« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2005-12-10 1- آقای مارانای جونیور کم کم دارند با دنیای فانی شما آدم ها خو می گیرند و امشب افتخار دادند و به موقع به خواب رفتند و ما و خانم مارانای دوست داشتنی مان توانستیم بعد از مدت ها کنار هم بنشینیم و خیلی آرام و رمانتیک، فیلمی که دوست داشتیم ببینیم و لذت وافری ببریم. البته ما در این مدت کذایی خیلی هم از دنیای خصوصی و خلوت شعف ناک خودمان دور نشدیم و موفق شدیم به صورت سریالی و در چند شب (کار یک نفر و یک شب نبود که!) فیلم جسورانه و خوب تز که اولین فیلم آقای آلخاندرو آمن آبار است را مورد رویت قرار دهیم که درباره ی میل غریب انسان به خشونت و نمایش خشونت و دیدن آن است و با خودمان گفتیم خوش به حال آن رفقایی که همان وقت ها این فیلم را دیدند و آقای آمن آبار را کشف کردند و بعدها حال اش را بردند. این البته مال دوره ی PreJunior بود. (لابد باید توضیح دهیم که دنیای شما آدم های فانی به دو دوره ی قبل و بعد از تولد نیمه ی خدای کوچک ما، جناب مارانای جونیور، تقسیم می شود؟ هان؟!) در دوره ی postJunior اما واقعاً همت کردیم و در طی 8-7 قسمت، زیبای روز آقای بونوئل کبیر را دیدیم و خوب البته کمی یاد مزخرفات آقای تینتو براس خودمان افتادیم اما در مجموع به درک و ذوق اروتیک تصویری آقای بونوئل کلی غبطه خوردیم و بلافاصله برای ایشان حمدوسوره ی وافری خواندیم و گلاب به روی تان، یادی از جوانی های خانم کاترین دونو کردیم که البته در 60 ساله گی هم ماشاالله به قول آقای ونگز عزیزمان، دورت بگردمِ خوبی دارند. البته از حق نگذریم تماشای مرد خاکسترنشین آقای ران هاوارد، برای مان مثل دیدن این سریال های کیلویی تله ویزیون خودمان بود که آدم دوست دارد مصداق آن مثال ادب از که آموختی، از بی ادبان، بنشیند پای شان و هی غر بزند و ایراد بگیرد! خدا این بوکس را از هالیوود نگیرد که جماعتی از نان خوردن می افتند! برخلاف فوتبال که هرچقدر خودش شبیه سینما است، فیلم ساختن درباره اش معمولاً جواب نمی دهد، بوکس انگار آفریده شده برای این که درباره اش فیلم بسازند. از شاه کارهایی مثل گاو خشمگین تا سانتی مانتال هایی مثل راکی، تیکه ی یه میلیون دلاری و همین سیندرلامن. این ها همه را گفتیم تا برسیم به امشب که این فیلم استادانه ی مارتی خودمان، آلیس دیگر این جا زندگی نمی کند، را به اتفاق خانم مارانای عزیزمان و البته جناب آقای مارانای جونیور که البته ظاهراً به کم تر از گدار رضایت نمی دهند و پای این جور فیلم های دم دستی، چرت شان می برد، مورد مرحمت قرار دادیم و باز نتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم و هی پاز می زدیم و کیف می کردیم و درباره اش با خانم مارانای مان گپ می زدیم و هی play می کردیم و مانده بودیم که این آقای اسکورسیزی چه استعداد غریبی بوده که هالیوود انگار آن قدر قورت اش داده که حالا باید از همه ی آن سکانس های باورنکردنی، فضایی و بی نظیر، کارشان برسد به دارودسته ی نیویورکی و هوانورد. آلیس دیگر... آن قدر درس های بزرگ بازی گری، فیلم