« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2007-11-29 1 یعنی جدن تا الان داشتید فکر میکردید ما، سر هرمس مارانای بزرگ، در تدارک یک پستِ طوفانیِ مطول هستیم برایتان؟! 2 خواندهاید لابد در خبرها که پروتونِ شکستخورده در بازار ایران، چهگونه رگِ خواب دولتمردانِ پوپولیستِ پرمدعای امروز ایران را پیدا کرده که برای گریز از بحران، پیشنهادی خندهداری مثل تولید خودروی اسلامی به صورت انحصاری برای ایران داده است. خبر دارید لابد که قرار است قبلهنما روی داشبرد (داشبرد بنویسیم، ها؟ ها؟!) تعبیه شود، از رادیوی خودرو نوای قرآن و مفاتیح و انواع و اقسام دعاهای رنگارنگ برای مناسبتهای مختلف پخش شود، برای قراردادن روسری و چادر، جاهایی در اتاق خودرو پیشبینی شود، هنگام استارتزدن، به جای صدای استارت، خودرو به صورت خودکار، بسمالله بگوید و هنگام کشیدنِ ترمزدستی، الحمدالله بگوید، وقتی بیامدابلیوی 2007 از مقابلش رد میشود، فتبارکاللهاحسنالخالقین بگوید، خودروی مقابل که راه ندهد، لاالهالاالله بگوید، هنگام مشاهدهی در و داف از پنجره، نعوذبالله بگوید، و وقتی شرافت به انجام رسید، به صورت خودکار، اسغفرالله بگوید. 3 راستش داستانهای کوتاه آقای موراکامی در «چهگونه ممکن است پیدایش کنم؟» اشتیاقِ سر هرمس مارانای بزرگ را برای خواندنِ «کافکا در ساحل» در نطفه خفه کرد. قیاسِ داستانهای این مجموعه، به راههایی میماند که نه آخر و عاقبتی دارند و نه در طول مسیر، لذتبخشاند. آدمِ عاقل در دو حالت مبلِ راحتش را ول میکند و به سفر میرود: یا جاده، فیالنفسه، طربناک است و خوشمنظره و سرسبز، یا قرار است با طی این طریق دشوار، به جایی برسی و کامی بجویی. داستانهای آقای موراکامی نه آدم را به جایی میرساند و نه سرگرم میکند. حالا گاس هم خواستیم بعدترها یک لطف و مرحمت ویژهای به ایشان بکنیم و در یک وقتِ پرتی، کافکا در ساحل هم را خواندیم. 4 ما که اینجا معمولن خبرهایمان سوخته است اما آنهایی که عکسهای معرکهی آقاجواد منتظری را از سماع درویشان در قونیه، در گالری گلستان دیدند (چند) هفتهی پیش، لابد شعفشان را بردهاند یک جایی یواشکی با کسی قسمت کردهاند که صدایشان خیلی در نیامده است! 5 روزمرهگیهای خواندنیِ مکین را که از دست نمیدهید اینروزها، ها؟ 6 یک مثالِ خوب برای جوردرنیامدن ظرف و مظروف همین Dejavu )هو کِرز ابوَت دیکتیشن؟!) است. فیلم آن قدر در یک فضای واقعنمایانه میگذرد که هرچه هم زور بزنید، باور نمیکنید آن ایدهی بازگشت به گذشته به آن شکل و شمایل شدنی باشد. همین قصه را اگر میبردند مثلن در زمان آینده، حتا ده سال، آنوقت این که اصلن زمان فیلم آینده است و لاجرم، غیرقابل درک و تخمین دقیق، ذهن بیننده به راحتی پذیرای هر خالیبندی و فیکشنی میشد. با این پایانبندی افتضاحش! یعنی واقعن لازم است برای تسکینِ فاجعهدیدهگان آن طوفان کذایی، چنین فیلم پرتوپلایی ساخته شود با این هپیاندِ گلدرشتِ بیخاصیت؟! (فکر کردید عصبانی شدهایم؟ سادهاید؟!) 7 این که آدم تا اسم فیلمی را اینجا بنویسد، یک لینک هم به این آیامبیدی (یا یک چیزی در همین مایهها!) بدهد مثل این است که وقتی دارید از کسی حرف میزنید، حتمن لازم باشد طرف را با دست نشان بدهید! 8 حالا ما سعی میکنیم مودب باشیم و هی گاسیپپروری نکنیم در باب این که این عباسآقای کیارستمی ما اصولن و دقیقن به چه منظوری گشته اغلب نسوان آکتور این مملکت را جمع کرده و اشکشان را در «رومئوی من کجاست؟»، در آورده. سعی میکنیم نرویم سراغ این که نتیجهگیری هم کرده که کدامشان «ژولیت»تر بوده این وسط! میماند این که طبق معمول، یک کف بلند بزنیم برای ایدههای هوشمندانهی این آقا. که اصلن هنوز هم معلوم نیست که چیزی که ما میبینیم، همانی باشد که تصور میکنیم. (یادتان هست هی اصرار داشتیم به این که: ما دقیقن همانی نیستیم که مینماییم؟) که وقتی دوربین پشت میکند به پردهی نقرهای و رو به تماشاچی/ بازیگرها مینشیند، از کجا معلوم که این طفلکها (!) اشکشان برای همان سکانسِ اشکآورِ رومئو و ژولیتِ آقای زفیرلی دارد بیرون میآید. این ازکجامعلومها، همینها است که رندی و بازیگوشیهای آقای کارگردان را به رخ میکشد. حالا ما هم مجبوریم، خانم کوکا که میفهمد، مجبوریم در عین احترام به تمام رفقا، خانم باران کوثری را ژولیتترینِ آن جماعت اعلام نماییم! 9 بلانسبت این آقای تارانتینوی ما مثل خردل میماند. سخت است برای کسی که این طعم غیرمعمول تند و تلخ را نمیپسندد، یک جوری راضی کرد که فرانکفورترِ آبپزِ همراه با پیاز و جعفری، لای نانِ سفیدِ آقای ژوزف را با سس خردل همراه کند و از هر لقمه، اشکش دربیاد و لذت ببرد. این روزها که یکی از این شبکههای محترمِ فارسیزبانِ ماهوارهای، اقدام به پخش Kill Bill ها کرده بود، داشتیم فکر میکردیم که آن سکانس نهاییِ جلدِ دوم، عجب تکنگینی شده برای خودش. بعید میدانیم آنهایی که با خردل و تارانتینو هم بیگانه هستند، بتوانند اعجاز دیالوگها و میزانسنهای این سکانس/ دوئل پایانی را نادیده بگیرند. کار وقتی سخت میشود که بخواهی از ضدمرگ (zed-e marg!) حرف بزنی. (لاتینش را نوشتیم که بهانه نگیرید از درج اسم فیلمها به زبان اصلی) که ادای دینی تمام عیار به آن جنس سینمایی است که هیچرقمه نمیشود جلوی جمع از آن حرف زد. موضعتان را اگر میخواهید روشن بدانید، از خودتان سوال کنید هیچ شده از این فیلمهای ردهی بی، همانها که آدمهای معمولن رواننژند، میبینند و از دربوداغان شدن آدمها و قیافههای فانتزی/ وحشتناکِ زامبیها و اینها، کیف میکنند، ببینید و احیانن، لذت هم ببرید. شده که از آن سکانسهای تعقیب و گریز اتوموبیلها در French Connection ها لذت بزرگی ببرید؟ شده که با 200 تا سرعت در شب، در جادهای که نمیدانید پیچ بعدی از کجا شروع میشود و کجا میرود، برانید و با صدای بلند و نخراشیده، آواز بخوانید؟ اگر پیش آمده، و لذتی عجیب در یک جای مرموز از وجودتان بردهاید، میتوانید با خیال راحت، خردل بمالید روی سوسیستان! بیخود نیست که آقای تارانتینو را عمومن با پالپفیکشن به یاد میآورند. در حالی که بعید میدانم پختهگی و کمالِ بیل را بکشها را هیچ کدام از فیلمهای دیگر این آقا داشته باشد. یک چیزی را یادتان باشد: اصلن و تا همیشه، ژانرِ آقای تارانتینو همان پالپفیکشن است. گیرم عامهپسندیِ قصههای این آقا با عامهپسندی سریالهای تلهویزیونی، کمی توفیر داشته باشد. یعنی مخاطبش به جای آدمهای سالمِ خانوادهدارِ معقول، یک مشتِ جوان خطخطی و خلخلی باشند. حالا با این توصیف، راحتتر میشود از Deathproof نوشت. که چرا و چه طور میشود که جماعتی به نمایندهگیِ خانم کوکا مثلن، اشمئزاز آن پایی که پرتاب میشود به میان جاده را تاب نمیآورند و جماعتی دیگر، به نمایندهگی یک نفر که اسمش را نمیبریم(!)، کلی کیف میکنند و میخندند. و البته همین جماعت اخیر لابد درک میکنند لذتی را که آقای تارانتینو برده، تفریحی که کرده از ساخت آن سکانس تصادفِ شاخبهشاخِ ماشینها که کمش بوده یک بار نمایشش و چندین بار، به تعداد آدمهایی که در آن سکانس سلاخی میشوند، نمایش صحنه را تکرار کرده، اسلوموشن و از زاویههای مختلف. خلاقیتِ آدمهای مثل آقای تارانتینو، حد و مرز ندارد. اخلاقیات سرش نمیشود، خانواده حالیش نیست! دیدید که! 10 سر هرمس مارانای بزرگ از این رییسجمهورِ اسکیزوفرنیکِ شما، چه کم دارد مگر: آن لیستِ وبلاگصاحابهای مرتبط با دنیای اجنه را در همین جیب مبارکمان داریم. اما افشا نمیکنیم فعلن! فقط این را بگوییم و برویم بند یازده که گاس که با موجودیت سیال، منعطف، غیرمادی و منبسطی که برای جماعت اجنه در اسناد و روایات تصور میشود، از کجا معلوم که تمام وبلاگصاحابها، جن نباشند؟ مگر نه این که مادی نیستند، در آنِ واحد در چند جا رویت میشوند، حضورِ نامحدود دارند، میتوانند تکثیر شوند و بر دنیای آدمها هم تاثیر بگذارند. آدمهای وبلاگزده را که دیدهاید: تسخیرشدهها. دیده شده که آدمهایی بودند که عاشق وبلاگصاحابی شدهاند. یا برعکس. فرقش این جاست که ریاضت نمیخواهد ورود به دنیای این (ما) اجنهی مدرن. بادامخوردن و روزهگرفتن و وردخواندن نمیخواهد. گاس که این حرفها را بعدترها، منبسطتر و مبسوطتر (فرقی هم دارد؟) گفتیم. 11 این که «چه کسی امیر را کشت؟» در تجربهکردن، گام بزرگی در این وضعیت تماشاچیها و سینمای ما برداشته، ریسک بزرگی کرده و چه بسا تهیهکنندهی بدبخت را به طاق کوبیده، شکی ندارد. اما موضوع این جاست که داستان خوبی روی کاغذ، تبدیل به کاریکاتورهایی از آدمها که نه، تیپهای آشنایی شده با اجراهایی به همان تیپیکالی. حالا یکی مثل این رفیقِ ما، آقای لاغر، از دیالوگهای اصغرآقا کیفش کوک میشود، جسابش لابد جداست از این که بازیهای تمامِ بازیگران، آنقدر گلدرشت و تصعنی است که مهلت نمیدهد به پیچیدهگیهای قصه توجه کنیم. این میان تنها جایی که میشود راحتتر برخورد کرد، همان بازیِ همیشهگی و ساده و خالی از تکلف و تصنعِ علیآقای مصفا است. از آن جاهایی است که کارگردانی و ساختنِ فضا، به قدری توی چشم میزند که تمام ایدهی داستان، پیچشی که در خود دارد، و اصلن ایدهی اجرا به این شکل مستندوار و اپیزودیک و مصاحبهگونه، تمام و کمال حرام میشود. داشتیم فکر میکردیم دیگر وقتش است آقای شکیبایی برای همیشه این تیپِ مردِ میانسالِ عاشقپیشه را کنار بگذارد. بعد هم هنوز نمیدانیم که آقای کرمپور «هشتزن» را دیده است یا نه. اگر دیده، لابد دقت نکرده که عینن همین ایده، در اجرای تئاتری اما غیرتیپیکال بازیگرهایش، چه خوب کار را جلو میبرد. 12 اینجا نوشتهایم خونبازی و هی داریم میگردیم دورِ خودمان که چه بنویسیم از این فیلمِ خانمِ بنیاعتماد. البته خب طبعن باید تقدیر کرد از فیلمنامهنویسها و خانم کارگردان و خانم فرهی بابت درآوردن چنین شخصیتِ کمنظیر مادری در سینمای ما. بعد باید دست خانمِ باران کوثری را فشرد و گونهاش را داد خانم کوکا/مارانا یک ماچی بکند بابت درآوردن نقشِ دخترکِ معتادی که منفی نشده است و ادای زیادی ندارد. بعد باید یکی آرام زد روی شانهی خانم بنیاعتماد بابت این خویشتنداریای که خیلی جاها از خودشان نشان دادهاند در پرهیز از نمایش مستقیم صحنههای اوجِ عاطفی، مثل آن واکنشِ مادر به دخترش، وقتی که رگهای دستش را زده است. بعد باید نچنچ کرد وقتی خانم اعتماد و آن آقای همکارشان، نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند و آن سکانسِ دستمالیشدهی رقصیدنِ باران کوثری، با لباس عروس، جلوی مادر و پدرش را (الان این «را» اضافی است به نظرتان؟!) در فیلم نگنجانند. بعد طبعن باید به یادشان آورد که زندهگی به هرحال، چه بخواهند و چه نخواهند، به طور طبیعی، مخلوط ناهماهنگی از خوشیها و شادیها و غمها و غصهها است. گاس که ما اگر بودیم، حتمن برای استراحتدادن به تماشاچی و نفستازهکردنش و ترغیبکردنش به دیدن ادامهی کار و آرامکردنش برای این که تاثیر ضربههای بعدی را بهتر بگیرد، یکی دو سکانس از شادیهای این آدمها، بدون آن ادادرآوردنهای دنبال هم دویدن که رنگی که از غم دارد، اصلن نمیگذارد که کارش را بکند، میگنجاندیم در فیلم. دیدهاید لابد در نمونههای کلاسیکی ژانر سفر – سفر بود به هر حال ژانر این خونبازی – در هالیوود، چه طور این سکانسهای شادی و غم را تقسیم میکنند در کل روایت. حالا گیرم که پایانش هم اسفبار باشد. اینطوری بازگذاشتن، بیشتر از آن که نشان از عدم قطعیت و هوشمندی نویسندهها باشد، نشان از آن دارد که واقعن بلد نبودند یک داستان را چه طور و کجا تمام کنند. در مجموع خب باید کف زد برای این خانم. برای نمایش این چهرهی نسبتن واقعی از دختر معتاد، و رابطهاش با مادرش. 