« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2011-06-02

«آقای وین، قهرمان داستان، با پیرمرد اسرارآمیزی به نام تام‌کینز آشنا می‌شود که یکه و تنها در آلونکی درب‌وداغون پر از آت‌وآشغال‌های پوسیده و فرسوده، در گوشه‌ای پرت‌افتاده و متروک از شهر، روزگار می‌گذراند. چو افتاده که تام‌کینز، به وسیله‌ی نوع خاصی مواد مخدر، قادر است آدم‌ها را به ساحتی نظیر جهان واقعی‌شان ببرد که در آن همه‌ی میل‌ها و آرزوهای‌شان برآورده می‌شود. در ازای این خدمت، آدم موظف بود باارزش‌ترین اجناس مادی خود را تقدیم جناب تام‌کینز کند. وین بعد از این که تام‌کینز را پیدا می‌کند، درگیر گفت‌وگو با او می‌شود؛ پیرمرد معتقد است اکثر مشتریانش کاملن خشنود و راضی از تجربه‌شان باز می‌گردند؛ و اصلن احساس نمی‌کنند کلاه سرشان رفته است. اما وین دودل است و این پا و آن پا می‌کند، تام‌کینز نصیحتش می‌کند که بی‌خودی عجله نکند و بی‌گدار به آب نزند و قبل از تصمیم‌گرفتن، هر چیز را سبک و سنگین کند. در تمام راه بازگشت به خانه، وین در آن باره فکر می‌کند، اما در خانه همسرش و پسرش چشم به راه او بوده‌اند و او خیلی زود حواسش پرتِ خوشی‌ها و دردسرهای کوچک زندگی خانوادگی می‌شود. تقریبن هر روز با خودش عهد می‌بندد که بالاخره امروز می‌روم سروقت تام‌کینز پیر تا دوباره ببینمش و بتوانم برآورده‌شدن آرزوهایم را تجربه کنم، ولی همیشه‌ی خدا کاری پیدا می‌شود که باید انجامش بدهد، یک مشکل خانوادگی که مشغولش می‌دارد و مجبورش می‌کند ملاقات با پیرمرد را عقب اندازد. اول، باید همراه همسرش به میهمانی سالگرد ازدواجی برود؛ پسرش مشکلاتی در مدرسه دارد؛ بعد، نوبت به تعطیلات تابستان می‌رسد و او به پسرش قول داده که با هم به قایق‌سواری بروند، پاییز هم مشغولیت‌های تازه‌ی خودش را دارد. کل سال به همین منوال می‌گذرد و وین هیچ‌وقت فرصت نمی‌کند سنگ‌هایش را با خودش وابکند، گرچه همیشه در پس ذهنش هست که بالاخره دیر یا زود حتمن به دیدن تام‌کینز خواهد رفت. زمان به همین قرار می‌گذرد تا این‌ که... وین ناگهان از خواب می‌پرد و خود را در آلونک و در کنار تام‌کینز می‌یابد که با مهربانی از او می‌پرسد: «خب، حالا چه احساسی داری؟ راضی هستی؟» وین که پاک گیج شده و دست و پایش را گم کرده، منّ‌ومن‌کنان می‌گوید: «بله، بله»، و هرچه از مال دنیا با خود دارد به پیرمرد می‌دهد (چاقویی زنگ‌زده، قوطی کنسروی کهنه، و چند تا خرت‌وپرت دیگر)، و با شتاب از آن‌جا می‌زند بیرون و بین ساختمان‌های متروک با قدم‌های بلند می‌دود تا مبادا جیره‌ی سیب‌زمینی عصرانه‌اش را از دست بدهد. وین پیش از تاریکی به سرپناه زیرزمینی‌اش می‌رسد، هنگامی که موش‌ها دسته‌دسته از سوراخ‌های‌شان بیرون می‌آیند و بر ویرانه‌های برجامانده از جنگ هسته‌ای حکومت می‌کنند.»


آقای ژیژک، در کتابِ مستطابِ «کژنگریستن»، قصه‌ی «انبار دنیاها»، نوشته‌ی «رابرت شِکلی» را این‌طور تعریف می‌کند. این را عجالتن داشته‌ باشید یک‌جایی، تا سرهرمس بعدن بیاید برای‌تان بیش‌تر از این کتاب بگوید.

Labels:




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024