوصله‌ی این همه کلمه ندارند. فوقش یک "استار"ی بزنند کنار پُست‌ات برای یک روز مبادایی. یعنی اصولن از وقتی دنیا این همه شلوغ شده که سه ساعت که گودرت را می‌بندی و باز می‌کنی، صد و اندی نخوانده داری، خداوکیلی آدم منصف باید باشد، انتظار زیادی است از مخاطب که بشیند دل بدهد به روضه. واقع‌بین باشیم خب.

بعد- کلن امان از این "بعد"ها- اما خودتان را تماشا می‌کنید که یک‌وقت‌هایی تمام این پاراگراف‌های فوق را می‌گذارید درِ کوزه، آب‌اش را هم نمی‌خورید حتا. سیگارتان را آتش می‌کنید و چرق‌چرق دکمه‌های کی‌برد را فشار می‌دهید. هی "اینتر" می‌زنید و می‌روید سر خط، راضی نمی‌شوید حرف‌تان را تمام کنید. دل‌تان خواسته که یک‌نفس بنویسید و یک‌نفس هم، لاجرم، خوانده شوید. سرهرمس باور دارد که این جور وقت‌ها، این جور لحظه‌های سمج و پرحرف و درددل‌دار، آدم برای یک مخاطب خاصی دارد می‌نویسد انگار. شما بگیر یک مخاطب‌های خاصی. قضیه دیگر یک سلام‌علیک، یک چاق‌سلامتیِ مختصر نیست با بنده‌ خدایی که در راهروی اداره با او روبه‌رو شده‌اید، از کنار میزش در کافه‌ای رد شده‌اید. برعکس، یک گوشی، یک گوشِ خاصی را گیر آورده‌اید یک کنجی، دارید مفصل برایش حرف می‌زنید، از زمین و از زمان. راحت‌تان کنیم، مطول که می‌نویسید، دارید برای همان چهارتا و نصفی "آدم"های خودتان، آدم‌های شخصی‌تان حرف می‌زنید، می‌نویسید. انتظاری هم ندارید که آن جماعت مخاصب خاموش، آن توده‌ی مبهمِ خوانندگان حوصله کنند این همه حرف را بخوانند. این‌جوری است که هنوز وبلاگ‌نوشتن مهم است، مهم هم می‌ماند. وبلاگ‌صاحاب‌ها هم آدم‌اند به هرحال، همیشه که نمی‌توانند برای یک توده‌ی نامعلومی سخن‌فرسایی کنند. یک وقت‌هایی لازم دارند، درست مثل آدم‌های نرمال، چهار نفر آدمِ خصوصی‌شان را بنشانند جلوی‌شان، برای‌شان همین‌طور "نان‌استاپ" حرف بزنند. آن‌قدر که ته‌ش ختم شود به یک سکوتِ دل‌انگیز و خالی و بی‌شک و شبهه‌ای.

وبلاگ‌نوشتن هنوز هم مهم است، همان‌ قِسم که پیاده‌روی هنوز مهم است. همان‌طور که هنوز آدم دل‌اش می‌خواهد دستِ آدم‌اش را بگیرد گاهی، یک مسافتی را که می‌شود با سواری پنج دقیقه‌ای طی کرد، یک ساعت قدم بزند. یک ساعت بدزدد از زمان، از شبانه‌روز. دل‌اش را خالی کند، یک جور درست‌ و درمانی هم خالی کند.

(+)



Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024