13 داریم هی با خودمان فکر میکنیم کجای کار را هیات داوران برلین اشتباه گرفتهاند که شیر طلایی را به دایرهی آقای جعفرخان پناهی دادهاند. خیالمان راحت است که آفساید، بهترین و دایره، بدترین فیلم آقای پناهی شده است. چرا؟! مواد خامِ فیلم را مرور کنیم: یک تعدادی زنِ بدبختِ سیاهبختِ تنها را ردیف کنید. بعد وقایع را یک جوری پشت هم بچینید که داستانها از یکی به دیگری برود. آن هم این جوری که هر بار که داستان بدبیاریهای زنی را دارید تعریف میکنید، تا به زنی بدبختتر از خودش برخوردید، این یکی را ول کنید و دنبال آن یکی بروید! پلیسهایتان هم از دم، جوانهای سادهی شهرستانی باشد. (این نکتهی کلیدی را در تمام فیلمهایتان رعایت کنید.) میدانید؟ داشتیم فکر میکردیم این که بگردی و مجموعهای از تلخیها و بدبیاریها و بدبختها را کنار هم ردیف کنی، بعد تصویری از تهرانِ دههی هشتاد بدهی که آدم را یادِ دههی شصت بیندازد، یک جور کلاهبرداری است. قبول داریم که بالاخره سینما، حتا در واقعنمایانهترین فیلمهایش، به هر حال یک واقعیتِ کراپشده (داری که میرزاجان؟!) و دراماتیزهشده است، اما اینجوری که آقای پناهی همهچیز را کنار هم چیده، لخت و تلخ، چه فرقی واقعن هست میان صفحات اسفبارِ حوادث و فیلم؟ یعنی آوردن این آدمها و بدبختیهایشان به سینما، این طور مستقیم، چی به سینما و آنها اضافه کرده است؟ این چه جور مثلن دفاع از زن است که در فیلم، هر زنی میبینیم، در جستوجو و حسرتِ شوهری، مردی، پسری، عاشقی، چیزی مردانه است؟ که مثلن بخواهیم استعارهها را هم اینجوری بچینیم که مثلن زن وقتی میتواند سیگار بکشد که مردی در حضورش سیگاری بگیراند. (یادتان هست که؟ در تمام طول فیلم، زنها میخواهند یک نخ سیگار بکشند و نمیتوانند!) راستش هنوز هم فکر میکنیم آقای کیارستمی بهترین تعریف را از آقای پناهی داده است: بهترین دستیارِ کارگردانی که سینمای ایران به خودش دیده است! 14 اینجا نوشتهایم ماجرای بزرگ پیوی (majeraye bozorge pivi) و یادمان نمیآید که دربارهی این فیلم سادهی مفرحِ آقای تیم برتن چی میخواستیم بگوییم. جز این که هی با مستربین مقایسهاش میکردیم. و این که کنجکاو شده بودیم که این آقای پی وی هرمان کی بوده و کجا و چه میکرده اصولن. یادمان آمد که همه چیز در همان صبحانهی مفصلی بود که با آن مجموعهی خارقالعادهی دستگاهها و ابزارهای پیچیده و دستساز آماده شده بود تا در نهایت، آقای پی وی، دو لقمه کورنفلکس بخورد و باقی را ول کند و برود. 15 این آقای اولدفشنِ ما هم کمکم دارد کل وبلاگستان در یک وبلاگ خلاصه میکند. به قول آن دوستمان در کامنتدانی وبلاگستانِ 1426، این بخشها و زیربخشها جدیدی که به وبلاگِ این آدمِ دوستداشتنی دارد هی اضافه میشود، به چهارصدتایی خواهد رسید! نقدن این بخشِ «هرکه آمد عمارتی نوساخت» را خیلی میپسندیم. بعد هم که اصولن و عمومن، ریویوها و توضیحات و متنهای ایشان را زیر تصاویر، بیشتر از تصاویر دوست داریم. مساله، نوعِ نگاه است، در جریانید که! 16 حالا هی ما میگوییم این وبلاگستانِ شما همان یوتوپیای معروف است، هی بروید (با شما هستیم: نازلیخانم و ئهسرینخانم، ها!) بگردید مثال نقض پیدا کنید! همین که مجبور نیستید دایرهی معاشرتتان را با آدمها، اینجا در وبلاگستان را میفرماییم، به آن حدی گسترش دهید که از دورهی شیرینیِ اولِ رابطه و آن روزهایی که ملت فقط تکههای خوب و درخشان وجودشان را برای هم رو میکنند، بگذرید و به آن دورههای سختی برسید که مجبورید، بعله، مجبورید با سویههای تاریکِ شخصیتِ طرف هم تعامل کنید، خودش کم چیزی است؟! 17 یادتان هست برگردانِ سینماییِ آن جوان هواپیماربا در «ارتفاعِ پست» میگفت میخواهم جایی زندهگی کنم که هشت ساعت کار کنم، هشت ساعت بخوابم و هشت ساعت هم با خانوادهام باشم و خوش بگذرانم. نمیدانیم. از این بالا که معلوم نیست. شما بگویید، جایی هست؟ 18 راستی از پولِ سپاه، ویسکی خریدن حکم شرعیاش دقیقن چیست؟ 19 میگوییم ما برویم به جای وبلاگ، مجله بزنیم یکتنه، بد فکری نیست ها! 20 در همان راستا، وبلاگ و نمایش تکههای خوب از خودمان. مثل روزهای اول آشنایی با زنی تازه. لزومی دارد عمیقشدن و رسیدن به تکههای نامطلوب؟ در دنیای واقعی که این کار را همیشه میکنیم. چرا؟ آیا به کمال رسیدن یک رابطه یعنی پدیدارشدن تمام تکهها؟ 21 آیا وبلاگ، دراماتیزهشدهی واقعیت است؟ (این را یک آنونس فرض کنید) 22 میدانید نقطهی شروعِ کیفاش دقیقن کجاست؟ وقتی شروع میکنید دیوارها را یکرگهکردن. وقتی که بالاخره از دردسرهای اسکلت خلاص شدهاید فضایتان دارد شکل میگیرد. سعی میکنیم این لحظهی مقدس را هیچوقت از دست ندهیم. ساعتی که معماریتان شروع میکند به بالارفتن و سفرش را به بعد سوم آغاز میکند. 23 نه ترجمهی بدونِ سانسورِ اینترنتی و نه ترجمهی پاکیزهشدهی آقای میرعباسی، انگار هیچکدام چنگی به دل نمیزند. بعید هم نیست آقای مارکز در این سالها، نگارششان را عوض کرده باشند. ترجیح میدهیم خاطراتِ دلبرکانِ غمگینِ من (خاطراتِ روسپیانِ سودازدهی من) را زود فراموش کنیم. مگر این که اصرار داشته باشیم که جادوی آقای گابو، در همین مردانهگی پرصلابتِ (!) پیرمردهای جزایر کارائیب خلاصه شده باشد. فکر کنید! در نود سالهگی هم بعله! 24 این خانم فالشیست/گلابتون/یلداهه/سوشالایزر نه تنها از ابزار تهدیدهای کامنتی برای آپکردن ملت استفاده میکنند که پایش هم بیفتد، از شرابِ خانهسازِ معرکهی شیراز هم دریغ نمیکنند! سیاستشان چماق و هویج است گویا. 25 ندیدید لابد. فیلمهای کوتاه ساختهشده برای مسابقهی معمار را میگوییم. سر هرمس مارانا البته فارغ از معماریتاش و ماجرای مسابقه، به عنوان یک اثر مستقل اینها را میدید. چیزی که در عمومِ فیلمها – که انگار توسط این دوستانِ دایره، همانها که کلیپهای آقای آرش سبحانی را هم ساختهاند، اجرا شده بود- کم بود، تم بود. دایرهایها عمومن