« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2005-05-08


1- دل‌مان گرفت وقتي ديديم شهرِ كتابِ آرين هنوز ده‌ها نسخه از شاه‌كارِ كوچكِ آقاي بنيني ( كافه‌ي زيرِ دريا ) موجود دارد و تيراژِ آن هنوز 2200 نسخه در چاپِ اول است. انگار نه انگار ما اين همه اين كتابِ جيبي را اين‌جا ستوده بوديم. از شما انسان‌هاي فاني داريم نااميد مي‌شويم.

2- ما يك زماني با همين آقاي علي‌يله‌ي خودمان يك پرده از نمايش‌نامه‌ي دوپرده‌ايِ ابراهيم و خدا را نوشته بوديم كه در زمانِ خودش كلي بامزه از آب درآمده بود و استقبال شد. براي اجراي آن هم ايده‌هاي خوبي داشتيم. مشكل فقط اين جا بود كه به خاطرِ ماهيتِ اسطوره‌زدايانه‌ي و ضددينيِ آن (ايده‌ي اصلي اين بود كه آن قضيه‌ي شكستنِ بت‌ها توسطِ ابراهيم فقط و فقط به علتِ حواس‌پرتيِ جبراييل و اشتباهِ محاسباتيِ خدا پيش آمده بود وگرنه قرار بود تاريخ جورِ ديگري رقم بخورد.) هرگونه امكانِ نشر و اجراي آن منتفي بود. هنوز هم در بر همان پاشنه مي‌گردد وگرنه حتماً آن كمديِ شاه‌كار را همين‌جا براي‌تان مي‌گذاشتيم، بل‌كه هم آن را در تياترِ شهري خودمان اجرا مي‌كرديم.

3- ما كماكان داريم وجدانِ زنو را مي‌خوانيم و كيف مي‌كنيم و مخمور مي‌شويم و التذاذِ وافر مي‌بريم. فكر كرديم چند جمله‌ي گل‌‌درشت از آن را براي‌تان رونويسي كنيم:
صفحه‌ي 44: از لحاظِ نظري بي‌اخلاق بودن به مراتب بدتر از آن است كه شخص اعمالِ‌ خلافِ اخلاق انجام بدهد. عشق يا نفرت ممكن است انسان را به طرفِ قتلِ نفس بكشاند، ولي تبليغِ آدم‌كشي يا تمجيدِ آن نوعي خبثِ طينت است و حكايت از شرارتي عميق دارد.
صفحه‌ي 73: اعتقادِ واقعي، دقيقاً همان اعتقادي است كه انسان نياز به تظاهر به آن ندارد تا به آرامشي كه به آن نيازمند است – ندرتاً – دست يابد.
لطفاً احساساتي نشويد چون رماني كه موضوعِ بحثِ ما است تنها همين چند جمله‌ي جدي را درباره‌ي زندگي دارد! موضوع اين جا است كه اين آقاي زنو آن‌قدر خوب پرداخت شده كه بعيد مي‌دانم هركدام از شما ذره‌اي از خودتان را در او نيابيد. زنو هم مانندِ شوپنهاور اعتقاد دارد كه اگر به به كلِ هستيِ بشري بنگريم جز تراژدي چيزي در آن نخواهيم يافت، در حالي كه اگر به جزيياتِ آن توجه كنيم طنز و كمدي را جلوه‌گر خواهيم يافت. درد و رنج بخشِ اساسيِ زندگيِ بشري را تشكيل مي‌دهد و راهِ رفتن به سوي خوش‌بختي محال است. زندگي جدالِ دايمي براي بقا است، در حالي كه انسان مي‌داند كه در پايان، اين مرگ است كه به پيروزي خواهد رسيد. ( اين ها را دارم از مقدمه‌ي مرتضا كلانتري مي‌نويسم ) مطلبِ اساسي در وجدانِ زنو اين است كه انسان يارايِ‌تغييرِ سرنوشتِ خود را ندارد. هركس بر اين باور است كه مي‌تواند طبقِ اراده و تصميمِ خود شخصِ ديگري بشود، اما تجربه‌ي زندگي به او خواهد آموخت كه سرنوشتِ او تابعِ مقتضيات و ضرورت‌ها است.
البته رمان فضايي سرحال و مفرح دارد همان طور كه زنو هم تمامِ مسايلِ مهم و اساسيِ زندگي را به بادِ تمسخر مي‌گيرد و مدام در حالِ لوده‌گي است.

