« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2011-04-13 بعد تا یک جایی این جوری است که دلت را خوش کردهای به مال دنیا، که پیشهات اگر این همه بیگانه است ذات و روح و آدمهایش با تو، با جوهره و دلخوشیها و دلمشغولیهایت، لااقل یک توجیهی، تفسیری، چوبی، چیزی برای خودت داری آخرِ شب، که آن تندادن بهای این تنپروری بوده، خودت را به آسایش فروختی، اشکالی هم ندارد، ها؟ اما روزگارت وقتی جوری چرخ خورد و چرخانیده شد و جوری ماندی لای چرخِ چرخدنده که از آن جور دادنِ تن، چرخدادنِ تن، این تهِ راحت هم حاصل نمیشود دیگر، درمیمانی در جوابِ خودت. میمانی، همینطور :| میمانی برای خودت، تا مدتها. |