معمار هستند. معمارهایی فیلمساز. درست نقطهی مقابلش، فیلمی بود که یک آدم سینمایی، که اتفاقن با معماری بیگانه بود، برای برادرِ همین آقای بی خودمان ساخته بود. نقطهی قوتش همین تم/ مضمونی بود که در کار بود. برای این میگوییم با معماری بیگانه، که کسی نبوده به ایشان تذکر بدهد که در فیلمِ معماری، استفاده از لنزِ واید، اکیدن خطرناک است و باعث میشود تمام زیبایی تناسباتِ اثر، مخدوش شود. چیزی شبیه همین فیلمرپرتاژهای دمِ دستی و مزخرف تبلیغاتی مراکز خرید، با ویوهای بیشازحد واید که مثلن کل بنا را حتمن در قاب بگیرد و اینها. در مقابل، به جماعت دایرهایها هم توصیه میکنیم برای سال بعد، حتمن یکی دو مشاور فیلمساز، کنار خودشان داشته باشند تا روحی، چیزی در این فیلمهایشان بدمد. 26 اگر دل و دماغ داشتیم حتمن برایتان میگفتیم از لگوبازیهای کودکی که شهری را با حوصلهی فراوان و تمام جزییات، دو بعدی اما، میچیدیم کف اتاق که مثلن بعدش با آقای بالافشان، بازی کنیم. که چیدن و ساختن شهر، آنقدر وقت میگرفت که بعدش، وقت خوابی، خوراکی، چیزی میشد و بازی تعطیل و ما هردو، خسته. که هیچوقت یادمان نمیآید که بازی انجام شده باشد. که بازی، همان فراهمکردن کیفناک و وسواسآلود جزییات بود. 27 داشتيم زير پرچم اجباری فکر میکرديم حکايت اين ملاقاتهای وبلاگانهی شما آدمهای فانی را در کدام دسته جا بدهيم: رفع کنجکاوی، لذت تطبيق يک به يک نوشته و نويسنده، يا چه؟ برای ما که خدا باشيم، همينکه صاحب نوشته از قالب الفبا خارج میشود و چشمی و ابرويی و صدايی و هيأتی پيدا میکند، خودش تماشايیست و زياد پاپی باقی قضايا نمیشويم؛ گاس که برای شما زمينیها حکايت متفاوتی باشد اما. آقای باتن در فصل يکم «هنر سير و سفر»ش میانديشد: وقتی میشود نسخهای راهنمای لندن تأليف بِدِکر را خريد و با تعريف موجز آن از جاذبههای لندن لذتی سرشار برد، رفتن به لندن چهقدر میتواند خستهکننده باشد، اينکه چگونه بايد تا ايستگاه قطار بدود، دنبال باربر بگردد، سوار قطار بشود، در تختخوابی ناآشنا بخوابد، در صفها بايستد، سردش بشود و وجود نازنين و شکنندهاش را در مکانهايی که بِدِکر با آن دقت تعريف کرده بود حرکت بدهد و در نتيجه رؤيايش را خراب کند: «حرکت کردن چه لطفی داشت وقتی شخص میتوانست در صندلیاش بنشيند و به اين راحتی سفر کند؟» حتمن برای شما هم پيش آمده وقتی کتابی يا رمانی میخوانيد، تصويری از قهرمانان کتاب در ذهن خود تجسم میکنيد. بعد که فيلم اثر را میبينيد، چهقدر از تصويرهايتان رسمن فرو میريزند؟ چند درصدشان دستنخورده باقی میمانند؟ (يا مثلن شما هم مثل سر هرمس مارانای بزرگ ترجيح نمیداديد «اسکارلت»ی بر ادامهی «بر باد رفته» ساخته نمیشد و تصوير جادويی اسکارلت اوهارا (رت باتلر!!) همانطور دستنخورده باقی میماند؟!) حالا حکايت شماست و اين سرزمين مجازیتان و نوشتهها و صاحب-نوشتههاتان. گاهی اين دفترچههای شخصیتان را که میخوانيم، درست مثل اين میماند که داريد در حضور ما با صدای بلند فکر میکنيد. کدامهايتان در حضور واقعی ما با صدای بلند فکر میکنيد؟! کدامهايتان با پيژامه به بارگاه ملکوتی ما شرفياب میشويد، يا با لباس عاريهای که داد میزند قوارهی تنتان نيست؟! یا به قول آقای باتن، «واقعيت لاجرم هميشه نااميد کننده است. درستتر آن است که بپذيريم واقعيت در درجهی نخست متفاوتتر است.» حالا زئوس وکيلی، وبلاگنويسهایتان چهقدر شبيه نوشتههاشان هستند؟ يا چهقدر شبيه تصورهای شما از نوشتههاشان؟ يا اصلن چهقدر پيش آمده که دلتان بخواهد دوباره و چندباره صاحب-نوشتهای را ملاقات کنيد و از مصاحبتاش به اندازهی نوشتههاياش لذت ببريد؟ میدانيد که داریم از چه حرف میزنیم؟ لذت پرسهزدن در دنيای مجازی. تکليف سر هرمس مارانای بزرگ که با خودش مشخص است، اما آقای باتن عقيده دارد «تخيل میتواند جایگزينی به مراتب بهتر از واقعيت پيشپاافتادهی تجربهی ملموس باشد.» او در پايان فصل يکم شما را به اين نتيجه میرساند که: علیرغم آقای دوک من به سفر رفتم. ليکن لحظاتی بود که من نيز احساس کردم سفری دلپذيرتر از آن که با در خانه ماندن و تورق برنامهی بينالمللی پرواز بريتيش ايرويز در تخيلمان برانگيخته میشود وجود ندارد. 28 قبول داریم که سخت است برای جماعت مجری و کارفرما، اما کاری که در هنگام اجرا تغییر نکند، که اتوددرجا جلو نرود، خلاقیتش جایی قبلتر تمام شده. فرصت زندهبودن از آن گرفته شده. میدانید؟ عین فیلمی است که قبلن به طور کامل روی کاغذ ساخته شده است. جایی برای ریزش اتفاقات لحظههای بعد، در آن نمانده است. همینها است که روح میدهد به اثر. که مکانیکیبودنش را از بین میبرد. که وقتی دارید تماشایاش میکنید، لذت میبرید از شور و زندهگیای که در آن جاری است. از آقای کیارستمی برایتان مثال بیاوریم؟ 29 آقای کوچکترین برادر، اعتقاد دارند که ما، سر هرمس مارانای بزرگ، شورش را در آوردهایم بس که همه چیز را به وبلاگستان ربط میدهیم. در همین راستا، با نگاهی دزدکی به دستنوشتههای آقای دوباتن، اعلام میداریم: وبلاگها در مقایسه با وبلاگصاحابهایشان، عمومن، لحظههای کسالتبار زندهگی را نادیده میگذارند و توجه ما را مستقیمن به لحظههای حساس معطوف میکنند. 30 آدمهایی که در بهشتِ مجازیشان باقی میمانند، گاس که همانهایی هستند که به جای دیدن هلند، ترجیح میدهند نقاشیهای تنییر، یاناستاین، رامبراند و استاد از هلند و مناظر ساده و باابهت و سرزندهاش را ببینند. (این را البته همان آقای دوباتن گفته است ولی ما همین جوری از خودمان اضافه میکنیم که منظور ایشان از بهشت مجازی، قایمشدن پشت وبلاگشان برای ابد است!) 31 نوشتن این پست با کمکهای مستقیم و غیرمستقیم آقای آلن دوباتن و تنی چند از یاران گرمابه و گلستان، انجام شده است. یادتان باشد بدهیم جبران کنند. 32 هی دلمان نمیآید از پرههای دماغِ آن خانمِ بدلکارِ ضدمرگ یاد نکنیم! همانی که روی کاپوتِ ماشین خوابیده بود. میشود حدس زد که این خانم هم با آن استخوانبندی و رفتار و کردار مردانهاش، مثل خانم اوما تورمن، تصویرِ زنِ ایدهآلِ آقای تارانتینو است. 33 اعتراف میکنیم که تا به امروز غافل بودیم از این آقای جانی واکر و بلکلیبلشان و اعجازش. (این از آن دست اعترافهای آخرهفتهایِ خانم دالانِ دل بود ها!) 34 چهطور دلتان میآید نروید و در هزارتوی فاصله، یکی از بهترین نوشتههای این آقا را نخوانید و دچار شوری در درونتان نشوید؟ یادتان باشد، وقتی میگردید و زاویههای بکری برای پرداختن و اپروچ به سوژه – اینجا در هزارتو، فاصله - پیدا میکنید، آن جا است که باید برایتان بلند شد و دست زد. 35 میدانید آقای اولدفشن؟ یک زمانی برای هزارتو، موضوع پیشنهادی ما همین «اجبار» بود. رای نیاورد البته. یکی از فرازهایی که میخواستیم در آن زمان، بر این مدخل بنویسیم، حرفهایی بود شبیه به همینهایی که شما فرموده بودید. شک نداریم و نکنید که به ما، معمارانِ گاس، هم اگر آن موضوع ساختمانی شبیه به لامپ پیشنهاد شود، قبول میکنیم. گاس که دقیقن بنا به همان چالشی که گفته بودید. مگر کم پیش آمده برای هر دوی ما که این چنین سفارشهایی داشته باشیم؟ اتفاق جالبی است. دقیقن همین دیشب داشتیم برای عزیزی، از همان مقالهی خوبِ آقای قادری نقل میکردیم در باب این ایدهآلگرایی افراطی آقای بیضایی – که خاطرش به طرز عجیبی برای ما عزیز است – و این که نمیشود عالم و آدم را کوبید به سبب این که تمام شرایط را آن طور که ما دلمان میخواهد فراهم نمیکنند. داریم در یک دنیای واقعی زندهگی میکنیم دیگر، نه؟ اما دربارهی ساختمانهای آقای فرانک گهری (یا گری). خب البته کمی قضاوتِ زودهنگام است که تا در یک اثر معماری پرسه نزده باشی، حرفزدن دربارهی آن کمی بیانصافی است. کما این که شنیدهایم این کنسرتهالهای آقای گهری اتفاقن فضاهای داخلی خوبی پدید آورده است. اما مشکل ما هنوز با این آقا حل نشده است. گاهی وقتها فکر میکنیم مساله، مسالهی ماندهگاری است. نه از جنسی که آقای توکای مقدس از آن حرف میزند. برای ما، معماری وقتی ماندگار است که به قولِ ماهیارِ معمار، بنا، نه تنها در مقیاسِ خودش، محله و شهرش، که در مقیاس کل عالم هستی دیده شود. کمی داریم زیادهروی میکنیم اما خلقِ فضای جدید، به زعمِ ما، بهترین و موجزترین تعریفی است که از معماری داده شده است. بناهایی شبیه به آنی که شما در آن پست، به آن اشاره کرده بودید، بیشتر از آن که خلاقیتِ نابی در خود داشته باشند، به رغمِ جایزهها، نشانی از تکنیکِ فوقالعادهی سازندهگان و طراحانشان دارند. لزومی که ندارد از نقاشی و نقاشانِ رئالیست حرفی به میان بیاوریم، ها؟ برایِ مایِ معمارِ شرقی، به سببِ پیشینه و جبر جغرافیایمان – به قول آقای نامجو – این که اثری ایده و کانسپتش را این همه زود، لو بدهد، کمی خامدستی است. به شخصه، معمارها و معماریهایی را ارج مینهیم که عمرِ تماشایشان بیشتر از اینها باشد. باید بگردیم و برایتان نمونههایی از این شبیهِ چیزیبودنها در معماری، مثالهای بیشتری پیدا کنیم. شوخیهایی که در این کارها با ماهیتِ کار شده است، خب از خصیصههای بارزِ معماری پستمدرن است. (یک ساختمانی را هم یادمان هست که آقای چارلز جنکس، مثال آورده بود در همین بازه که شبیه به یک دوربین بزرگ بود.) یک مثال ملموس بزنیم. داشتیم برای طرحی برای یک ساختمان مسکونیِ پنج طبقه، در شهر میگشتیم و تامل میکردیم. – معماران گاس معمولن این مرض را دارند که برای هرکاری اول یک تحقیق جامعی بکنند و هیچ بعید نیست که چرخ را هم مجددن اختراع کنند! – جالب بود که درست در نقطهی مقابلِ معماری ایرانی – معماریِ استوار بر تاریخ – که خودشان را، ماهیتشان و درون و فضاهایشان را لو نمیدهند، اغلب ساختمانهای ساختهشده، از همان اولین نگاه به شما اثبات میکنند که چند طبقه دارند، باکس راهپله در کجا قرار گرفته و حتا از روی شکل و ابعاد پنجرهها، میتوانید محل دقیق اتاقهای خواب، سالنهای پذیرایی، آشپزخانهها و توالتها را مشخص کنید. خب ما به این نتیجه رسیدیم که در آن پروژهی بهخصوص، اینها را گم کنیم. سعی کنیم بیننده را کمی بازی دهیم. مجبورش کنیم دمی فکر کند تا کشف کند این ساختمان چند طبقه دارد، اتاقهایش کدام است. حمام کجا است و پنجرههای بازشوی نما، دقیقن کدامها هستند. تجربهی خوبی شد که همین روزها دارد اجرا میشود. یک زمانی آقای شیردل، آن برادری که هنوز معمار است و معماری میکند، افتخارش در این بود که برای محاسبهی – و نمیگفت طراحی، به عمد - بناهایشان، کامپیوترهای شرکتشان، هفتهها کار میکنند. دلمان سوخت برای آقای شیردل. این را هم بگوییم و برویم تا بماند باقی حرفها برای دیداری، چیزی. کارهایی کشیدهایم در این سالهای کار حرفهای برای ملت، که جرئت نمیکنیم برویم نگاهشان کنیم، که از آنها صحبت کنیم. – همین ماهِ قبل، برای همین شرکت معظمِ مپنا، ساختمان اداریای طراحی کردیم که شبیه به یک هواپیما بود! فکرش را بکنید! – تنها جاهایی برای خودمان کف زدهایم که مثلن مقبرهالشهدا – در عین این همه بیگانهگیِ موضوع با ما - کشیدهایم و خودمان هم هنوز که هنوز، دوست داریم کنارش بایستیم. – کنارِ طرحاش البته! مانده تا اجرا بشود. - . 