4- ما داشتيم آخرينِ فيلمِ آقاي ويم وندرسِ بزرگ را تماشا مي‌كرديم كه ناغافل ديديم اين آقاي شوپنهاور همه‌جا رسوخ كرده و ما داريم همه‌چيز را شوپنهاوريزه مي‌كنيم! The Land of Plenty كه نامِ فيلم و يكي از ترانه‌هاي اخيرِ آقاي لئوناردو كوهن است، درباره‌ي دختري است كه پس از سال‌ها زندگي در خارج از آمريكا حالا براي يافتنِ دايي‌اش به لوس‌آنجلس برگشته است. او اين سال‌ها را در آفريقا و فلسطين و اسراييل گذرانده و دختري مومن و معتقد و مسيحي و پذيرايِ همه‌ي اقوام و آدم‌ها بار آمده. در نقطه‌ي مقابل، پاول، داييِ دخترك، بيماري پارانويايي است كه در سال‌روزِ 11 سپتامبر با امكاناتِ ناچيزِ جاسوسي، پليسي و امنيتي خيابان‌هاي شهر را براي يافتن تروريست‌ها و عاملانِ احتماليِ حمله‌ي جديدِ ميكروبيِ القاعده سير مي‌كند و تلاشِ خسته‌گي‌ناپذيرش تنها و تنها براي حفظِ آمريكا از حمله‌ي تروريست‌ها است. مدام گشت مي‌زند و گزارش و مدرك جمع مي‌كند. زماني همين آقاي وندرس عاشقِ آمريكا بود و نشانه‌هاي آن، حالا اما پارانويايِ جمعيِ آمريكايي را به نقد مي‌كشد. درمانده‌گيِ پاول در آخرِ داستان، هنگامي كه به پوچ‌بودن همه‌ي اهداف‌اش و برنامه‌هاي سري‌اش پي مي‌برد، آدم را عجيب يادِ هم‌وطنانِ پارانوييكِ خودمان مي‌اندازد كه در پوششِ ببسيجي و مومن و وطن‌پرست و رهبر و روزنامه‌نگار، تئوريِ توطئه را بسط مي‌دهند و دشمن را همه‌جا حتا تويِ لباس‌زيرشان هم مي‌بينند. نمي‌دانيم چند بار همه‌ي ما را به جرمِ عكاسي و فيلم‌برداريِ بدونِ مجوز يا از اماكنِ الكي خاص گرفته‌اند و استنطاق كرده‌اند. به قولِ دوستي اين برادرانِ متعصب از هرآن‌چه نمي‌دانند چيست و به چه كار مي‌آيد مي‌ترسند. وگرنه تكنولوژيِ سنجش از دور و ماه‌واره‌ها اين روزها رنگِ نخِ شورتِ زن‌شان را هم مي‌توانند ثبت و ضبط كنند و نيازي به جاسوسيِ امثالِ ما ندارند كه داريم در روزِ روشن مثلاً از امتدادِ رديفِ درختانِ جلويِ كاخِِ نياورانِ سابق عكس مي‌گيريم.

5- كمربنديِ آمل را مي‌آمديم و دم به دقيقه رفقا را مجبور مي‌كرديم كه توقف كنند و خورشيدِ رو به غروب را نگاه كنند كه نوري نارنجيِ شفاف‌اش را به سفال‌هاي سقفِ خانه‌هاي روستايي و ديوارهاي سفيدِ باران‌خورده و درختانِ سرسبز و دشت‌هاي مواجِ وسيع انداخته تا همه چيزي به رنگِ خودش اندكي نارنجي‌تر دربيايد و كوه‌ها بيش‌تر از هميشه آبي باشند و ابرهايي گاه و بي‌گاه از دامنه‌هاي دوردستِ البرز بالا بروند و به آسمان برسند. دل‌مان نمي‌آمد از خانه‌دريا خداحافظي كنيم. آن محوطه‌ي جادوييِ سرسبزي كه رديفِ‌ درختان در كناره‌هاي آن به عمقِ پرسپكتيو رفته‌اند و ما هميشه دل‌مان مي‌خواست يك روزي يك جشنِ بزرگِ شادخوارانه در آن‌جا بگيريم و هنوز يك دلِ سير در اين يك تكه بهشتِ زميني كه از چندهزار متر مربع بيش‌تر نيست، يله نشده‌ايم. اين بار به خودمان قول مي‌دهيم دفعه‌ي بعد، شراب با خودمان بياوريم و همان‌جا يله‌وار قيلوله كنيم!

6- بايد كم‌كم كاسه‌كوزه‌مان را جمع كنيم و قسمتي از اتاق‌خواب را از خانمِ مارانا اجاره به شرطِ تمليك كنيم. جوجومارانا اتاق مي‌خواهد!

