« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2013-04-03
داشتم نگاهشان میکردم. هر کدام یک جایی، سرِ یک کلمهای بغضشان میترکید. ایستاده بودند بالای سر قبرِ تازه. فکر کرده بودم با خودم که ما آدمها کلید داریم لابد برای شکستن بغضمان. یکی سرِ «مادر»، یکی «یازهرا» یکی «روزگار»، یکی «تشنگی»، یکی «خاطره»، یکی «خنجر». یکی را هم باید دستش را بگیری ببری مستش کنی، بعد آخر شب هی دور بزنی تا نرسی خانه، تا خوب گریه کند، خوب ضجه بزند، خوب خالی بشود.
قبلترش، ایستاده بودم تماشا میکردم آن لگنهای کشیدهی فلزی را که روی دست میبردند و پشت سر هرکدامشان جماعتی. چرا مردهها را اینطور با عجله میبرند. چرا آن فاصلهی لعنتی غسالخانه تا قبر را اینطور هراسان طی میکنند. چه عجلهای وقتی دیگر همهچیز تمام شده. بعد دیدم مدام یکی دارد در گوشم میخواند که یارِ من است او، جانِ من است هی نبَردیش، هی مکِشیدش، آنِ من است او هی نبَریدش، آبِ من است او، نانِ من است او... تا آنجا که سرخی سیبش، تا آنجا که مثل ندارد باغِ امیدش. ولم نکرده بود این کلمهها تا خودِ آخرِ شب.
آمدم بگویم یکی هم بردارد این ترانه را در یک دستگاه ماتمای بخواند. یکجوری که آدم دوزاریاش بیفتد که فرق دارد تاریکی با تاریکی. ازدستدادن با ازدستدادن. ازدسترفتن با ازدسترفتن.
|