« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2011-04-11 از سلین اگر بخواهم حرف بزنم، باید از پرههای بینیاش شروع کنم. پرههایی که وقتهای ترشح آدرنالین، اوج میگرفت و از هم باز میشد و پر میگشود و آدم را به این فکر میانداخت که با همانها اگر بخواهد، اگر ذرهای جلوتر برود، میتواند پرواز کند. یکبار به خودش هم گفتم. گفتم زنهایی شبیه تو. گفت مزخرف نگو. گفتم خودت را دیدهای وقتی داری اوج میگیری؟ وقتی با همان پرههای گشودهی بینی داری دنیا را از جایی چندپله بالاتر تماشا میکنی؟ گفت مرض که ندارم که. تو بگو. گفتم. برایش از مرضیه و سوسن و کاملیا گفتم. از مرضیه که آنجور سفت و استوار زندگیاش را سرپا نگه داشته بود و بچههایش را راضی. از سوسن وقتهایی که تمام نفرتش را از آدم مقابلش میریخت در گشودگی پرهها، از کامیلا که وقتی فریااااد میزد که آسمون آبی میشه، و گردنش را کش میداد و قوس میداد و یکوری میشد. گفتم زنهایی شبیهِ تو خیالِ من را راحت میکنند که جهان سر جای خودش خواهد ایستاد. که زمین سفت است و ملالی نیست، کلن. سلین خواهرِ دورِ ایرما بود. خیلی دور. تروتازه و نوجوان که بودند، هوا که به خنکی میزد عصرها، میرفتند کنار ساحل، بادبادک هوا میکردند. عادتشان بود که هر سال شهریور بادبادکِ تازهای داشته باشند. هردو یک چیزهایی را نگه داشته بودند از آن روزها. اینها را ورنوش بعدن برایم تعریف کرده بود. ایرما بادبادکها را نگه داشته بود. نخهایشان را چیده بود و خودِ بادبادکها را یکجور مرتبی تا کرده بود. یک جوری که معلوم بود دیگر هوا نخواهند رفت. سلین نخها را نگه داشته بود. به هر کدام تکهی کوچکی از خودِ بادبادک را بسته بود، محضِ تفاوت صرفن. ورنوش مریضِ تفسیرکردنِ چیزهای ساده بود. میگفت ایرما آدمها را نگه میدارد، تا سالها. بیکه چیزی از رابطههایش با آنها برایش باقی مانده باشد. سلین زود آدمها را فراموش میکرد. اما میشد که بشیند ساعتها برایت تعریف کند از کیفیتِ هر رابطه. آن سرِ رابطه را اما یادش نبود. صورت نداشت آدمی که آن سرِ نخ بود. از سلین اگر بخواهم بیشتر بگویم، باید خیلی عقب بروم در زمان، برسم به حوالیِ سال صِفر. صِفرِ خودم. |