« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2006-01-21 1. این که ما این روزها داریم کتاب خواندنی نوشتن با دوربین را می خوانیم که حاصل چند جلسه گفتگوی مفصل درباره ی سینمای موج نو و ریشه های آن در ایران، با آقای ابراهیم گلستان عزیز است و همین روزها فیلم بی ربط و غریب آقای فرمان آرا، یک بوس کوچولو، روی اکران است، خودش از آن حسن اتفاق های مارانایی است. فقط این وسط نمی دانیم آقای فرمان آرا با سابقه ی نسبتاً خوبی که دارد، چرا سر پیری یقه ی آقای گلستان را گرفته و این همه در فیلم اش به پروپای ایشان پیچیده. یعنی رسماً در این فیلم به آقای گلستان علناً فحش خواهر و مادر داده نشده است! شخصیت محمدرضا سعدی، عیناً آقای گلستان است که این کشف بزرگی نیست آن قدر که نشانه در فیلم گذاشته مبادا کسی باشد که نفهمد که خطاب همه ی این هجمه ها و توهین ها و متلک ها، ابراهیم گلستان است. از 38 سال دور از ایران ماندن اش تا گوشه ی عافیتی که خارج از کشور برای خودش جور کرده و به همه بدوبی راه می گوید و دختری دارد اهل هنر – بخوانید گالری دار- و پسری که عکاس بوده و خودکشی کرده – بخوانید کشته شده- که این آخری هم از آن عجایب است. کاوه ی طفلک در گیرودار جنگ عراق کشته می شود و حالا فرمان آرا با پررویی تمام این را در فیلم این جوری تغییر داده که کامران سعدی، پسر نویسنده ی معروف، از دست پدرش و این که او را تحویل نمی گرفته، خودکشی کرده است! اصل این قضیه که چقدر جوانمردانه است که آدم با امکانات فراوان فیلمی بسازد که فقط و فقط برای تخطئه ی یک آدم – یک روشنفکر نویسنده ی خارج نشین – باشد، و نه حتی انتخاب این نویسنده به عنوان یک خارج نشین نوعی، خودش زیر سوال است. بعد هم این آدم را بگذاری کنار یک نویسنده ی دیگر که تمام این سال ها ایران بوده و سختی کشیده و حالا رستگار است هنگام مرگ! با آن سکانس های مهوع آرامگاه کورش، که همه دارند شعارهای صدمن یک غاز کلیشه ای از نوع جوانان ما باید کورش را بشناسند و تاریخ شان را بدانند، تا آن سکانس های سعدی و راننده ی سرویس و گفتگوی سعدی با زن اش، در گورستان و دیالوگ هایی از این دست که تمام آن روزهایی که آقای سعدی داشته کنار دریاچه ی ژنو ویسکی می خورده، مردم این جا داشتند خون دل می خوردند! داریم پراکنده گویی می کنیم چون آن قدر این فیلم مهمل بود که حوصله نداریم همه ی حرف هایی که در این باره داریم، مرتب و مفصل بگوییم. داریم فکر می کنیم فرمان آرا مگر چقدر از دست آن پیرمرد 80 ساله ی بی چاره عصبانی بوده که این قدر کاراکتر نمادین اش را در فیلم، بی رحمانه می کوبد و مسخره می کند و تحقیر می کند. گیریم که آقای گلستان همیشه لحن تندی داشته و با همه بد حرف می زنده و همیشه از این حماقت و عقب مانده گی تاریخی این ملت شاکی بوده و آدم ایده آلیستی بوده و محصولات وطنی را به دیده تحقیر نگاه می کرده چون ملاک های سختگیرانه ای برای مقایسه داشته. هرچند که آثار ماندگار این مملکت را همیشه مورد تعریف قرار داده، امثال آقای کیارستمی و قبادی را. برای مان جالب است که وقتی حرف های آقای گلستان را می خوانیم و البته با فیلتری که افراط و تفریط ها و لحن تندش را تعدیل می کند، می بینیم درست دارد امثال همین فیلم ها را به لجن می کشد که سازندگان اش پزهای روشنفکرانه می گیرند و چرند می سازند. دوست داشتیم آن فصلی را که درباره ی حضور متافور(استعاره) در سینما حرف می زند، کامل این جا نقل می کردیم که چه طور باید این استعاره در دل فیلم بنشیند و تحمیلی نباشد تا بعد آن فصل یک بوس کوچولو را با همین ابزار نقد کنیم که وقتی سعدی و شلبی سوار بنز سفیدرنگ شلبی می شوند و به سفر می روند، وقتی بنز از جلوی دوربین حرکت می کند و به سمت راست کادر خارج می شود، جماعتی تابوت به دست از همان طرف وارد کادر می شوند و عبور می کنند که یعنی حضور قاطع مرگ در فضای داستان و مثلاً این آقایان شلبی و سعدی که دارند