7- بعضي داستان‌ها آن‌قدر جادو با خودشان دارند كه سال‌ها بعد از خواندن‌شان آدم را رها نمي‌كنند. يادِ داستاني افتاديم كه بيست سالِ پيش در آن خرپشته‌ي كذاييِ خانه‌ي عشرت‌آباد، در يكي از كتاب‌هاي جمعه‌ي آقاي شاملو خوانده بوديم و حالا نه اسمِ آن يادمان مي‌آيد و نه نويسنده‌ي آن. داستانِ پسركي كه دختري را دوست داشت و در خدمتِ جادوگري بود كه با كمكِ چند پسرِ ديگر، در جشنِ اغنيا شركت مي‌كرد و با بالازدنِ آستينِ عبايش زمان را براي باقي مردم متوقف مي‌كرد تا با هم‌كاري حواريونش، طلا و جواهراتِ آن‌ها را بربايد. هنگامي كه جادوگر درمي‌يابد پسرك عاشقِ دختر شده است، آزموني ترتيب مي‌دهد و همه‌ي دوازده پسرِ هم‌دست‌اش را به كلاغ تبديل مي‌كند و از دختر مي‌خواهد تا محبوب‌اش را از ميانِ آن‌ها بازشناسد. دختر از كنارِ تك‌تكِ كلاغ‌ها عبور مي‌كند و پسرك را از صدايِ قلب‌اش بازمي‌شناسد و طلسم نابود مي‌شود و دو دل‌داده به هم مي‌رسند. دو چيز از اين داستان ما را براي هميشه مجذوب‌مان كرده: اول ايده‌ي درخشان و هيجان‌انگيزِ متوقف‌كردنِ زمان براي سايرين ( كه در خيال‌پردازي‌هاي كودكي‌مان بارها و بارها اين‌ كار را به مقاصدِ‌ مختلف، از دررفتنِ از تنبيه گرفته تا بوسه‌اي پنهاني، شبيه‌سازي كرده‌ايم !) و دوم صدايِ قلبِ عاشق كه دخترك را به سمتِ پاسخِ درست هدايت مي‌كند. كاش يكي به دادمان برسد و آن كتاب‌هاي جمعه را كه حالا ديگر برايِ هميشه گم‌شان كرده‌ايم، براي‌مان پيدا كند و ما بعد از بيست سال دوباره آن قصه را بخوانيم و كيف كنيم.

8- حالا با اروپا و داگ‌ويل و رقصنده در تاريكي، آقاي لارس فون ترير را محكم و سفت در يكي از قله‌هاي سينما قرار مي‌دهيم! اين آخري كه بدجوري اشك‌مان را درآورد را نمي‌دانيم فون ترير با چه ترفندي اين همه ساده و صميمي و تاثيرگذار درآورده. گاهي فكر مي‌كرديم موزيكالي است كه لابه‌لاي آن تراژديِ دردناكي را روايت مي‌كند و گاه، تراژدي‌اي بود كه براي كاستن از رنجِ آن، قطعاتي موزيكال در آن گنجانده بود. شايد هم دهن‌كجيِ تند و تيزي بود به همه‌ي موزيكال‌هايي كه تا حالا ديده‌ايم. سلما در جايي براي دوستي تعريف مي‌كند كه از كودكي عاشقِ موزيكال‌ها بوده و هميشه مي‌دانسته كه كدام آواز آخرين آوازِ فيلم است و فيلم بعد از آن تمام مي‌شود. پس در ميانه‌ي آوازِ آخر سينما را ترك مي‌كرده تا فيلم تمام نشود و در ذهن‌اش ادامه داشته باشد. كاري كه در لحظه‌ي به‌دارآويختنِ سلما، شاهدانِ اعدام نمي‌كنند و مي‌مانند تا آخر كه پرده فرو مي‌افتد. براي همين است كه فيلم تمام مي‌شود و سلما مي‌ميرد و صداي‌اش هم تمام مي‌شود و ادامه نمي‌يابد. سلما عادت دارد روزرويا ببيند. در سخت‌ترين لحظاتِ زنده‌گي‌اش با شنيدنِ چند صداي ريتميك به روياي موزيكالي مي‌رود كه همه‌چيز و همه‌كس به رقص درمي‌آيند اما زندان تنها جايي است كه سكوتِ مطلق است و هيچي صدايي نيست تا ريتمي پديد آيد و سلما را از واقعيتِ تلخِ پيرامونش جدا كند و به رويا ببرد. پس زندان‌بانِ مهربان‌اش گام‌هاي روبه‌اعدامِ سلما را بلندبلند مي‌شمرد تا صدايي پديد آيد و سلما اين آخرين دقايق را نيز در رويا بگذراند.
اي كاش پيش از آن كه سلما به دارآويخته مي‌شد و آوازش پايان مي‌يافت و پرده فرومي‌افتاد، سينما را ترك كرده بوديم.

Labels:




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024