36 داشتیم فکر میکردیم در این وانفسای بیوقتی و شلوغی، بدهیم این خانمِ لینکشونبر، به مثابه متخصص در فراخواننویسیهای پربازده، یکی از همان فراخوانهای معروفشان را برای ما بنویسند. در باب پیداکردن پیمانکاری که با حداقل هزینهی بالاسری، برای ما وبلاگ بنویسد. در واقع شرایط قرارداد این طوری است که ما کلمات کلیدی را به عنوان مصالح پایِ کار به ایشان بدهیم، و البته از صورتوضعیتشان کسر کنیم، و ایشان در اسرع وقت، اقدام به develop قضیه نموده نسخهی نهایی را برای تایید و امضای ملوکانهی ما، عودت دهند. البته به عنوان حسنِ انجامِ کار، ده درصد از حقالزحمهی ایشان کسر خواهد شد که پس از دریافت حداقل سی کامنتِ محبتآمیز، به ایشان پرداخت خواهد شد. گاس هم که یک مناقصهای چیزی برگزار کردیم. از همین الان هم اعلام میکنیم که هیچگونه پلوسی روی فهرست بهای 86 قبول نخواهیم کرد. کلیمهای پیمانکارِ مربوطه هم راه به جایی نخواهد برد. در قیمتتان شیرجهمیرجه هم نروید که ما خودمان اینکارهایم! تبانی هم خواستید بکنید، عیبی ندارد. به عنوان یک خدایِ منطقی و پراگماتیست، میپذیریم. 37 خب، خانم کوکا/مارانا هم به لطف زئوساینها، اتصالشان به وبلاگستان مجددن برقرار شد. بعد این هیجان را هم به زندهگیِ اینروزهابیحوصلهی ما اضافه کنید که هر روز عصر، با خودمان فکر میکنیم هیچ بعید نیست امروز هم خانم کوکا/ مارانا یکی از آن چشمههای قریحهی کمنظیرِ طنزشان را خرج ما و شما آدمهای فانی کردهاند. تغزلگریزیهای این خانم، یکی از همان دلایلی است که سر هرمس مارانای بزرگ را کماکان به وجد میآورد. 38 گاهی وقتها سر هرمس مارانای بزرگ، با خودش فکر میکند اینجا، این بارگاه و این رفقا، برایاش حکم یک گریزگاه را دارد. یک جای امن. جایی که از تمام نکبتها و تیرهگیهای حقیر دنیای واقعی، به آن پناهنده میشود. جایی که، تنها جایی که، این خوشبینی مدام و سادهلوحانهاش، محملی برای اثبات تکههای مثبت وجود آدمها، همان چیزی که عمومن به یاد سر هرمس مارانا میماند، میشود. 39 خسته شذیم، خالی شدیم. همین. Labels: سینما، کلن |
2007-11-09 گاس که از کرامات پنهان سر هرمس مارانای بزرگ باشد که هر بنیبشری که در دوسهقدمی ما نشسته بود، جایزهای گرفت. مریم و مهدیِ عزیز، که پنجم شدند، پشت سرمان، رامبد که چهارم یا سوم یا دوم (!) شد، پشت سرمان، آقارضای دانشمیر که دوم یا سوم یا چهارم (!) شد، ردیف جلوییمان و بالاخره بهرامخان که اول شد، دوسهچهار نفر با ما فاصله داشت. آن سه جوان دانشگاهآزادی هم بیخود رفته بودند آن طرف نشسته بودند. لابد حواسشان نبوده. یادتان باشد؛ سال بعد که خواستید در جایزهی معمار شرکت کنید، حتمن برای نشستن جایی نزدیک به سر هرمس مارانای بزرگ اختیار کنید. بعد هم خب به قولِ ممدآقای مجیدیمان، جام بالاخره باز هم بین بروبَچ ملی ماند! حرفهایمان در مورد کارهای برنده، بماند برای وقتی دیگر. ها راستی یک چیز بیربط هم بگوییم و برویم. نشسته بودیم در منزل خانم و آقای عزیزی. دستمان لیوانی بود محتوی مقادیری ویسکی. جناب جونیور آمدند کنارمان. اشارت فرمودند به لیوانِ ما که: بابا این چیه؟ فرمودیم – در کمال صداقت - : ویسکی پسرم. جناب جونیور با همان لهجهی غریبشان افاضهی فضل کردند که: ویسکی مثِ آبجوئه! و رفتند به بازی. بعد در همین راستا، دوسهروز قبل، غروب که به خانه آمدیم، از ایشان پرسیدیم: پسرم امروز کی خوابیدی؟ خیلی جدی فرمودند: هفت و نیم! بعد یک آنونسی بدهیم که گاس که مجبور شدیم حرفهایمان را در این باب، بالاخره قلمی کنیم اینجا. ما قرار است در آیندهای نزدیک از ارتباط برخی از وبلاگنویسها و وبلاگصاحابها (کپیرایت آقارضای قاسمی) با جماعت اجنه پرده برداریم. گفتیم که حواستان را جمع کنیم. یک آنونس دیگر هم بدهیم که قرار است به زودی در این مکانِ مقدس، از ضدمرگِ آقای تارانتینو و دعاوی پشت سر ایشان و این که اصلن چرا و چهطور میشود که این دو دستهجماعت منزجر و شیفته را کمی با هم آشنا داد: آدمهای معمولی و نرمالی که از دیدن کندهشدن لنگِ یک خانم و پرتشدناش، حالشان بد میشود و آدمهای عجیبوغریبی که از دیدن چنین صحنههایی، از خنده رودهبر میشوند و کلی تفریح میکنند و به این پدرسوختهگی و شیطنتهای آقای تارانتینو احسنت میگویند. راستی یادمان بیندازید دربارهی آن موتورسوار بدبختی هم که در وسط آن جدالِ ماشینها (بین مایک و دخترهای بدلکار) یکهو بیربط میآید داخل کادر و با مخ میخورد به دیوار و پخش میشود هم، برایتان بگوییم و کمی با هم تفریح کنیم! بعدتر هم درباب این که بارگاه سر هرمس مارانای بزرگ اینروزها بدجور سینمایی شده و اینها. ربطی به آن بند شانزده آن پست کذایی ندارد خیلی. یکجور بازگشت به خویشتنِ خویش است تقریبن. حساب کردیم دیدیم یک صد و پنجاه روزی تقریبن از اجباری مانده. همت کنیم روزی یک فیلم هم ببینم، میشود صد و چهل و اندی! خوب است دیگر. همینها را بیاییم برایتان اینجا بنویسیم. گاس که وسط بحث، حرفهای دیگرمان را هم بهتان غالب کردیم. شما تحمل کنید، هیچ بعید نیست که کمکم دُز سینمایاش کم شود و چیزهای خودمان به آن بچربد. هان؟ Labels: سینما، کلن |
2007-11-07 0 یک نیویورکی تمامعیار، حتا اگر چند دهه از عمرش را هم در لندن بگذراند، باز هم نیویورکی است. از آقای کوبریک داریم حرف میزنیم. که البته، سر هرمس مارانای بزرگ جایی که کسی مثل این آقا، گذارش بیفتد، خب سخت است برایش از کوبریک حرف زدن. اما دیدن مستند پروپیمان آقای یان هارلان، Stanly Kubrick, a life in pictures دوباره تمام شور و هیجانی را که داشتیم در باب آقای کوبریک، دفعتن زنده کرد. لذتی بود ها مرور فیلمها و زندهگی این آدم. اضافه کنید آرشیو معرکهای از فیلمها و خصوصن عکسهایی دیدنی از آقای کوبریک. گرچه، مستند فوقالذکر، دچار شیفتهگی معمول این ژانر بود و فاقد ایدهی مرکزیِ قابل بحثی اما بالاخره همین که به این بهانه در خاطراتتان و لذتهایی که بردهاید از فیلمها، چرخی زده باشید، خودش چیزی است. 1 وقتی فکرش را میکنید، که یک آدمی باشد و در سی سالهگی، چیزی مثل اسپارتاکوس را ساخته باشد، دلتان نمی خواهد بروید بمیرید؟ همین کافی نیست برای افسردهگی حاد؟ 