« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2013-05-21
میگفت تو از «سیر»نخوردنت هم حماسه میسازی. شوخی میکرد. شوخی میکرد؟ بعدها هی یاد این حرفش افتاده بودم. یاد «زندگی میکنم تا روایت کنم». که چهطور آدم یادش میرود دستاول «صرفن» تجربه کند. که چهطور آنقدر غرق استتیک وبلاگنوشتن میشوی که هی فدا میکنی. لحظهها و چیزها و چوبها و آدمها را فدا میکنی. مثل این که یک جای جدیدی را اصلن از همان اول از چشمی دوربینت ببینی. بعد دیدم شروع کردم به ننوشتن. ننوشتن خیلی چیزها. دیدم دارم مقاومت میکنم. دارم هی جلوی خودم ترمز میگذارم. دیدم دارم تلاش میکنم آن دکمهی لعنتی «حالا این را چهطور بنویسم» را خاموش کنم، یکچندی لااقل. بعد سبکی آمد. خودش آمد. بیکه چندان بخواهمش. ماجراها و قصهها و چیزها و چوبها آمدند و رفتند و ماندند و نماندند و من ننوشتمشان. راضیام.
Labels: پروانهها |