می روند به سفر، تابوت شان برمی گردد! این از همان نمونه های سخیف حضور متافور در سینما است که داد آقای گلستان را در می آورد. مثال به جای اش را از خود آقای گلستان می گیریم که وقتی در آن مستند نفتی اش، موج، مرجان و خارا فکر کنیم، نفتکشی که بندر ایران را ترک می کند، روی آب شیاری از خود باقی می گذارد که اتفاقاً دوربین هم روی آن تاکید می کند و متافوری است برای خراشی که در دل و جان این مملکت می افتد از این نفتی که این گونه به تاراج می رود و ضربه ای است به پیکر اقتصاد آن. ما هم مثل آن مقاله ی خوب آقای هادی چپردار در مجله ی خوب هفت، این جمله ی معروف وودی آلن عزیزمان را نقل می کنیم که : روشنفکرها هم مثل مافیا هستند، فقط از بین خودشان می کشند. دل مان می خواست فقط آن سکانس میدان نقش جهان را می دیدید که چطور آقای سعدی – بخوانید گلستان – که به زعم آقای فرمان آرا، دچار آلزایمر شده – بخوانید فراموشی تاریخی – به مرتبه ی فروپاشی روانی می رسد و به سان آقای نیچه ی عزیز، بر شلاق خوردن اسبی می گرید و اسب را در آغوش می گیرد. بعد هم آن درشکه چی بی رحم که در همین فیلم آن قدر بی محابا شلاق بر تن اسب می زند، در یک دیالوگ تاریخی دیگر می گوید: این ها کاش همین قدر که دل شان برای اسب ها می سوخت، برای آدم ها هم دل می سوزاندند! این وسط فرمان آرا فراموش کرده که اگر دارد گلستان را در هنگام فروپاشی روانی در پایان عمر، با نیچه قیاس می کند و از آن تصویر کپی برداری می کند، لابد این را هم اذعان می کند که قبل از این فروپاشی، طرف قدر و منزلت و هوش و شعوری در حد آقای نیچه ی بزرگ داشته که در عصر خودش آن چنان که باید ستایش نشد و قرنی گذشت تا ملت درک و شعور پیچیده ی نیچه را فهم کردند! البته آقای سر هرمس مارانای بزرگ آن قدر روشن بینی دارد که ارزش کار بازیگران و کارگردانی آقای فرمان آرا و صدالبته فیلم برداری بی نظیر آقای کلاری را فراموش نکند و همه ی این حرف ها خطاب به فرمان آرای نویسنده بود که عنان اختیار از کف داده و با این فیلم نوشته اش، همه ی کارهای خوب قبلی اش را دارد لوث می کند. (شازده احتجاب و خانه ی روی آب را هنوز دوست داریم) و یک بار دیگر هم دوست داریم به همه توصیه کنیم که نوشتن با دوربین را بخوانند و اگر قسمت بود، خشت و آینه و اسرار گنج دره ی جنی و موج و مرجان و خارا و یک آتش را ببینند و خروس را که به تازه گی درآمده بخوانند تا یادشان بیایند که همه ی این مزخرفات فرمان آرا درباره ی کیست. (و یک بار دیگر آن مقاله ی آقای چپردار را در هفت بخوانند) 2. جماعت! خانم و آقای بولتس بالاخره آن حلیم معروف خانه گی را به ما چشاندند و خانم آقای بولتس هم هر کاری که توانست طفلک کرد برای ما در آن جمعه ی درخشان و آفتابی و دل چسب که از کله ی صبح تا عصر، به اتفاق آقای الف و خانواده و آقای منوچهر و خانواده، خانه ی ایشان بودیم اما واقعیت این است که ما از همین الان می دانیم و یقین داریم که معده ی طمع آقای الف به این آسانی ها پر نخواهد شد و حالاحالاها به شلوغ کاری و جوسازی های اش خواهد پرداخت. تازه این را هم به آقای ونگز عزیزمان بگوییم که دور از چشم شما پسرم، در خانه ی آقای بولتس لبی به خمره هم نزدیم و هنوز نمی دانیم چرا! Labels: سینما، کلن |
2006-01-16 1. آقای سر هرمس مارانای بزرگ زمانی دور فکر می کرد وبلاگ نوشتن یعنی خوددرمانی، یعنی خالی کردن و خالی شدن و گاهی هم خالی بستن. مثل کسی که دراز کشیده روی مبلِ چرمیِ سیاهِ دفترِ نیمه تاریکِ آقای روان کاو و دارد همین طور بی وقفه آن قدر حرف می زند تا خالی شود و همه ی عقده های سرکوب شده خودشان را نشان دهند و به سطح خودآگاه بیایند و وبلاگ نویسِ مادرمرده آرام و سالم بشود. این دوره که تمام شد، یعنی به خودی خود عمرش سر آمد، مدتی ننوشت و بعد دوباره شروع کرد اما این بار وبلاگ نوشتن برای اش به معنی مخاطب داشتن بود. تولید محتوای فارسی در وب، به قول آقای سانسورشده. پس کم تر از زندگی خصوصی اش نوشت و فکر می کرد لذتی که می برد از جنس شنونده داشتن است. چند صباحی گذشت. کم کم آمار بازدیدکننده های روزانه برای یک وبلاگ ناآشنا و عمومی و غیرتخصصی و غیررمانتیک و غیر...