« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2017-03-05
داشتم میچرخیدم توی وبلاگ ۱پزشک (بعله، آدم است دیگر، هنوز هم وبلاگخوانی میکند، مخصوصن وقتهایی که آدم مورد نظر باید خلاصهی متن یک سخنرانی را بنویسد که خودش یک قصهی دیگر است، و پیگیریهای ناتمام و کوفتی اسفندماه را از آدم و عالم بکند) رسیدم به آقای ریکاردو بوفیل و کارخانهی متروکهی سیمانی را که سال ۱۹۷۵ در حومهی بارسلونا برداشته و از آن برای خودش خانه و دفتر و استودیو و گالری و باغ درآورده و حالش را برده.
برای منی که یک جایی از زندگیام دیدم بازسازی را بیشتر از نوسازی دوست دارم، تغییردادن چیزهای موجود را و تبدیلکردنشان به چیزی دیگر، نوکردنشان، با همهی چالشها و راهبردها و راهکارها، با پروسهی کشف موانع و راهحلدادن، کیمیاگری کردن را، رویاییتر از این نمیشود که اینطور از یک منبع موجود، از یک چیز بیمصرف و کژمصرف، یک چیز تازهای بسازی و حالش را ببری.
آقای بوفیل تعریف میکند که برایش جالب بوده که درست جایی زندگی کند که به مثابه یک آیکون، انقلاب صنعتی کاتالونیا را به یادش بیاورد. سبعیت و خشونت فرمها و اشکال کارخانه که مدام جوهرهی وجودی مصالح را جلوی چشم آدم میآورد، آن تلفیق لاجرمی که بین کار و فراغت و زندگی در این مکان اتفاق میافتد، زندگیکردن بین آن پلههای عجیب سورئال که راه به جای مشخصی نمیبردند، پوچی اجسام بیدلیلی که از سقف ویدها آویزان بودند، و فضاهای متعددی که با تواضع اجازه میدادند هر بلایی سرشان بیاورم و هرجور که دلم بخواهد به آنها معنا و کارکرد بدهم، آن رهایی مطلق کارکرد از فرم، برایم هیجانانگیز بود و انگیزهدهنده.
داشتم فکر میکردم تبدیلکردن یک فضای صنعتی به فضاهایی با کارکردهایی نهچندانضروری، کارکردهایی «لوکس» مثل گالری و «آرتسنتر» و موزه و رستوران و کافه و شوروم و اداره و الخ، که عمومن برنامهی فیزیکی سفت و منضبط و تحکمیای ندارند، روال معمولیست همهجا. اما این که بشود خانهات، با همهی آن آسایش و آرامش و ثباتی که آدمها برای «خانه»شدن خانهشان لازم دارند، پدیدهی غریبی باید باشد. کاش یک نفر برود سراغ آقاریکاردو، بپرسد بعد نیم قرن، هنوز هم کار«خانه»ات کار میکند پدرجان؟
Labels: آدم از دنیا چی میخواد, از پرسهها, خوشیها و حسرت, راهکارهای کلان, نشاطآورها |
2017-03-04
آدم آورد در این دیر خرابآبادم
اسطورهی گناه نخستین را اگر بتوانیم ساده کنیم به انجام فعلی ارادی که بلافاصله شر «مسوولیت انتخاب» را به دوش ابوالبشر (آدم و حوایش را بگذارید کنار عجالتن) انداخت، سوارشدن قصهی فیلم Passengers بر داستان کهن آفرینش استوارتر میشود. (ناچارم به افشاگری، درک کنید) خط اصلی قصهی فیلم از یک موقعیت بکر و درخشان میآید که هر فیلمنامهنویسی را قلقلک میدهد برای بسط دادنش تا هرآنجا که راه بدهد. ۵۰۰۰ تا آدم انتخاب کردهاند که در سفری ۱۲۰ ساله به سیارهی جدیدی (بهشت برین دوبارهای) با سرعتی نزدیک به سرعت نور، بروند و جامعهی بشری را از نو بسازند. در طی سفر قرار است همه خواب باشند و دمدمای رسیدن بیدار بشوند. از مسافر و خدم و حشم و کاپیتان سفینه و الخ. یک نقص فنیای پیش میآید و مردی جوان از مسافران ۹۰ سال زودتر بیدار میشود. با این چشمانداز که امکان دوبارهخوابیدن وجود ندارد و باید باقی عمرش را به تنهاییترین شکل حیات در سفینهای مجهز و تکراری سپری کند. پس از یک سال اندی تاب تنهایی را نمیآورد و زنی از مسافران را «بیدار» میکند. نقطهی اوج فیلم هم آنجاست که زن میفهمد که بیدارشدنش تصادف نبوده و انتخاب مرد بوده و هرآنچه مرد رشته، همهی آن عشقها و شعرها و دردها دروغ از آب درمیآید. خوابیدن و بیدارشدن مرد ابوالبشر به جبر سفر بوده و بیدارکردن زن، خوردن سیب گناه. مرد باید تاوان بدهد و اینبار همهچیز را از نو بسازد. «آدم» بشود و مسوولیت انتخابش را به دوش بکشد. باقی ماجرا قصهی هبوط زن و مرد است از بهشت (خواب مصنوعی) به تنهایی خلوت ۹۰سالهی سفینه (زمین).
فیلم اما درست جایی که باید به ولیافتادمشکلها بپردازد که جذابترین پیچها را در خود دارد، با یک جامپکات سریع ۹۰ سال را طی میکند و باقی مسافران را بیدار میکند و روبهرویشان میکند با «زمینی» که آدم و حوای قصه برای خودشان ساختهاند و از خودشان باقی گذاشتهاند. نه بچهای، نه گیر و گوری، نه گیس و گیسکشیای، نه طلاق و طلاقکشیای، نه حتا وسوسهی قشنگ بیدارکردن چهارنفر دیگر از مسافران. اینجوری است که آن همه پتاسنیل قصه به فنا میرود. آدم دلش میخواهد یقهی خالق فیلم را بگیرد که لامصب، یک مینیسریال معرکه میشد از این قصه درآورد. حرامش کردی رفت. اه.
Labels: سینما، کلن |