« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2015-05-10
میگویند مرگ هم مثل هر جدایی دیگری لحظههای قبل خودش را به مرور زمان سنگین و مهم و متورم میکند. آخرین حرفی که مرحوم زد، آخرین سیگاری که کشید، آخرین خطی که نوشت، آخرین عکسش، آخرین دستی که کشید روی پوست کشیدهی شب، آخرین حرفی که شنید، آخرین چیزی که از ما خواست و به کاهلی در اجابتش تساهل کردیم، آخرین بار که درست نگاهش نکردیم وقتی از چشماندازمان بیرون رفت، آخرین بار که سرِ یخچال رفت، آخرین حمامش، خوابش، خور و خشم و شهوتش.
گاهی مچ خودم را میگیرم که دارم یک مرگ فرضی را میگذارم روی یک لحظهای از زندگانی خودم یا دیگری. بعد مرور میکنم این آخرینها را. تماشا میکنم که چهطور پیشپاافتادهترین لحظهها سریع وزن میگیرند و تاویلپذیر میشوند و سنگین و پرمغز و معنادار. بعد نوع مرگِ جعلیِ مذکور را تغییر میدهم و تماشا میکنم که چه طور رنگ و لعاب و تفسیر آخرینهای جعلیِ مذکورتر، دچار دگرریسی میشوند. که چهطور یک «به کاوه بگو دیره»ی فرضیِ مرحومِ فرضی تابهتا میشود معنایش، بسته به این که مرحوم لای در مانده باشد یا به شلیک گلوله دچار، یا به سکتهای دار فانی را گذاشته باشد و رفته باشد پی کارش.
شانس را آن مرحومهایی میآورند که واقعن کار قصار خاصی کرده باشند، حرف غلیظی زده باشند تصادفن آن دمِ آخر. حواسمان باشد که جانِ آدمیزاد به نسیمی بند است. یک جوری خداحافظ بگوییم، نگاهشان کنیم، که اگر از در بیرون رفتیم و متعاقبن از دنیا، بگویند دیدی؟! انگار میدونست قراره بمیره. عجیب باشیم کلن. عجیب و خندهدار.
|