، به حد مطلوبی رسید و تازه آقای مارانای بزرگ به این فکر افتاد که می نویسد نه صرفاً برای خواننده داشتن، بلکه برای ایجاد یک ارتباط دوسویه و فعال. این طوری بود که کامنت ها برای اش مهم شد. هم کامنت های خودش و هم مالِ ملت! حالا لذتِ قضیه در این بازی حاشیه بود. (یا شاید هم حاشیه ی بازی!). باز هم مدتی گذشت تا سر هرمس کبیر، برای اش روشن شد که اصلاً قضیه همان داستان کهنه و جذابی است که یک عده آدم باحال دور هم برای مدتی جمع بشوند و انرژی های شان را تجمیع کنند و سر به سر هم بگذارند و گاس که از هم چیزهایی هم یاد بگیرند و هر روز داستان بامزه ای برای هم ساز کنند و به هم گیر بدهند و حلقه ی اخوتی تشکیل بدهند که به هرحال عمری دارد و موضوع حالا و اکنون است و... . این ها را بگذارید کنار داستان حلقه های کذایی آقایان مارانای جونیور و آقای سینِ خانم شین و همه ی دوستان و اذنابی که به هرحال در این باب قلمی فرسودند و لگدی به هم پراندند و حالی بردند. پس لطفاً تمام کسانی که مایل اند عضو انجمن اخوت یاران حلقه باشند، به آقای ب (بولتس سابق) مراجعه کنند و از آن جایی که آقای ب استاد راه انداختن و ایجادکردن و خلق کردن و بعد، ادامه ندادن است، به ترین گزینه برای این عضوگیری است. گاس که اگر مصاحبه ی حضوری هم ترتیب اش داده شد و افراد متقاضی آدم های جذابی بودند، ما خودمان هم خودی نشان دادیم. همین جا هم بگوییم که عمر این تشکیلات انجمن اخوت حکماً کم تر از همین برفی خواهد بود که الان در دامنه های جنوبی البرز آرام و سبک نشسته است! 2. در مورد آن قضیه ی مصاحبه همین جا خیال آقای ونگز را راحت کنیم که مصاحبه پشت درهای بسته انجام نخواهد شد مگر این که مورد خاصی باشد! 3. آقای امیرخان! شما پسرم هنوز در بند متنی و لذت حاشیه را نگرفته ای جانم. آن برادر بزرگ تر ات هم تا جایی که بتواند بین متن و حاشیه اش فاصله می اندازد و حتی هویت های جداگانه هم برای شان دارد. ان شاالله جفت تان به اندازه ی ما بزرگ می شوید و حاشیه مالی می کنید! (آقای غزمر شلقزمره! خودتان خوب می دانید که ما شما را بیش از آقای سانسورشده دوست داریم!) 4. این خواهرزاده ی نابغه ی کج عقل ِ سورپرایز ِ ما دوباره چند تا پست ِ بی نظیر نوشته که به خواندن اش می ارزد. البته حالا دیگر 8 ساله نیست و دارد به 10 ساله گی می رسد اما کولاژهای متنی اش حکایت از ذوق سرشاری دارد که حکماً از دایی اش (جناب سر هرمس مارانای افسانه ای) به ارث برده است. 5. برای مان جالب است که آمار بازدیدکننده های وبلاگ ما و فوتوبلاگ آقای مارانای جونیور همیشه فاصله ی کمی از هم دارند. وبلاگ خانم مارانای دوست داشتنی و وبلاگ آقای مارانای جونیور هم همین طور. این یعنی هر بنی بشری که سری به یکی از ما می زند، احوال پرسی ای هم از بقیه ی اهل منزل می کند که رفتار کاملاً پسندیده ای است. اما این وسط، آمار بازدیدکننده های فوتوبلاگ خودمان بسیار کم تر از این چهارتای دیگر است. داریم فکر می کنیم برای این دوستان و اذناب، ظاهراً متن جذابیت بیش تری نسبت به تصویر دارد. 6. از معدود برنامه هایی که هنوز می شود در تله ویزیون دولتی ایران پای اش نشست، همین برنامه ی سینما و ماورا است که شهرام جعفری نژاد، شادمهر راستین و احمد میرزمانی اداره اش می کنند. از سانسورهای احمقانه و بی شرمانه ای که به فیلم ها تحمیل می شود و دوبله های گاه بی کیفیت و باندهای صدای دست کاری شده و جعلی (در فصل مونولوگ های عاشقانه ی فرشته و ماریان در فیلم بهشت بر فراز برلین، در پس زمینه تم معروفی ساخته ی آقای موریکونه ی بدبخت گذاشته بودند که فکر کنم مالِ روزی روزگاری آمریکا بود!) که بگذریم، ژانر انتخاب شده حرکتی تازه