« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود |
2005-02-05 1- خانم ماراناي دوستداشتني را روبهروي بيبيسي پرايمِ عزيز خوابانديم، نور را كم كرديم، كامپيوترمان را روشن كرديم، بعد با آرامشِ خاصي كه در خودمان سراغ داريم پيپمان را با وسواس و كامل تميز كرديم، چاقاش كرديم و يك دلِ سير به چشماندازِ دماوند در يك شبِ برفي خيره شديم و دود كرديم. حالا هم داريم اين چيزها را مينويسيم: اين روزها داريم دو قصه ميسازيم نوشتهي آقاي عليِ توكل به نامهاي دقايقِ چسبندهگيِ خانمِ هلنا و جاودانهگي در اسرعِ وقت. هروقت كامل شد لابد يكجوري خبرتان ميكنيم.
2- صحنههايي از يك ازدواجِ آقاي برگمان را تقريباً با خانم مارانا خورديم بس كه مشعوفكننده و لذاذ بود. به اكثرِ دوستان پيشنهاد ميكنيم اين بيانيهي قاطعِ بيتخفيفِ ضدازدواجِ آقاي برگمان را ببينند. شخصاً عاشقِ آن اپيزودِ امضاي اسنادِ مربوط به طلاقِ ماريان و يوحان هستيم كه به يك ميخواريِ بيامان و عشقبازيِ كمجذبه تبديل ميشود و دوباره به همان اسنادِ لعنتي ختم ميشود. 3- آقا به خدا به ما هيچ ربطي ندارد كه خانم مارانا فعلاً تا اطلاعِ ثانوي نمينويسد. اين قدر فحش ندهيد! 4- اين آقاي پوراحمد با اين كه دوستمان است و يك جورهايي با او سمپات داريم و ميفهميماش و همقدِ خودمان است و سيگارِ 57 ميكشد، بدجوري آدم دلرحم و شريفي است. حالا چه اشكالي دارد براي كسبِ رزقِ حلال بيايد سلطانِ قلبها را دوبارهسازي كند و اصلاً ادايِ دين كند به آن و شلكي هم بسازد و هيچكس هم در گلِ يخ اش بدمن نباشد تا بتواند دوباره فيلمي در اندازههاي شبِ يلدا بسازد و مشعوفمان كند؟ 5- جشنواره هم جشنوارههاي دههي هفتاد! آقاي ماراناي بزرگ يادش نميرود كه با همين آقاي علي توك روزي 4-5 فيلم ميديد و پايِ پياده چند بار از سپيده و عصرجديد تا آفريقا و شهرقصه و آزاديِ خدابيامرز گز ميكرد و فقط كم مانده بود كه با رانندهتاكسيهاي منتظرِ مسافر در ايستگاه هم دربارهي فيلمهايي كه ديده گپ بزند! تنبل شديم يا فيلمهاي ايراني ديگر رغبتي برنميانگيزد توكجان؟! 6- اين همه از آقاي مرحوم غبرايي بد گفتيم يادمان نبود كه پشتِ سرِ مرده نبايد حرف زد! آقا با همهي كژيهاي ترجمه، پاريس جشنِ بيكران مملو از قصهها و طرحها و ايدههاي نابِ آقاي همينگويِ بزرگ است و بسيار چيزها دارد براي آموختن اگر در بندِ نويسندهگي هستيد. ما كه مدتها است اين پندِ استاد را آويزهي گوشمان كردهايم كه هر شب قبل از خواب كار را ناتمام بگذاريم تا صبح بدانيم كه از كجا ميخواهيم آغاز كنيم و هي دورِ خودمان نچرخيم! 7- آقاي پيتر گرينويِ عزيز! چرا به يك روانشناسِ خوب مراجعه نميكنيد جانم؟! اين همه ظرافت در ساخت و نور و رنگ و تصوير و بازي و موسيقي كه شما در The Cook, The Thief, his Wife and her Lover صرف كردهايد با آن داستانِ گروتسك و سادومازوخيستي با روحِ ما را بازي كرد! از همان The Pillow Book شما فهميديم كه با آدم ديوانهاي سرو كار داريم كه برحسبِ تصادف فيلمهاي خوبي ميسازد! 8- اين روزها دردهاي عجيبي دارد به سراغمان ميآيد. نميدانيم از پيري است يا از روزگار يا از ترسِ سپاهِ ارهابيونِ اسلام. به هرحال دوستدخترِ آقاي سارترِ عزيز از سن و سالِ واقعيِ ما بهتر خبر دارد و بعيد نيست بعد از چندين و چند هزار سال زندهگي در ميانِ آدمهاي فاني، يك چيزيمان شده باشد. 9- قلميشدنِ اين چيزها امشب مرهونِ كابوسهاي عجيب و غريب و اخلاقيِ آقاي ديويد لينچِ بزرگوار است در بزرگراهِ گمشده. راستي آقاي لينچ! شما هم عادت داريد خوابهايتان را مينويسيد؟ 10 – شما جا نزنيد آقاي جوليا! خدا بزرگ است! Labels: سینما، کلن |