« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2005-12-20
1- ما امیدواریم یک آدم خیری پیدا بشود و این کتاب فوق العاده ی بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه را (که قبلاً هم گفتیم حاصل انتخاب و ترجمه ی فوق العاده ی آقای ابوالحسن نجفی است و انتشارات نیلوفر) به دست این خانم پیاده مان برساند تا حض وافری ببرد. شخصاً همین امشب آن داستان شبِ درازِ آقای میشل دئون را خواندیم و روح مان شفاف شد!
2- اتفاق های جالبی می افتد. آقای هرمس مارانای بزرگ فیلم معرکه ی آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کندِ آقای اسکورسیزی را می بیند و دو سه روز بعد بی آن که نیت خاصی داشته باشد، دست اش می رود روی فیلم مرثیه ای برای یک رویا که با فاصله ی 30 سال از آن فیلم ساخته شده و تصادفاً خانم الن برنستاین در هر دو بازی می کند. هر دو فیلم های خوبی هستند و طرفداران خودشان را دارند. مرثیه ای... فیلم دهه ی اخیر است با تمام افکت های صوتی و تصویری و بازی ها و کولاژهای ام تی وی وار اش. دردناک است و درگیرکننده و جالب توجه. خانم برنستاین بازی ای می کند که در ظرف فیلم نمی گنجد و آشکارا توی ذوق می زند آن قدر که خوب است و اکتورزاستودیویی. موسیقی و صداهایی که بر روی اکستریم کلوزآپ ها میکس شده عالی از آب در آمده اما فکر اش را که می کنیم می بینیم همان یک سکانسی که خانم برنستاین و آن سرپیشخدمت آن رستوران، با هم دارند آفتاب می گیرند (در آلیس دیگر...) به تمام این دومی می ارزد. کاش الان این همه ودکا نخورده بودیم و یادمان بود که آلیس دیگر... را کدام پدرآمرزیده ای نوشته که این همه فوق العاده آن دنیای زنانه ی محض – در آن سکانس معمولی و بی نظیر – را نوشته است. یاد آقای کوندرا، دوست قدیمی مان، می افتیم و حرف هایی که درباره ی خنده ی رهاکننده ی خانم ها دارد و وقاحت و رکاکیت (ها؟!) کلامی زنانه ای که کاملاً غیراروتیک است و خنده ای که از پی اش می آید و روح زن وحشی را شاداب می کند. شاید هم در آن کتابی که درباره ی ماده گرگ درون زن ها خوانده ایم همه ی این حرف ها را. به هر حال مهم نیست کجا خوانده ایم، شاید هم همه ی این ها را این شب ها که ساعت 12 نیمه شب تنهایی از دفتر به خانه برمی گردیم و سیگاری از سر خسته گی رخوت ناک مان می کشیم، برای خودمان فلسفیده ایم. 3- آن روزهای دور که ما جوان بودیم و بیست و چند ساله و این خانم مارانای دوست داشتنی مان هنوز به دنیای ما نیامده بود، ساعات کار و استراحت و تفریح و خواب مان بدجوری قاطی بود. نیمه شب ها کار می کردیم و ظهرها می خوابیدیم و حین کار تفریح می کردیم. این روزها بیش تر از همیشه فکر می کنیم که دارد بین این چیزها مرزهای واضح و شفافی کشیده می شود. از وقتی جناب مارانای جونیور تشریف آورده اند، مطلقاً نمی توانیم کارهای مان را به خانه بیاوریم. این یعنی مرزبندی قاطع کار و خانه، یعنی اگر این جا هم می خواهیم بنویسیم، باید در همان ساعات کاری حل اش کنیم. به خانه که می رسیم جناب مارانای جونیور فول تایم توجه می طلبند تا جایی که گاه و بی گاه حسرت دقایق ظریف و لذت بخش و خلوتی را که با خانم مارانای دوست داشتنی مان داشتیم، می کشیم. می دانیم؛ همه این بی نظمی ها تمام می شود اما نظم جدیدی جای گزین می شود که ما داریم کم کم خودمان را برای اش آماده می کنیم. گاس هم کمی سخت مان باشد. خودمان را که می شناسیم. به جهنم هم بلدیم عادت کنیم و حال اش را ببریم. این روزها و شرایط تازه که جای خودش را دارد! (حالا باز این مارانای جونیور به تریج قبای اش برنخورد برود در فوتوبلاگش چوب در آن جای ما فرو کند!) Labels: سینما، کلن |