در تله ویزیون است که البته با سیاست های روح پروری اخیر سیما تطابق دارد. از آن مهم تر شکل بدیع و جذاب و پرتحرک میزگردهای تحلیل فیلم است که سرآمد همه ی برنامه های مشابه است. توی حرف هم پریدن های جعفری نژاد و میرزمانی حس لایو بودن و معاصر بودن را به فضا تعمیم می دهد و بحث ها چون از دو دیدگاه (و گاه سه دیدگاه) و بینش مختلف می آید، تلاقی ها و برخوردهای جذابی پدید می آورد. ما از سال ها قبل همیشه با این آقای جعفری نژاد (که اتفاقاً او هم معمار است و شیفته ی سینما) سمپاتی خوبی داشتیم و بعد از چند سال فاصله از روزهایی که با هم در آن فیلم خانه ی کوچک، فیلم می دیدیم و درباره اش گپ می زدیم، هنوز هم افق های نزدیکی داریم. 7. بهشت بر فراز برلین (بال های اشتیاق) آقای وندرس، از آن فیلم کالت های محبوب آقای مارانا (و احتمالاً جمع کثیری از آدم های فانی!) است. نه فقط بدین خاطر که درباره ی فرشته ها و عالم بالا (بخوانید عالم ِ ما!) است بلکه به دلیل چندین و چند لایه گی فیلم که می شود پس ِ هربار دیدن، وجهی از آن را گرفت و درباره اش حرف زد. شاید باید بنشینیم و دلایل مان را برای این همه دوست داشتن این فیلم ردیف کنیم. آ- آقای وندرس را به خاطر عموم فیلم های اش دوست داریم. ب- آقای پیتر هانتکه و نمایش نامه ها و نوشته ها و شعرها و بینش اش را دوست داریم. پ- فیلم تقدیم شده به همه ی آن هایی که قبلاً فرشته بودند، از جمله آقای یاسوجیرو زو و آقای پیتر فالک. (اصلاً انتخاب همین پیتر فالک از آن ایده های فوق العاده است) ت- فیلم در ستایش انسان است – در تقابل با فرشته ها و ایدئالیسم شان – در ستایش زمان حال – در برابر ابدیت – در ستایش زمین – در مقابل آسمان – و بالاخره به زعم ما در ستایش اومانیسم – در مقابل معنویت. ث- فیلم در ستایش سینما است. از ایده های رو و دم دستی تا ایده های بصری خوبی که دارند روی همین وجه تاکید می کنند. فیلمی که دارد در فیلم ساخته می شود و دوربینی که گاه و بی گاه به جای فرشته ها می نشیند و آدم ها را نظاره می کند. ج- همه ی چیزهایی که در فیلم به عنوان چیزهایی برای لذت بردن از زندگی از آن ها یاد می شود: قهوه خوردن، دست به هم مالیدن در سرما، راه رفتن، دروغ گفتن، سیگارکشیدن، زن، اصلاح کردن، دوش گرفتن، لمس اشیاء، خندیدن و اختیار مرگ خویش را داشتن و... چ- درباره ی سقوط و هبوط بودن و طی میسری متفاوت با همه ی چیزهایی که قبلاً درباره ی انسان و فرشته و شیطان شنیده بودیم. ح- برلین را همین طوری با خرابه ها و زشتی های اش دوست داشتن (همین طور که ما این تهران بی ریخت مان را دوست داریم و گاه چنان از فضاهای شهری و معماری های بی ریشه و متنوع و مردمی و غیرمنتظره اش حرف می زنیم که ملت برای مان حرف درمی آورند!) و اصلاً در ستایش شهری به همین صورتی که هست بودن. در ستایش آدم های معمولی (برای ما، فانی!) و ما هم فکر می کنیم، مثل آقای میرزمانی، که هنوز هم می شد که قاب های تصویری خوش عکس تری انتخاب کرد. گاهی فکر می کنیم کاش آقای وندرس این فیلم را بعد از این که برفراز ابرها را با آقای آنتونیونی ساخته بود، می ساخت تا از ترکیب بندی های قاب های آقای آنتونیونی بزرگ، خیلی چیزها یاد گرفته بود. 8. دارد این پست طولانی می شود اما دل مان نمی آید این قصه ی بی نظیر خانم پیاده را دوباره این جا پابلیش نکنیم: « می توانم اینجا سیگار بکشم؟ در که زد ژاکت پوشیدم روی لباس خواب و در را باز کردم. گفت که برای تعمیر کولر ها آمده است. گفتم: الان که کسی کولر روشن نمی کند. گفت : برای همین الان بهترین موقع است. نفهمیدم. وسایلش را آورد تو. رفتم دستشویی. موهایم را شانه کردم. دندانهایم را شستم. لباسم را عوض کردم و عطر زدم. داشت پیچهای کولر را باز می کرد.نوشته های خالکوبی شده روی دستش را سعی کردم بخوانم . گفت: معذرت می خواهم.