« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2012-10-12
جبر جغرافیایی و برعکس
«ندیدم هیچ اشراق، اشراق و تحول، که دهدم پاسخ، یا دهد تحمل، تا کنم تشکر
ما که راه رفتهایم، باد است که می گذرد، ما که دل شکستهایم، یاد است که میهجرد
دور ایرانُ تو خط بکش، خط بکش، بابا خط بکش، تف و لعنت به این سرنوشت، سرنوشت، خط بکش
این مادر میهن بیوه شد مشکل داشت، شیر تفاخر هم مسموم بود پشگل داشت
صبر از پاچهم در رفت، عشق در دلم سر رفت، از اول هر صبح، حوصلهمون سر رفت
علیهذا آوخ، چه کنم جانم رفت
دست به هر جای جهان که کشیدیم، سُر بود و بالارفتن مشکل
هیچ بادامکی بر سفرهی ما نگذشت، هیچگاه معلوم نشد
به باد رفتیم بر هر چه که وزیده بود قبل از ما، وزیده بود باد فنا
دست به هر چیز زدیم تکان ضربات تن بود
چند بار لرزیدیم، چند بار، چند بار گزش زنبور شدیم کودکی را
چند بار آخ گفتیم آنگونه که دل گریست، چرا شتر رنج همیشه اینجا خوابید
علیهذا آوخ، چه کنم جانم رفت»
سرهرمس که دیگر عادت کرده است، شما هم عادت کنید، در هر رفتنی، چوبی، چیزی یک جور ازدستدادن ببینید، یک جور حرمان. نه که لزومن حرف رفتن باشد، حرف کندن باشد، حرف حدیث خود بر کس دیگری افکندن باشد حتا، کلن دارم میگویم. احوالات جهان عمومن اینجوری است که آدم هی دلش میخواهد آن پنجمرحلهی کذایی و کوفتی «ماتم» را بیاورد جلوی چشمش، مدام.
مثلن؟ مثلن همین که یکی از یک جایی به بعد دیگر سرت را به عقب برنمیگردانی. همین که یکی میزند پشت خودش که بس کن آقا، دل بکن، برو جلو. همانجایی که دست از جنگیدن، دست از جوریدن، دست از در خود و دیگران آویختن برمیداری. که یک چیزی، چوبی، جایی را با همهی دلبستگیهایت میگذاری و میروی. پشت سرت را هم نگاه نمیکنی. دست از لجاجت برمیداری، دست از چانهزنی هم.
مثلنتر همین محسنِ نامجو. همین آلبومِ اخیرش، «13/8»، همین قطعهی معرکهی «خط بکش»، ویدیو اش را دیدهاید لابد. چیز دندانگیری هم نشده اما آن آخرش، یک سکانسی دارد که محسن سهتارش را گرفته دستش و کنار خیابان دارد برای ماشینها دست نگه میدارد. یکی نگه میدارد. محسن سرش را از پنجرهی شاگرد میکند داخل، در لانگشات، چند کلمهای لابد حرف میزند، بعد سهتارش را سُر میدهد توی ماشین، ماشین هم راهش را میکشد میرود. محسن هم راهش را میکشد و میرود.
سرهرمس فکر میکند محسن با این قطعه دارد مانیفست میدهد، طبق معمول. مانیفستِ شخصیاش را میدهد که عاقبت کار جهانش چهطور سوختنیست. دارد مواجههی خودش را با مسالهی مهاجرتش تبیین میکند. خیلی واضح، خیلی شفاف، خیلی آرام. نه انکار کرده این عدم حضورش را، رفتنش را، ناتوانیاش از برگشتن و دور بودنش را از جایی که آمده، نه خشم هست در آوایش، بیهیچ عصبیتای دارد سهتارش را به ماشین رهگذر میبخشد و میرود. دیگر چانه هم نمیزند، از بستر افسردگی و پژمردگیاش هم بلند شده. برای همین این همه آرام، این همه به زمزمه میخواند «دور ایرانُ خط بکش» جنگی با کسی ندارد. صدایش حسرت دارد، تسلیم دارد، اما هماناندازه هم پذیرش دارد. همهی قصهای ناامیدی و رنج و گریستن و جاندررفتن را تعریف میکند، هوار هم میزند، اما آنجا که حرف خط کشیدن میشود، صدا این همه آرام است، این همه وزین و موقر و نرم است.
دارم فکر میکنم آدمی که میرود کاش بشود که پشت سرش را نگاه نکند.
Labels: از پرسهها, پروانهها, راهکارهای کلان |