نامه نویسی و کارگردانی در خودش داشت که مانده ایم چرا این آقای عموفرهاد ما در کلاس های فیلم نامه نویسی اش، ده بار این فیلم را پخش نمی کند و از ما دعوت نمی کند که تحلیل اش کنیم! 2- سر هرمس مارانای بزرگ همان طور که از روز ازل همین طور بوده، کتاب 21 داستان کوتاه از ادبیات فرانسه را با ترجمه و انتخاب بی همتای آقای ابوالحسن نجفی به جماعت اذناب و دوستان پیشنهاد می دهد. حالا ببینیم با این کار ما این کتاب به چاپ هشتم می رسد یا باز باید عین آن کافه ی زیر دریا برویم ببینیم در شهر کتاب میرداماد دارد خاک می خورد و ما هی حرص بخوریم. (البته حساب خانم 76 را جدا می کنیم که دختر حرف گوش کنی هستند) 3- این را یک راست تقدیم می کنیم به آقای بولتس (جولیای سابق) با آن حساب و کتاب های جانانه و اتودهای راه دورشان : می گویند رییس جمهور محبوب مان وقتی داشته دور کعبه طواف می کرده، می رسد به حجرالاسود و کله اش را می کند آن تو تا غرق ماچ و بوسه اش کند. ناغافل کله ی جناب احمدی نژاد در سوراخ مربوطه گیر می کند و هرچه ایشان سعی می کنند، کله ی مربوطه از سوراخ مربوطه بیرون نمی آید. احمدی نژاد دستپاچه می شود و فریاد می زند: خدایا غلط کردم! خدایا گه خوردم! منو نخور! منو نخور!! 4- شما البته باورتان نمی شود ولی این آقای ونگز عزیز تگزاسی را ما فقط چند بار که با جماعت نسوان زیر پتو نبودند، از آن بالا دیده ایم و هنوز ملاقات زمینی خاصی بین ما رخ نداده اما هیجان زیادی داریم تا یک بار بنشینیم باهم، حالا آقای الف هم اگر بود، سگ تو ضرر!، یک عرق مبسوطی بخوریم و روح مان را صیقل دهیم. این را هم صاف و دربست برای ایشان از همین جا حواله می کنیم: به رشتیه می گن دیروز زنتو تو یه ماکسیما دیدیم که داشت 160 تا می رفت. رشتیه میگه: اووو! این که چیزی نیس ماکزیما 200 تا هم میره! 5- خاله مکین و عموسانسوریِ جناب مارانای جونیور! لطف کنید و پنج شنبه شب تشریف تان را بیاورید منزل ما! (عمراً تا حالا از این جا مهمان دعوت نکرده بودیم ها!) باقی رفقا، دوستان و اذنابی که مشرف به حضور جناب مارانای جونیور نشده اند، می توانند پنج شنبه شب برای عرض تبریک و دست بوسی آن جناب مشرف شوند. اشکالی ندارد! 6- خداوکیلی این جناب مارانای جونیور یک وقت هایی یک قیافه هایی به خودشان می گیرند که ما که خودمان استاد دیپرشن و غم و اندوه ناشی از دغدغه های وجودی و هستی و این حرف ها هستیم، کم می آوریم. 7- دخترم! ما علی رغم تمام توانایی های الهی مان، نتوانستیم لینک راز داوینچی را برای تان پیدا کنیم. این را گفتیم که یکی از همسایه ها یاری کند. 8- خانم پیاده ی عزیز! لطفاً آدرس دقیق تر بدهید دخترم. این جناب مارانای جونیور همین طور دارد آستین های اش را می کاود. دیروز داشت توی کمد اش دنبال اش می گشت! 9- ما فکر می کردیم جناب جونیور که تشریف بیاورند، از غلظت الکل خون ما کاسته می شود. اشتباه می کردیم! 10- سرمان شلوغ است. وقت روزنامه خواندن هم نداریم. وگرنه خیلی هوس کرده بودیم یک پکیج مهیج طنز آماده برای تان ردیف کنیم. Labels: سینما، کلن |