« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2012-06-02
آقای آرمسترانگ دارد از تنهاییاش میخواند. دستهایم را گرفتهام بالای آتش. دمدمای غروب شده و بالاپوش معنا میدهد. دارم به شتابها فکر میکنم. به این که چهطور ترمز بگیرم. چطور ریتمام را بیاورم پایین. چطور کُندی کنم یکچندی. مچ خودم را بگیرم جاهایی که تند میروم، جاهایی که اصرار دارم، جاهایی که زیادم، آدمهایی که فیلان. بعد یادم میافتد به این عکس این بالا. به این که یک مدتیست گذاشتهام درفت بماند اینجا. که یک وقتی بردارم بنویسم از اتمسفر ساکنای که در خودش دارد. دارم فکر میکنم این لحظهای که بهناز از حیاط خانهی پدریاش ثبت کرده، میتواند تا ابد طول بکشد. مرد میتواند ساعتها در آن خنکی شبِ حیاط به خواندن ادامه دهد، زن همینطور که سرش را برگردانده به سویی دیگر، بماند. بساط قلیان و چای و تنقلات مرتبط هم همین طوری بماند. همهچیز همینطور بماند. ریتم زندگی آنقدر کش بیاید، آنقدر کند بشود که سالی یک بار هم که به سراغش بروی، همه در همین سکون ابدی باشند.
|