خانه سرد شد. پنجره ها باید دو ساعتی باز باشند. گفتم: من مشکلی ندارم. گفتم : موش از این سوراخ به این کوچکی رد می شود. سوراخ تهویه آشپزخانه را نشانش دادم. سرش را بلند کرد. زنجیر دورگردنش را توی یقه لباسش کرد. گفت : شاید.. موش دیده اید؟ گفتم : بله... دیروز عصر.. شب اصلا نخوابیدم .. صداش می آمد.. چیزی را می جوید.. گفت : به دفتر ساختمان گفتید. گفتم : بله.. دوتا تله که چسب دارد.. نمی دانم شما چی بهش می گویید.. از این ها که سیاه است.. گفت : تله چسب. گفتم : همان.. آوردند.. گذاشتد.. کنار اتاق.. ولی فکر می کنید موش برود رویشان گفت : آره.. می رود... گفتم : من از موش خیلی می ترسم.. من دیشب اصلا نخوابیده ام.. حس کردم دارد می آید روی تخت.. تا صبح چراغ را خاموش نکردم ...فکر نمی کنم امروز بتوانم بروم سرکار... گفت : تنها زندگی می کنید؟ گفتم : بله... قهوه می خوری؟ گفت : آره.. می توانم اینجا سیگار بکشم. گفتم : حتما.. » از این داستان خانم پیاده، یاد سینمای کلاسیک می افتیم، فصل هایی که هاکز می ساخت، وقتی که لورن باکال و همفری بوگارت به جای این که اشتیاق شان را به هم به صورت مستقیم بیان کنند، در باره ی اسب حرف می زندند و یا در خواب بزرگ، آن طوری که با کبریت بازی می کنند. اروتیسمی که در این دیالوگ ها است، از جنس همان غنایی است که در آن فیلم نامه ها بود و آن قدر دوست اش می داشتیم. رد پای آقای همینگوی بزرگ را در دیالوگ نویسی خانم پیاده می بینیم و مطمئن هستیم که ایشان هم مثل ما به آقای همینگوی ارادت دارند. داریم سعی می کنیم حوصله به خرج دهیم و دلالت های کلیدی اروتیک قصه را بازگو کنیم: آ- ژاکت پوشیدم روی لباس خواب ب- الان بهترین موقع است پ- وسایلش را آورد تو ت- رفتم دستشویی ث- پیچهای کولر را باز می کرد ج- خالکوبی شده روی دستش چ- من مشکلی ندارم ح- از این سوراخ به این کوچکی رد می شود خ- سوراخ تهویه آشپزخانه را نشانش دادم د- شب اصلا نخوابیدم ذ- دوتا تله که چسب دارد ر- از این ها که سیاه است ز- فکر می کنید موش برود رویشان ژ- حس کردم دارد می آید روی تخت س- تا صبح چراغ را خاموش نکردم ش- فکر نمی کنم امروز بتوانم بروم سرکار ص- تنها زندگی می کنید؟ ض- قهوه می خوری؟ ط- می توانم اینجا سیگار بکشم؟ ظ- حتما... سه نقطه های متن، مثل آن قسمت هایی است از یک تصویرسازی اروتیک که بیننده نمی بیند و باید خودش تصور کند. موش در این جا به نظر می رسد کارکردی جنسی دارد و نمادی برای عنصر مردانه است. (لطفاً پوزخند بزنید!) یک بار دیگر داستان را با این نمادهای موش و دو تا تله چسبی که باید روی شان برود تا گیر بیفتد، بازخوانی کنید. شاید داریم زیاده روی می کنیم ولی حتی آن پنجره هایی که باید دو ساعتی باز باشند هم به نظر ما کنایه ای از اندام ها است. همه ی این ماجرا ربطی به ذهنیت خراب آقای هرمس مارانا ندارد و البته خود این طفلک خانم پیاده هم شاید از خیلی نمادها آگاهانه استفاده نکرده باشد ولی ناخودآگاه بعضی ها را خلق کرده و در جای درست اش قرار داده. نمی دانیم چرا این ایجاز را در داستان پنگوئن در حیاط پشتی اش ندارد و در عوض همین که پیش طرح های اش را برای مان تعریف می کند، خودشان از خیلی از داستان ها کامل تر است. وقتی مایه های قصه های بعدی اش را خیلی مختصر و مفید لو می دهد (درست عین این که در سالن سینما نشسته باشیم و آنونس فیلم های آینده را ببینیم که خیلی وقت ها از خود فیلم ها موجزتر و به تر هستند)، ما در ذهن مان آن ها را می سازیم و فکر می کنیم شاید همیشه هم لازم نباشد اصل قصه ها نوشته شود. |
