« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2011-04-13 منوط به بدعتِ بوطیقای مضمونی* سرهرمس این کلمهی کوفتیِ «غبطه» را میگذارد اینجا بماند، در همین سطر اول، تا بعدها یادش بماند که این روزها و ماهها، روزگاری بودند حوالی 35سالگی (سلام 35سالهگی آقای بولتس که همان موقع هم هیچ کلمهای گیر نیاورده بودم برای گفتن درباب آن پستت، بس که فیلان) که سرهرمس بیش از هر روزگار دیگری، نشسته بود خودش را تماشا کرده بود، کار و دکان و پیشهاش را. تماشا کرده بود که چهطور دو تا از بهترین رفقایش در همین دورانِ سیوچندسالهگی دستشان را گرفته بودند به سوداهایشان، جسارت و شهامت و همت کرده بودند، و راهشان را از گذشتهشان بهکل جدا کرده بودند، از خودِ معمولیِ غمگینِ قدیمشان. یکیشان «هنرگردانی» و گالریداری پیشه کرد و چرخِ «ایگرگ»اش را با همان دستهای سیمانیاش چرخاند و هل داد خودش را به سمتی که حرفهاش بشود مجموعهای از کارهایی که دوستشان دارد، که زحمتی که میبرد، آن طعمِ خستهگی بعدش، زیر زبانش خوشگوار باشد، لااقل. دیگری گذاشت آنقدر دنیا بچرخد تا عاقبتِ خوشش بشود «زورق»، که بعد از عمری این طرف و آن طرف رفتن، حالا بشود که آدم پزش را بدهد به سایرین. بگوید رفیقی دارم من با این هوا جربزه، که دارد دقیقن کاری را میکند که دلش میخواهد و اتفاقن از این جایی که من دارم میبینم، بدجوری قوارهی تنِ خودش است. نفر سوم را نمیشناسم، اما میدانم که دختری هست به نام نگین، که یک روز زندگیاش را گذاشت کنار، خودش را جمع کرد و کافهی «خونه» را راه انداخت. دورادور خوشحالم برایش. خوشحالم برای آنهایی که کتابفروشیشان را راه انداختند. خوشحالم برای آنهایی که این جوری خودشان را از این مسیر لعنتیِ مرسومِ زندگی یکجوری کنار کشیدند و یک غلطی کردند در زندگانیشان، بالاخره، که بشود آدم سرش را بعدها بالا بگیرد که لااقل یک تکانی دادم به خودم، تهش هرچی حالا. *از خلال پانتومیمِ یک گودری |