۱
جسی و دوستدخترش جین، جایی از اپیزود یازدهم فصل سوم «بریکینگ بد» رفتهاند «سانتافه» تا نقاشیهای جورجیا اوکیف را ببینند. جین، قبلتر برای جسی تعریف کرده که نقاشیهای جورجیا عمدتن از واژن است، و اینجوری جسیِ بیگانه با آرت را ترغیب کرده به آمدن به نمایشگاه. نقاشیها برای جسی اما ناامیدکننده است، چون جورجیا مکرر «در» کشیده.
بیرون نمایشگاه، جسی و جین در ماشین:
جسی: من نمیفهمم، چرا یه نقاشی باید یه در رو بارها و بارها بکشه!
جین: ولی اونا همه مثل هم نبودن.
جسی: بودن!
جین: یه سوژه بود اما هربار فرق داشت. نورش، حسش، هربار که میکشید یه چیز جدید میدید توش.
جسی: خب این به نظرت دیوانگی نیست؟!
جین: قبول، به نظرت ما چرا پس هر کاری رو فقط یه بار انجام نمیدیم؟ الان من باید همین یه سیگار رو بکشم فقط؟ یا فقط یه بار با هم بخوابیم چون هربار مثل دفعهی قبله؟ یه بار فقط غروب رو ببینیم، فقط یه روز زندگی کنیم! نه، چون هربار یه چیز تازه هست، هر بار یه تجربهی متفاوته.
جسی: باشه، پس میگی اون یه در رو بیست بار کشیده تا بالاخره بیعیب از آب دربیاد؟
جین: من اینو نگفتم. چیز بیعیب وجود نداره.
۲
الف داشت تعریف میکرد که شبی یک بار اسکیس میزده و منتشر میکرده. به مدت حدود یک سال. بعد یکی گیر داده بوده که ما چه گناهی کردیم که باید هر روز کارهای تکراری شما را ببینیم. الف شاکی شده بوده که مگر من قرار است طی یک سال چهقدر بالاوپایین روحی داشته باشم، که شبی یک شعبدهی متفاوت از کلاهم برایتان دربیاورم.
۳
ب میگفت دارم خودم را رصد میکنم، که کلمههای عاشقیام اینبار چهقدر فرق دارند با دفعهی قبل، با دو دفعهی قبل. خودم را رصد میکنم که «اکت»های عاشقیام، نوازشها و تاچها و ماچها، چطور خودشان را دارند تکرار میکنند. چهطور گاهی انگار فارغ از سوژهی روبهرو، این منم که همیشه اینطور عاشقی میکنم، اینطور میبوسم، اینطور برای کسی میمیرم. یا اینطور وقت ترککردن و شدن، مویه میکنم یا نمیکنم. میگفت تا یک جایی نگران بودم. هی مچ خودم را میگرفتم که هااا، ببین، این «قشنگم» را دارم درست همانجوری میگویم که با آدم قبلی. انگشتهایش را همان طور بو میکشم، بناگوشش را همان، تیرهی گودرفتهی پشتش را، از پشت گردن تا پایین کمر، همان. گفتم عین سوگواری میماند. هربار فکر میکنی این باید فرق کند. این مرگ، این رفتن نابههنگام، این دردی که میزاید، نظیر ندارد. دارد اما. بارها و بارها دارد. آن تکهای که از تو کنده میشود هربار همانجای قبلیست. رنگ و نور و قلمش فرق میکند. درد و تاچ و ماچت همان است، کلمههایت هم، اشکالی هم ندارد. بعد درهای جورجیا را تعریف کرده بودم برایش. مثال زده بودم از خودم، که چهطور گاهی میبینم بیست بار از یک سوژه، یک موضوع، یک فیلم، یک شخصیت نوشتهام. هر بار به نوعی.
قانع شد.