« سر هرمس مارانا »
شوالیه‌ی ناموجود



2014-03-16

بی‌قراری تحمل‌ناپذیر سابینا

۱ 
در آخرین رویای «ترزا» نامه‌ای خلاصه و تایپ‌شده به «توما» می‌رسد و او را به فرودگاه شهر مجاور فرا می‌خواند. دعوتی به قربان‌گاه. توما اما در انتهای رویا و پس از تیرباران، به خرگوش کوچکی تبدیل می‌شود که در دست‌های خوشحال ترزا آرام می‌گیرد: ترزا موفق شده است برای همیشه توما را تحت مالکیت تام خودش در بیاورد. فصل آخر کتاب «بار هستی» آقای کوندرا اما در اصل شرح جزییات مرگ غم‌انگیز «کارنین»، سگ ترزاست. یگانه‌موجود زنده‌ای در کتاب که ترزا بالاخره می‌تواند رابطه‌ای امن و عاشقانه با او برقرار کند. کمی‌قبل‌تر و در همان فصل، آقای کوندرا سال‌های آخر زندگی توما و ترزا را با لحن «به خوبی و خوشی تا آخر عمر با هم زندگی کردند» برای‌مان تصویر می‌کند. سال‌های پایانی زندگی‌شان، قبل از این که طی یک تصادف، در زیر چرخ‌های کامیون له بشوند. این «له‌»شدن را هم یک جور تاکیدی‌ای می‌گوید. در صفحه‌های پایانی فصل ماقبل آخر هم، از سرنوشت غم‌انگیز «فرانز» می‌گوید. که چه‌طور قربانی یک اخاذی خیابانی شد و بعد از مرگ، بالاخره تحت تصاحب کامل زنش «ماری کلود» قرار گرفت. آقای کوندرا شخصیت‌هایش را از یک «حرکت ساده‌ی دست»، از چیزهایی کوچک می‌تراشد و پروبال می‌دهد و به سرانجام می‌رساندشان. از میان چهار شخصیت اصلی کتاب، تنها «سابینا»ست که در غبار گم می‌شود. آخرین حضور سابینا ۴۴ صفحه مانده به پایان کتاب، جایی‌ست که کماکان دارد از بوهم دور و دورتر می‌شود. از زادگاهش. و افعالی که آقای کوندرا برای او استفاده می‌کند، کماکان مضارع است. شبیه به یک قهرمان وسترن که رو به غروب، در افق گم می‌شود.
۲
آدم حق دارد از خودش بپرسد که چرا. چرا تنها سابیناست که تمام‌شدنش، مرگش در کتاب نیست. «بار هستی» را اگر خوب خوانده باشید می‌توانید قسم بخورید که عزیزترین شخصیت داستان برای نویسنده همین خانم سابیناست. یک مقداری هم که تجربه‌ی زیسته داشته باشید می‌بینید که اصولن سابینا یکی از به‌یادماندنی‌ترین و جالب‌ترین کاراکترهای خلق‌شده در دنیای ادبیات است. جوری که دنباله‌رو دارد در دنیای بیرون از کتاب. جوری که آدم سابینا و سابینانماهای زیادی را دور و بر خودش می‌بیند. با خودم خیال می‌کنم آقای کوندرا لابد دلش نیامده تمام‌شدن سابینا را تعریف کند. مثلاً این که چه طور در همان «خلوت انس» خواسته‌اش، در تنهایی، پیر شده و چروک شده و دار فانی را وداع گفته. انگار خواسته یک ابدیتی بسازد برای این یکی شخصیت کتابش. جوری که بتوانیم همیشه سابینا را با همان آخرین تصویرش، وقتی فرانز را ترک کرده بود، درست همان وقتی که فرانز از زن و زندگی‌اش بریده بود تا به او بپیوندد، به یاد بیاوریم. همان جایی که سابینا وحشت کرده بود از قرار گرفتنش کنار کسی. که ترسیده بود لابد از یک‌جاماندن و کوله‌اش را بسته بود و رفته بود.
۳
فرض کنید این نوشته صرفاً یک سیخونکی بشود برای این که  کتاب آقای کوندرا را دوباره بخوانید. سرهرمس کلاهش را بالا خواهد انداخت. یک خاصیتی دارد این «بار هستی» که آدم هر بار که آن را دستش می‌گیرد، یک جاهای متفاوتی از کتاب را زیرشان خط می‌کشد. دیده‌ام که می‌گویم. هربار خودت را به یکی از آدم‌های قصه نزدیک‌تر می‌بینی. بعد دورتر می‌ایستی و می‌بینی که قضیه از آن‌جا آب می‌خورد که آقای کوندرا انگار انتهای هر شخصیت را در دیگری قرار داده. جوری که می‌شود زن باشی و خودت را در توما ببینی. مرد باشی و ترزا باشی. فراجنسیتی‌طور. و جوری این‌کار را کرده که در طول داستان، خط مرزی بین‌شان کم‌رنگ و پررنگ می‌شود. لیز می‌خورند از هم و به هم. چهارگوشه‌ی یک دنیای کاملی را می‌سازند. که مثلاً شما بتوانی زن‌ها/آدم‌های عالم را با کمی اغماض تقسیم کنی به دسته‌ی سابیناها و ترزاها. مرد/آدم‌ها را هم به فرانزها و توماها. می‌خواهم بگویم ژانرساختن باید یک چیزی در همین مایه‌ها باشد. با این فرق که آدم است دیگر، تغییر می‌کند. یک روز یک جا سابینایی، پس‌فردا ترزا. پارسال را به تومابودن سپری کردی و امسال را فرانزی برای خودت.