2 آقای کوبریک را در این مستند، جز دو سهجای کوتاه، در حال حرفزدن نمیبینیم. نمیدانیم چهقدر فیلمساز آگاهانه این کار را کرده. برای ما، سر هرمس مارانای بزرگ، آقای کوبریک، همین غول ساکت خلاقی است که یا آن چشمهای درشتِ نافذ، در عموم عکسها، دارد مستقیم به دوربین نگاه میکند. با آن موها و ریش و سبیل انبوه که پیچ و خمهایش وجهای کاریزماتیک و پیامبرگونه به آن داده است. با نگاهی که از بصیرت، دانایی، آگاهی و مهربانی لبریز است. 3 این چیزها، زیادی ستایشطور است و احساساتی. چارهای هم نبود. راستش خیلی هم سعی نکردیم که حسهایمان را هنگام فکرکردن دربارهی آقای کوبریک، دور بزنیم و تغزلزدایی کنیم از حرفهایمان. خوشتان آمد، آمد. نیامد هم گاس که خیلی الان مهم نباشد! 4 «شما نمیتوانید اینجا دعوا کنید آقایان! اینجا اتاق جنگ است!» 5 در بیشتر عکسها، آقای کوبریک را میبینیم که نشسته یک گوشهای و دارد نظاره میکند صحنه و بازیگرانش را. انگار دارد مدام یادمان میآورد که خالقبودن چه لذتی دارد. 6 عین همین نگاههای هوشربا را آقای کوبریک، در تمام فیلمهای کوتاه دوران کودکیاش هم به دوربین دارد. با همین جنس، عینن. غبطهبرانگیز نیست؟ 7 داشتیم فکر میکردیم آیا واقعن این یک توجیه نیست که برای قابلتحملکردن دنیا از خودمان درآوردهایم؟ که محدودیت خلاقیت میآورد؟ آقای کوبریک، به اندازهای که دلش میخواست، زمان داشت برای ساختن تکتک فیلمهایش. قدرت شگرفی داشت که کل نظام استودیویی را به زانو درآورد. تا برای خلق یک شاهکار جدید، صبور باشند و ولخرج. برای این که جادویی که میخواست، خلق شود. 8 حسرت بدجوری چنگ میزند. ناپلئون، ورقههای آریایی و هوش مصنوعی: شاهکارهایی که ساخته نشدند. هیچوقت. سینما چه فرصتهایی را که از دست نداد. 9 بعله! در راستای همان بند شانزده آن پست کذایی اصلن فرض کنید همهی اینها را! 10 کسی این دور و بر نیست که شک داشته باشد در مولفبودن آقای کوبریک؟ هست؟ گاس که اصلن تنها مولفی باشد که این نخ تسبیح (درست شد اینبار؟) در مضامین فیلمها و قصههایش نباشد. گاس که اصلن و دقیقن در کارگردانی و اجرا باشد این رشتهی پیوند. در مهارتش در بهکارگیری نور و موسیقی. در چیدمانها و حرکتهای دوربینش. در کمالگرایی همیشهگیاش، در این که آنقدر بزرگ بود که تنها و تنها از خودش تاثیر میگرفت. که ارجاعی اگر بود، به خودش بود. به صفحهی موسیقیِ 2001 یک اودیسهی فضایی در آن سکانس موسیقیفروشیِ پرتقال کوکی. نیازی نبود که پای کس دیگری باز شود به فیلمهایش. آقای کوبریک، تا اواخر هزارهی قبلی، تا آخرین فیلمش هم دچار تبِ محبوب و هنوزباقیِ پستمدرنیسم نشد. 11 آقای کوبریک، جایی، یک دستورالعمل چندده صفحهای برای نگهداری از گربهها مینویسد برای خانوادهاش. که اگر دعوا کردند، اول کدام را و با چه روشی، دور کنند از آن یکی! اینها را داریم از فیلم برایتان نقل میکنیم. که یکبار پرسیده بود از متخصصی که گربه در هر بار لیسزدن، چه حجمی از آب را وارد بدنش میکند. و چون جواب نگرفته بود، خودش آزمایش کرده بود. اینها قصههایی از مردی است که ایدهآلیسم را وارد حوزهی امور ممکن کرد. کسی که در جزییترین امور فیلمش هم دخالت تام داشت. 12 این همه وسواس آدم را باید قاعدتن عصبی کند هنگام کار. باور نمیکنید که در تمام صحنهها، همیشه گوشهای یک صفحهی شطرنج باز بود و پشت صحنه، آقای کارگردان نشسته بود و با آن مغز هوشیارش، با یکی شطرنج بازی میکرد. گاس هم که تمرین ذهن میداد و تربیت میکرد بازیگرانش را. 13 سر هرمس مارانای بزرگ اصولن در زندهگیاش، خیلیها را ممکن است دوست داشته باشد اما فقط دربارهی آقای کوبریک با قاطعیت و اعجاز میگوید که سینما را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. و دوست دارد این جمله را عینن دربارهی 2001، یک اودیسهی فضایی هم تکرار کند. اصلن سالهاست که سر هرمس مارانا دلش میخواهد بنشیند و یک عاشقانهی تمام و کمال، دربارهی این فیلم بنویسد. که بیست سالی میشود که گاه و بیگاه به قصه و تصاویرش فکر میکند. که هنوز هم بعد از چهل سال، با این همه اسپیشال افکت و کامپیوتر و آدمهای جورواجور، هنوز در قله است این فیلم. ژانرش را هرچه دوست دارید بگذارید: ساینسفیکشن، فلسفی، درام، روانشناسی، دینی،... . که مثلن ایدههایی از این دست که ابرکامپیوتر قصه، هال، که شخصیت اصلیِ درام است، تنها نقطهی زرد ممتدی باشد در یک چراغ قرمزرنگ. بدون این که حتا سوسو بزند هنگام حرفزدن. که فیلم و کتاب، هردو، پر از سوالهایی بدون جواب هستند. چیزهایی که نمیدانیم و هرگز نخواهیم دانست. درکنشدنیها. عین خودِ آینده. 14 باریلیندون فصل جدید و دستنیافتنیای بود و هست در وفاداری به تصویر. به تصویرِ تاریخ. که آقای کوبریک بیاید اصلن دوربین جدیدی بسازد برای درآوردن تمام نورهای طبیعی آن دوران. شمعها و آفتاب. نمونهای سراغ دارید در این سی و اندی سال سینمای بعد از آن؟ 15 آقای جک نیکلسون، هیچوقت از شمایل نویسندهی سودازدهی درخشش جدا نشد. چند نفر مگر داریم در این کرهی خاکیِ شما که توانسته باشند از یک آدم، چنین شمایل ماندهگاری بسازند؟ که اول به بیننده بیاموزند که از چه باید بترسد، بعد شما را با صدای منقطع حرکت چرخهای یک سهچرخهی بچهگانه، روی کف هتل و روی موکت آن، اینجور وحشتزده کنند؟ 16 راستی هیچ فکر میکردید روزی سمفونیهای آقای بتهوون این همه عجیب روی یک سری از خشنترین صحنههای عالم سینما- بعله داریم از پرتقال کوکی، این غریبِ تاریخِ سینما حرف میزنیم- این همه خوش نشیند؟ 17 از این دوربینهای عصبی و معجوج و رویدست و پریشان، در غلاف تمام فلزی کجا هستند که این روزها هر بچهفیلمسازی برای درآوردن حس جنگ و طبیعت تراژیک و آشفتهاش، به آنها روی میآورد؟ 