2006-01-12 1. آقای سر هرمس مارانا لازم می داند همین جا از آقای همایون احمدیان به خاطر این که وقتی امروز عصر که آقای مارانا سوار اتوموبیل خودش شد تا از دفتر به خانه برگردد و هی برف می آمد و بزرگ راه صدر شدیداً راه بندان بود و باز برف می آمد و تهران سفید سفید شده بود و آقای مارانا رادیو پیام را روشن کرد و ناگهان صدای نوستالژیک آقای افشین پخش شد که می خواند: زمستون... تن عریون باغچه زیر بارون... و آقای مارانا عجیب حالی کرد... 2. از آن جایی که به قول دایی شقایق، ما هرمس هستیم و به حکم وظیفه ازلی مان باید آن چه خدایان می کنند و می گویند را برای شما آدمیان فانی تاویل و ترجمه و تفسیر نماییم و از آن جایی که در میانه ی این تاویل و تفسیر هرچه دل مان بخواهد کم و زیاد می کنیم و یک روده ی راست هم در شکم مان نیست، باید به شما آدم های فانی بگوییم که این برفی که امروز این گونه قاطع و بی تخفیف بارید و شهر را به حالت نیمه تعطیل در آورد، فقط و فقط در پاسخ دعای این آقای بولتس عزیزمان بود که می خواست ما نتوانیم به همراه آقای الف و خانواده، به منزل ایشان برویم و حلیم بخوریم. بولتس عزیز! پسرم! شما از حلیم خوردن ما جان سالم به در بردی، با این آقای الف چه می کنی که دارد نقشه می کشد جماعتی را در یک وقت بی وقتی به در خانه ی شما بفرستد عزیز دل برادر؟! ایشان را که می شناسی، وعده ی حلیم که به آن شکم صاحب مرده اش داده، دیگر عزرائیل هم جلودارش نیست. شکر و نمک هم دیگر برای اش فرقی نمی کند. ما به جای شما بودیم وسط همین برف زمین گیر هم که شده یک جوری این حلیم را به آقای الف می رساندیم تا خلاص شویم. از ما گفتن بود. 3. گاهی فکر می کنیم این نوشته های صاحب وبلاگ ها، عین متن است و کامنت ها، عین حاشیه. همان text و context خودمان. بعضی ها آدم متن هستند. یعنی فقط در متن حضور دارند و به ندرت می شود در حواشی اثری از ایشان دید. مثل خانم مارانای دوست داشتنی مان. بعضی ها فقط اهل حاشیه اند و اتفاقاً حضور قاطع بی تخفیفی در حواشی دارند. مثل همین خانم مکین، همسر آقای سانسورشده ی خودمان. بعضی ها در هر دو حضور فعال دارند و حضورشان در متن و حاشیه عیناً مشابه است. مثل ما که در متن و حاشیه همیشه همین هرمس مارانای بزرگ هستیم یا آقای ونگز بزرگوار که در متن و حاشیه همین جور دارند مدام دور حوریان زمینی می گردند یا آقای بولتس عزیزمان که وقتی اجاق شان کور است، دیگر متن و حاشیه ندارد، همه جا کور است. برخی رفقا متن وحاشیه شان هیچ ربطی به هم ندارد. در متن یک جورند و در حاشیه یک جور دیگر. مثل این خانم پیاده که متن و حاشیه اش دو پدیده ی متفاوت است. وبلاگ ها هم به همین قسم است. یکی پیدا می شود مثل این آقای مِد کامنت فری که یک متن خفیف و ساده و کوتاه دارد با حواشی دراز و پرتفضیل و بی ربط که جماعتی بی کار برای نوشته های کوتاه و دیربه دیر این آقا، ده ها کامنت جورواجور می گذارند. در بعضی وبلاگ ها، حاشیه دنبال متن اصلی حرکت می کند و تابع است، گاهی وقت ها متن از حاشیه پدید می آید و این حواشی هستند که به نوشته های متن ایده و جان می دهند. بعضی وبلاگ ها اصولاً اهل حاشیه نیستند و اصلاً جایی برای کامنت ندارند. خیلی جاها اصولاً حاشیه فوق العاده از متن جذاب تر است و شباهت اش به زندگی واقعی، حیرت آور می شود. مثال ها زیاد هستند و ما طبق معمول حوصله ی بسط بیش تر نداریم. خودتان کمی زحمت به خودتان بدهید و در این باب تامل کنید! |
2006-01-07 1. البته این که ما گاهی وقت ها در فوتوبلاگ مان عکس تکراری می گذاریم حتماً حکمتی دارد که شما دخترم از آن بی خبرید. گاس هم اگر خوب دقت کنید و عکس ها را با هم مقایسه کنید، متوجه ده اختلاف جزیی بین آن ها بشوید که می توانید آن را به آدرس ما- همان که قبلاً گفتیم، فقط اگر نبودیم از لای در اس ام اس برای مان بفرستید- پست کنید. 2. ای آقاااااا! بولتس عزیز! آن را که خودمان داریم جانم. با اُ اس تی ِ فریدا ما حداکثر بتوانیم این آقای احمدی نژادتان را تا پایتختِ فرهنگیِ کشورمان، قم، بفرستیم. 3. ما از این بالا قویاً فکر می کنیم این آقای مصباح دقیقاً اسلام مجسم است. بیچاره تمام حرف هایی که می زند و همه غوغا سرش به پا می کنند، عین اسلام است. فقط ما نمی دانیم چرا بعضی ها اصرار دارند چهره ی متفاوتی از این دین ارایه کنند. همین حرف دیروز این بابا که می گفت جمهوریت اصالتی در اسلام ندارد و اصلاً چون خمینی مجبور بود بین نظام سلطنتی و جمهوری یک مدل را انتخاب کند، بالاجبار جمهوری اسلامی را انتخاب کرد، به نظرمان کاملاً درست است. آخر کجای تاریخ اسلام دیدید که رای مردم هم اثری داشته باشد در حکومت؟ نه در دوران محمد و نه در دوره ی خلفا و فرزندان محمد، هیچ وقت رای مردم مطرح نبود. ولایت فقیه هم به قول آقای مصباح هیچ ربطی به ملت ندارد و مشروعیت اش را از خودش و ماکزیمم خدای خودش می گیرد. حالا عده ای هی داد بزنند که اسلام و دموکراسی قابل جمع است. چه ربطی به هم دارند؟! یا وقتی می گوید در جمهوری اسلامی، اسلامیت اصل است و جمهوریتی فرعی قابل حذف، با منطق جور در می آید. در منطق خداباوران و دین داران، مگر اسلام چیزی کم دارد که حالا باید یک وصله ی ناجوری به نام جمهوریت هم به آن بچسبد. ما هم اگر آدم خدامدار و دین باوری بودیم، حاضر نمی شدیم قبول کنیم که دین مان نقص دارد و باید یک جمهوریت هم به آن وصل شود تا مشروعیت و مقبولیت پیدا کند. از این منظر این که این گروه به دنبال پیاده کردن حکومت اسلامی و نه جمهوری اسلامی هستند، روندی درست و اصولی است. زور بی خود می زنند این آقایان سروش و کدیور و مجتهد شبستری و... . اسلام عیناً همین است که آقای مصباح می گوید. برده داری اش را هم که چند سال قبل گفت در اسلام مجاز است و همه برتافتند، راست می گفت. کجا سراغ دارید که این محمدتان در نفی برده داری چیزی گفته باشد؟ تنها زحمت کشیده و لطف فرموده اند و خودشان با اراده ی خودشان چندتایی از این سیاهان بدبخت را آزاد فرموده اند! حالا ما خیلی حوصله نداریم هی ارجاع بدهیم به آن مانیفست مقدس جمهوری خواهی آقای گنجی عزیز که کلی دلیل آورده که بابا این اسلام اصلاً در خودش نفی حقوق بشر و زن ستیزی و این ها را به طور پایه ای دارد و با هیچ چسبی به دموکراسی و حقوق بشر نمی چسبد. 4. آقای احمدی نژاد دیروز فرمودند ما باید دنیا را اداره کنیم و این کار به عهده ی قم است. ما باید کشاورزی اسلامی داشته باشیم. (واقعاً لازم است چیزی اضافه کنیم یا خودتان روده بر شدید؟!) 5. سر هرمس مارانای بزرگ همین جا تمام آن بندهای مربوط به شرکت در مراسم مذهبی را که در نافرمانی های مارانایی مدنی اش آورده بود، به این وسیله اصلاح می نماید: شرکت کنید جانم، شرکت کنید! این جوری خودبه خود و با کم ترین زحمت آن شعائر و مراسم و مناسک در طول زمان لوس و استحاله می شود به یک چیز بی خاصیت و بی بو، به اصل خودش! (فکرش را بکنید! چقدر آن حرکت قشنگ بود که چفیه که نماد جانمازآب کشیدن بر و بچ حزبی بود، تبدیل شد به آلت دست دختران و پسران تین ایجر و باحال مملکت! فقط آقای خامنه ای چون اصولاً خیلی از جایی خبر ندارد هنوز آن را به گردن می اندازد!) 6. چقدر حرف سیاسی از خودمان در وکردیم! تقصیر این آقای بولتس است که یک برنامه ی عرق و کله پاچه ی مردانه ی صبح جمعه برقرار نمی کند! |
2006-01-06 1. عجب ذهن خرابی دارید ها! مادر بچه ها گیر نمی دهد، شما پاپیچ می شوید؟! 2. یادمان باشد امروز عصر که با زئوس اینا جلسه ی کمیته ی راهبردی داریم، از ایشان به خاطر اختراع شبکه ی متزو (MEZZO) تشکر مبسوطی بفرماییم. ساعات اولیه ی صبح شنبه است و ما طبق معمول که دل مان نمی خواهد جمعه شب ها زود بخوابیم مبادا آخرهفته مان زود تمام شود، نشسته ایم پای کارمان و داریم خط می کشیم و این متزوی بزرگوار هم همین طور دارد ما را هی مدام رستگار می کند. همین الان آن آهنگ VIRGIN ِ خانم ماریسا (MARIZA) را برای مان پخش کرد که روح مان در این نصفه شبی تا عرش اعلی رفت و همان جا ماند. (البته از این بارگاه ما تا عرش اعلی اصولاً راه زیادی نیست. به قول استامینوفن، همین که آداجیویِ آقای آلبینونی بیاید اوج بگیرد، ما رسیده ایم به عرش اعلی). این ها به کنار، صدای ملکوتیِ خانم ماریسا ما را به شدت یاد فریدا انداخت و آن موسیقی جادویی اش. این است که به کلیه ی دوستان و اذناب می فرماییم اگر از این خانم ماریسا چیزی در دست و بال شان دارند برای ما به آدرسِ ملکوتِ آسمانی- طبقه ی هفتم- جنب جای گاهِ باریتعالی- نرسیده به ماست بندیِ زئوس و پسران- دست چپ- بارگاه مقدس خانوادگیِ مارانا، پست بفرمایند. گاس که به جای تشکر، دادیم آقای احمدی نژاد را یک چند هزار سالی بفرستند آلاسکا. 