۴
شاید خوب یادتان نیاید؛ سابینا قهرمان مبارزه با «کیچ» بود، دوشادوش توما.  این دوشادوشی، این شباهت‌شان آدم را به این صرافت می‌انداخت که اصلاً سابینا و توما پاره‌های یک تن بودند. دو سوی یک «آینه». انگار که یکی بوده که جاده را می‌پیموده، سال‌ها. بعد از یک جایی، از یک راهی‌که از جاده جدا می‌شده، دو تکه شده. سابینا راه را ادامه داده و توما پیچیده. سابینا به سبکی‌اش ادامه داده و توما سنگینی را اتخاذ کرده. سابینا، کاراکتر بی‌مرگ کتاب، وصیت کرده سوزانده شود و خاکسترش در باد پخش شود و توما، زیر چرخ‌های یک کامیون «له» شده، همراه ترزا. برای همین است که می‌گویم برای شناختن سابینا باید توما را دقیق خواند. اصولاً هم یک کمی عجیب است که آدم بخواهد از «زن» حرف بزند بدون آن که از «مرد» سخن بگوید. حرف‌زدن از هرکدام‌شان به‌تنهایی، از جنسیت تهی‌شان می‌کند. می‌شوند «آدم». مقابل هم، کنار هم و در «رابطه» است که آدم می‌شود زن، می‌شود مرد. و آقای کوندرا همیشه انگار دارد از رابطه‌ها می‌گوید. حتا آن‌وقت‌هایی که مستقیم از سیاست حرف می‌زند، از کمونیسم حرف می‌زند، می‌شود ته حرفش را گرفت و رفت و رسید به یک جایی که حرف از آدم‌هاست، از آدم‌هایی که در رابطه با هم شده‌اند زن و مرد.
۵
کوندرا نه‌تنها راه را برای آنالیز روانی شخصیت‌هایش باز گذاشته که خودش همیشه پیش‌قدم شده است. همین است که به‌نظرم می‌شود بدون این که آدم دچار دغدغه‌ی اخلاقیات بشود، بشیند به کنکاش در آدم‌های قصه. می‌گوید مبارزه‌ی سابینا با کمونیسم اصلاً از زیبایی‌شناسی شروع شده بود. امری اخلاقی نبود لزومن. بعد هم کم‌کم گسترده شده بود به مبارزه با توافق در مورد هستی انسان. سابینا کمونیستم و همه‌ی ملحقاتش را «زشت» می‌دید. یک‌پارچگی و یک‌دستی را هم. همین بود که مدام دلش می‌خواست از «صف» بیرون بزند. خیانت کند. به کشورش، به مرد و مردهایش، به آرمان‌ها، به خودش. سابینا مصداق «بی‌قراری» بود. تجسم فقدن کامل «بار». اما این سبکی مطلق از آدم موجودی نیمه واقعی می‌سازد که حرکاتش در یک افق گسترده به آزادی و درنهایت بی‌معنایی مطلق میل می‌کند. آقای کوندرا استاد این‌جور تناقض‌هاست.
۶
سابینا در یک محور مقایسه‌ای دیگر مقابل فرانز قرار می‌گیرد. فرانز اعتقاد داشت به زندگی در یک خانه‌ی شیشه‌ای. جوری که سرچشمه‌ی دروغ و دورویی را در تفکیک زندگی خصوصی و عمومی می‌دید. جایی که هیچ‌چیز بر هیچ‌کس پوشیده نیست. رهایی و خلاصی‌اش را در این عدم وجود فضای خصوصی می‌دید. سابینا اما به «خلوت انس» معتقد بود. که هرکس که خلوت انس‌ش را از دست بدهد همه‌چیزش را باخته و کسی که آگاهانه از آن چشم‌پوشی کند غولی بیش نیست. سابینا آدم حریم است. حریم‌شخصی. حریم شخصی حداکثری. آن‌قدر وسیع که کل زندگی‌اش را در بر بگیرد. که جایی برای هیچ آدم دیگری در آن نباشد. سابینا تجسم پیشی‌گرفتن است. ترزا برای مبارزه با غم بی‌وفایی معشوق تنها صبر به کارش می‌آید. تا توما پیر شود. سابینا اما برای مبارزه برای هر نوع غمی، هر نوع دل‌بریدگی‌ای، اول خودش می‌برد و می‌رود و فرار می‌کند. سرنوشت سابینای کتاب همین است که محو شدن است. در تنهایی خودش. بی‌آدم‌ها.
۷
داشتم فکر می‌کردم شیفته‌ی سابیناها و توماها شدن سهل‌ترین کار دنیاست. تحمل این شیفتگی اما شدنی نیست. ماندگاری ندارد. آدم را پیر و حیف و حرام می‌کند. روزگار غم‌انگیز ترزا روایت همین نشدنی‌بودن است. باید کنارشان بود. دوست‌شان بود صرفن. همان‌جوری که خودشان با هم بودند. با دیدارهای‌شان. ماندگار بودند. عاشقی با امثال سابینا و توما یعنی عدم انسجام. یعنی ناامنی مدام. به قول فرانز، در فقدان وفا و وفاداری، وحدت از دست می‌رود و زندگی به شکل هزاران احساس ناپایدار در می‌آید. ناپایداری هم که همان بی‌قراری خودمان است.




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  12.2023  01.2024  02.2024  03.2024