18 فکر کنید که آدمی به این خانوادهداری و خانوادهدوستی و خانوادهبازی، فیلمی بسازد دربارهی مخاطرات زندهگی زناشویی. دربارهی آنچه درون و برون یک ساختار زناشویی اتفاق میافتد: دربارهی تعهد/ خیانت. سالها بود که سر هرمس مارانای بزرگ، نمیتوانست eyes wide shot را دوباره ببیند. میترسید از عمق حجم سنگینی که هر بار، این فیلم دچارش کرده بود. فکر میکنیم که باید وقتش رسیده باشد الان. درونی باید شده باشد این مسالهی تعهد/ خیانت در زندهگی دونفره، زیر یک سقف. مخاطب باید این چیزها را، حالا خیالش را، تجربه کرده باشد تا درگیر لایههای اصلی این فیلم بشود. 19 فیلم را بسازد، دنیا را و آدمها را و زوجها را تکان دهد، یک هفته بعد، برای همیشه بمیرد. 20 سر هرمس مارانای بزرگ عمیقن احساس میکند همهی آدمهای سینمایی به آقای کوبریک بدهکارند. 21 از لولیتا و دکتر استرنجلاو هم گویا قبلن چیزهایی نوشتهایم اینجا. بلند شویم برویم برای چندین و چندمین بار، راز کیهان را ببینیم تا روحمان تازه شود. تا ابعاد وجودمان وسیع شود. چشمها و گوشهایمان به یاد بیاورند که عظمت، دقیقن یعنی چه. میفهمید؟ Labels: سینما، کلن |
2007-11-02 لذت پرسه لذت پرسهی مجازی لذت پرسه با هویت مجازی اینها را حین دیدنِ حرفه، خبرنگارِ آنتونیونی، یادداشت میکنیم. بار اولی که این فیلم مشعوفمان کرد، خبری از وبلاگستان و اینها نبود. پرسهها، پیاده بود و گاه دوتایی. خودمان بودیم که پرسه میزدیم. دیده میشدیم و میدیدیم باقی جماعت پرسهزن را. به فکر کبریاییمان هم نمیرسید که روزی برسد که بشود اینجوری گمنام و بیردپا پرسه زد. که توی آدمها را ببینی به جای خیابانها و کوچهها و نمای ساختمانها. بعد هی دلمان میخواست کسی را داشتیم مثل آقای گائودی که بشود لابهلای شعرهای غریبش پرسه زد. دست کشید روی بافتهای درهمتنیدهی پوستههایش. روی سنگها و کاشیهایی که خرد شده و دوباره به ارادهی معمار، کنار هم نشسته. روی اعوجاج خودخواستهی نرم و انسانی فرمهایش. تقلیدناپذیری معماریِ آقای گائودی، غبطهبرانگیز بود: جاهطلبیِ دیوانهوارش را که گاه در هیات یک معمار، گاه مجسمهساز و گاه نقاش، وقتی پوستهها را آن طوری نقش میزد. سر هرمس مارانای بزرگ از انتخاب آقای جک نیکسلن برای نقش دیوید لاک، به شگفت درآمده است. از این غریزهی افسانهای آقای آنتونیونی برای انتخاب جاها. از درک عمیق و درونی و شهودی آقای آنتونیونی از مکان. از معماری. چه کسی بهتر از آقای نیکلسن میتوانست این همه هیچ سمپاتی را در بیننده ایجاد نکند؟ صورتِ بیحالتِ آقای نیکلسن، پرسههایش را با هویت خودساختهی مجازیش، غریبتر میکرد. راستی یادمان نمیآید جایی، در فیلمی، پرسونای آقای نیکلسن را با همراهی دیده باشیم. با رفیقی. این تنهایی، در آقای نیکلسن، در اجزای صورتش، منحصر به فرد است. چه در همین حرفه، خبرنگار باشد، چه در دیپارتد. گاهی فکر میکنیم از آن دسته آدمهایی است که نه روی دوستیاش میشود حساب کرد نه دشمنیاش. تکراری است که بگوییم جستوجو تمِ مورد علاقهی آقای آنتونیونی بود؟ جستوجویی بیسرانجامهای مرسوم؟ داریم برای خودمان ربطش میدهیم به معماریکردن. یک جور جستوجو است دیگر. از جایی شروع میکنی، بیآن که بدانی به کجا میرسی. بیآن که به غلط فکر کنی به جوابی محتوم و مشخص و تغییرناپذیر خواهی رسید. به بهانهی کاری، یکی از ابرسالبالاییهای معماریِ ملی را دیدیم. با کمری رنجور از دیسک، نشسته بود روی صندلی. داشت بر مسند تجربهی چهلسالهاش در معماری، حکم میداد که معماریِ خوب آن است که وقتی درآمد، هیچ نقطهاش را نتوانی تکان بدهی. که اگر به جواب درست نرسیده باشی، لابد میشود خطی را جابهجا کرد بدون آن که کار صدمهای ببیند. دلمان نیامد ناامیدش کنیم. برایش بگوییم که معماری برای ما، جستوجو نیست. پرسهزدن است. پرسه هم آخر و عاقبت محکمهپسندی ندارد. به هزار جا و راه میکشاندت. تهش را هم که نگاه کنی، یک چیزهایی برای خودت جمع کردی که خیلی قابل بیان نیست. جملهمان را اصلاح کنیم – بعله! خدایان اصلاحطلباند خب! – جستوجو در قالب پرسه، تمِ مورد علاقهی آقای آنتونیونی بود. یادتان هست که ماریا اشنایدر، با آن صورت بینظیرش، با آن سبکبالیِ کارپهدایمای همیشهگیاش، حتا اسم نداشت در این فیلم؟ یادتان هست که دوربین چهطور مستقل بود از شخصیتها و بازیگرهای فیلم؟ که ولشان میکرد و برای خودش در فضا/ مکان میچرخید؟ که چه طور دوربینِ آقای آنتونیونی، پرسههای مدامِ آدمها را ول میکرد و برای خودش جستوجو/ پرسهای متفاوت میگزید؟ در سکانسِ آخر، لاک/ رابرتسون در آن متلِ پایانِ راه، روی تخت دراز کشیده و دختر، ماریا اشنایدر، رو به پنجره ایستاده و بیرون را تماشا میکند. لاک/ رابرتسون میپرسد: چه میبینی؟ دختر میگوید: شن، پسرکی که سنگ میاندازد، مردی که شانههایش را میخاراند. دوربین که در آن نمای ستایششدهی پایانی، از اتاق بیرون میرود، برای خودش پرسه میزند و باز میگردد، مدام دقت میکنیم به شن، پسرکی که سنگ میاندازد و مردی که خودش را میخاراند. فکر میکنیم باید رازی، چیزی در اینها باشد. دنبال حرکتی میگردیم که آبستن سرنوشت محتومِ لاک/ رابرتسون باشد. نه! چیزی نیست. همهچیز روند خودش را دارد. همین است که پایانبندی فیلم، روی غروبی است که در پسزمینهی ورودی متل است و صاحب هتل که آرامآرام، بیرون میآید، سیگاری روشن میکند و راهاش را میگیرد و میرود. به قولِ آقای قاسمی، هر چیزی غرامت خودش را دارد. لاک/ رابرتسون غرامت هویتِ جدیدِ خودخواستهاش را میپردازد. با رنگی از افسردهگی، دلبریدهگی، خستهگی. از آن چه پشت سر گذاشته است. لاک/ رابرتسون و دختر، داخل ماشین روبازی هستند و در جادهای خلوت و سرسبز، با ردیف درختان حاشیه، میرانند. دختر از مرد میپرسد: تو از چی داری فرار میکنی؟ مرد جواب میدهد: پشت سرت را نگاه کن. دختر بلند میشود، روی صندلی عقب، و به پشت مینگرد. به جادهای خالی که از آن عبور میکنند. راستی passenger را به جای مسافر، بهتر نبود عابر ترجمه می کردند؟ لاک/ رابرتسون دارد عبور میکند در پرسههایش. سفر، هیچوقت شاعرانهگی و حزنِ خوشآیندِ عبور را ندارد. Labels: سینما، کلن |