3. آن دخترمان در نیویورک دچار آنفولانزا شده است. دخترم! هرچه باشد آنفولانزای نیویورکی از آنفولانزای مرغی که به تر است. تازه برای آدم حرف هم در نمی آورند که با مرغ و اینا هم بعله! 4. آن یکی پسرمان در تگزاس هم پیدای اش نیست. خودش می گفت مدتی زیرِ سِرُم بوده. ما اول فکر کردیم سِرُم اسمِ یکی از آن نره خرهای سیاه گنده ی آمریکایی است که هنوز که هنوزه جای اش درد می کند و ایشان کم پیدا شده اند. پسرم! برادر ونگزِ عزیز! مراتب سلامت خودت را سریعاً به ما گزارش کن. 5. آقای سر هرمس مارانای بزرگ یک کیفی می کند وقتی فیلمی مثل عدالت برای همه، را این تله ویزیون نفله ی خودمان با کم ترین سانسور و با دوبله ی قدیمی اش پخش می کند. فیلمی از همان دوران باحال و تکرارنشدنی دهه ی هفتاد هالیوود که دوران گذاری بود برای خودش و فیلم نامه ها عجیب و غریب و تازه شده بود و خیلی جاها الگوهای قدیمی را کنار می زد و قهرمان ها شروع کرده بودند به ضدقهرمان شدن و این حرف ها! همه ی آل پاچینو، دوست قدیمی ما، به کنار، سر هرمس مارانا عجیب حال کرده بود با آن سکانسی که بعد از کشته شدن جوانک بی گناه در زندان، پاچینو درمانده و حیران روی نیمکتی در خیابان نشسته و ناگهان گروهی جوان ورزشکار در حال دویدن در خیابان، از جلوی او عبور می کنند. پاچینو ناگهان بلند می شود و پشت سر آن ها می دود. بعد از مدتی راه اش جدا می شود و تنهایی می دود تا به دادگاه برسد. داشتیم فکر می کردیم اصولاً وقتی فیلم درباره ی وجدان و این حرف ها است، اول که پاچینو دنبال سایرین می دود، انگار تصمیم گرفته بی خیال شود و هم رنگ دیگران بشود (بدود) اما بعد از مدتی راه اش را از گروه دونده ی بی نام و نشان جدا می کند و تنها می دود. این مدلی است از فصل دادگاه نهایی که ابتدا گمان می کنیم قرار است واقعاً از قاضی فاسد دفاع کند و بعد می بینیم تک و تنها دارد همه ی سیستم را متهم می کند. باز مجبوریم بگوییم این نکات را باید درس داد! یک چیز دیگر هم بگوییم و برویم: این که فیلم درباره ی خوبی/ بدی، کار/ وجدان، انجام وظیفه/ عدالت باشد کافی است تا بوی شعار از آن از بیست متری هم به مشام برسد. اما کار بزرگی که نورمن جویسون و فیلم نامه نویس اش می کنند- بخوانید کاری که سینما می کند- این است که فضایی آن قدر باورپذیر برای تان می سازد که برای دو ساعت ایدئالیست می شوید و دوست دارید قهرمان تنهای فیلم، با همه ی سیستم و بدی ها و فسادهای اش بجنگد و پیروز شود. خیر مطالق و تنها در برابر تمام شر. تازه فیلم که تمام می شود به واقعیت برمی گردید و یادتان می آید که قضیه هیچ وقت به این ساده گی نیست. جادوی سینما یعنی همین فراموش کردن واقعیت بیرونی. Labels: سینما، کلن |
2006-01-01
تا حالا تصویر تنهایی را زیاد دیده بودیم، خیلی وقت ها هم چشیده بودیم. ولی این که آدم در حال فرار از دست پلیسی باشد که عشق اش با لو دادن آدم، آن ها را در خانه آدم فرستاده باشد، بعد همین طوری که داری می دوی پلیس به پشت ات شلیک کند، تو دست ات را بگذاری پشت ات و چند صد متری بدوی، بعد که به زمین افتادی، دوربین به همراه آدم های معمولی و رهگذر بیاید بالای سرت و از آن بالا نگاه ات کند که سیگار روشن ات از لب ات می افتد و بعد خطاب به عشق ات که او هم به رهگذران اضافه شده، بگویی: خیلی تنفرانگیزی و بعد خودت با دست های خودت چشم های ات را ببندی و بعد بمیری، دیگر شاه کار است آقای گدار! از نفس افتاده ات را خیلی دوست داشتیم مخصوصاً که آقای جلیلوند عزیزمان به جای بلموندوی عزیزمان حرف می زد.
Labels: سینما، کلن |