« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
"اما گوگوش منتقد اجتماعی نیست، فعال سیاسی نیست، درس مطالعات فمینیتسی و کوئیر نخونده، از مطالعات فرهنگی سررشته ای نداره. گوگوش یه خواننده پاپه، یه شو ومن با احساس، احتمالا کمی با وجدان و مهربون. گوگوش با این توصیفات و در حدی که از یه همچین آدمی می تونه بربیاد سهمش رو در مقابله با هوموفوبیا ادا کرده. خوب هم ادا کرده. من و تو چیکار می تونیم بکنیم؟" خانم جایی دیگر |
گاس هم تقصیر آقای کن کیسی باشد. یادم هست هنوز آن حیرت و عیش مریضی که داشتم حین خواندن پرواز بر فراز آشیانهی فاخته. از توصیفی که کرده بود فضای تیمارستان ایالتی را. سرما و بیهمهچیزیاش. بعدها، مدرسهی ما را برده بودند یک جایی که قبلش بیمارستان روانی بود. روز اول چهارپنج نفری از بچهها با مسوولان وقت مدرسه رفته بودیم جا را ببینیم. قبل از پاکسازی و بازسازی و انتقال. یاد کتاب آقای کیسی افتاده بودم. هنوز دیوانه از قفس پرید آقای فورمن را ندیده بودم. بازماندهی تیمارستان موجود با تصاویر ذهنی من از تیمارستان ایالتیای که مکمورفی را به آن تبعید کرده بودند دیزالو شده بود. جوری که سرما را، حضور ساکنین بختبرگشته و تنها و منزوی قبلی را به شدت و حی و حاضر حس کرده بودم. شانس بزرگم این بود که ساختمانهای انبار و اداری شد کلاسهای ما. الان یادم افتاد سال قبلش برده بودندمان بازدید. از یک بیمارستان روانی کودکان. شما بخوانید کابوس، برای یک بچهی یازدهدوازدهساله. پووووفففف. حرفم حالا این نبود. رفته بودیم تماشای آرش.ساد آقای رحمانیان. خسته شده بودم و گیر افتاده بودم و اجرا طولانی و بیخود و بیخاصیت بود. عصبانی بودم از این که وقتم را ناچار شدم با این کار تلف کنم. خیلی عصبانی. خواستم بخوابم. صندلیهای همکف تالار وحدت تنگ بود و بیجا. چرت زده بودم. از آن وقتهایی بود که چراغها که روشن شد انگار از یک جهنمی خلاص شده بودم. دلم میخواست یقهی آقای رحمانیان را بگیرم بابت کار به این چرندی. بابت این که از دو مادهی خام معرکه، آرش آقای بیضایی و ماجرای هولناک تخریب تیمارستان آزادی و دربهدری شبانهی بیمارانش، چنین ملغمهی پرتی روی صحنه برده بود. از این تصویر کلیشهای بیماران روانی. از این که همهچیز در نطفه مانده بود و عقیم. که ایدهی پرتاب کمان آرش و جنگ باخته و سرزمین بربادرفته و اتصالش به مأوایی که زیر بولدوزرها و بیلهای مکانیکی شهرداری به فنا رفته بود، همان سر جای خودش مانده بود و یک مشت بیمار روانی برخوانی کرده بودند آرش را بی که بلایی سرش بیاورند، سر خودشان حتا. بعدتر فکر کرده بودم تقصیر آقای کیسی بوده لابد، تقصیر آن مواجهههای هولناک بچهگی با فضای اگزجرهی تیمارستان، لااقل در ذهن نگران من اگزجره، که این جور هرچیزی که بسترش را تیمارستان قرار میدهد من را از خودش فراری میدهد. انگار که سوءاستفاده. چه مرحوم رادیو چهرازی باشد چه تیاتر آقای رحمانیان. که دومی حتا قدر اولی هم بهره نبرده بود از مکان. از آن وحشت و انزوای غریب و بالذات تیمارستان. داشتم فکر میکردم بشینم دوباره her ببینم. خودم را خوشحال کنم. لااقل صداهای فیلم، صدای دیالوگ آقای فونیکس و خانم جوهانسون را بشنوم و کیف کنم. گفتم یک اطلاعرسانیای هم کرده باشم قبلش.
Labels: از حرصها و آدمها |
خسته و له برسی سر ظفر. سر ظفر. سر پیروزی؟ از کجا بدانم. سر جایی اما که امن هست و رهایی و رفاقت. پیروزی؟ بعله، همان.
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, پروانهها, نشاطآورها |