« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2006-01-21


1. این که ما این روزها داریم کتاب خواندنی نوشتن با دوربین را می خوانیم که حاصل چند جلسه گفتگوی مفصل درباره ی سینمای موج نو و ریشه های آن در ایران، با آقای ابراهیم گلستان عزیز است و همین روزها فیلم بی ربط و غریب آقای فرمان آرا، یک بوس کوچولو، روی اکران است، خودش از آن حسن اتفاق های مارانایی است. فقط این وسط نمی دانیم آقای فرمان آرا با سابقه ی نسبتاً خوبی که دارد، چرا سر پیری یقه ی آقای گلستان را گرفته و این همه در فیلم اش به پروپای ایشان پیچیده. یعنی رسماً در این فیلم به آقای گلستان علناً فحش خواهر و مادر داده نشده است! شخصیت محمدرضا سعدی، عیناً آقای گلستان است که این کشف بزرگی نیست آن قدر که نشانه در فیلم گذاشته مبادا کسی باشد که نفهمد که خطاب همه ی این هجمه ها و توهین ها و متلک ها، ابراهیم گلستان است. از 38 سال دور از ایران ماندن اش تا گوشه ی عافیتی که خارج از کشور برای خودش جور کرده و به همه بدوبی راه می گوید و دختری دارد اهل هنر – بخوانید گالری دار- و پسری که عکاس بوده و خودکشی کرده – بخوانید کشته شده- که این آخری هم از آن عجایب است. کاوه ی طفلک در گیرودار جنگ عراق کشته می شود و حالا فرمان آرا با پررویی تمام این را در فیلم این جوری تغییر داده که کامران سعدی، پسر نویسنده ی معروف، از دست پدرش و این که او را تحویل نمی گرفته، خودکشی کرده است! اصل این قضیه که چقدر جوانمردانه است که آدم با امکانات فراوان فیلمی بسازد که فقط و فقط برای تخطئه ی یک آدم – یک روشنفکر نویسنده ی خارج نشین – باشد، و نه حتی انتخاب این نویسنده به عنوان یک خارج نشین نوعی، خودش زیر سوال است. بعد هم این آدم را بگذاری کنار یک نویسنده ی دیگر که تمام این سال ها ایران بوده و سختی کشیده و حالا رستگار است هنگام مرگ! با آن سکانس های مهوع آرامگاه کورش، که همه دارند شعارهای صدمن یک غاز کلیشه ای از نوع جوانان ما باید کورش را بشناسند و تاریخ شان را بدانند، تا آن سکانس های سعدی و راننده ی سرویس و گفتگوی سعدی با زن اش، در گورستان و دیالوگ هایی از این دست که تمام آن روزهایی که آقای سعدی داشته کنار دریاچه ی ژنو ویسکی می خورده، مردم این جا داشتند خون دل می خوردند!
داریم پراکنده گویی می کنیم چون آن قدر این فیلم مهمل بود که حوصله نداریم همه ی حرف هایی که در این باره داریم، مرتب و مفصل بگوییم.
داریم فکر می کنیم فرمان آرا مگر چقدر از دست آن پیرمرد 80 ساله ی بی چاره عصبانی بوده که این قدر کاراکتر نمادین اش را در فیلم، بی رحمانه می کوبد و مسخره می کند و تحقیر می کند. گیریم که آقای گلستان همیشه لحن تندی داشته و با همه بد حرف می زنده و همیشه از این حماقت و عقب مانده گی تاریخی این ملت شاکی بوده و آدم ایده آلیستی بوده و محصولات وطنی را به دیده تحقیر نگاه می کرده چون ملاک های سختگیرانه ای برای مقایسه داشته. هرچند که آثار ماندگار این مملکت را همیشه مورد تعریف قرار داده، امثال آقای کیارستمی و قبادی را.
برای مان جالب است که وقتی حرف های آقای گلستان را می خوانیم و البته با فیلتری که افراط و تفریط ها و لحن تندش را تعدیل می کند، می بینیم درست دارد امثال همین فیلم ها را به لجن می کشد که سازندگان اش پزهای روشنفکرانه می گیرند و چرند می سازند. دوست داشتیم آن فصلی را که درباره ی حضور متافور(استعاره) در سینما حرف می زند، کامل این جا نقل می کردیم که چه طور باید این استعاره در دل فیلم بنشیند و تحمیلی نباشد تا بعد آن فصل یک بوس کوچولو را با همین ابزار نقد کنیم که وقتی سعدی و شلبی سوار بنز سفیدرنگ شلبی می شوند و به سفر می روند، وقتی بنز از جلوی دوربین حرکت می کند و به سمت راست کادر خارج می شود، جماعتی تابوت به دست از همان طرف وارد کادر می شوند و عبور می کنند که یعنی حضور قاطع مرگ در فضای داستان و مثلاً این آقایان شلبی و سعدی که دارند می روند به سفر، تابوت شان برمی گردد! این از همان نمونه های سخیف حضور متافور در سینما است که داد آقای گلستان را در می آورد. مثال به جای اش را از خود آقای گلستان می گیریم که وقتی در آن مستند نفتی اش، موج، مرجان و خارا فکر کنیم، نفتکشی که بندر ایران را ترک می کند، روی آب شیاری از خود باقی می گذارد که اتفاقاً دوربین هم روی آن تاکید می کند و متافوری است برای خراشی که در دل و جان این مملکت می افتد از این نفتی که این گونه به تاراج می رود و ضربه ای است به پیکر اقتصاد آن.
ما هم مثل آن مقاله ی خوب آقای هادی چپردار در مجله ی خوب هفت، این جمله ی معروف وودی آلن عزیزمان را نقل می کنیم که : روشنفکرها هم مثل مافیا هستند، فقط از بین خودشان می کشند.
دل مان می خواست فقط آن سکانس میدان نقش جهان را می دیدید که چطور آقای سعدی – بخوانید گلستان – که به زعم آقای فرمان آرا، دچار آلزایمر شده – بخوانید فراموشی تاریخی – به مرتبه ی فروپاشی روانی می رسد و به سان آقای نیچه ی عزیز، بر شلاق خوردن اسبی می گرید و اسب را در آغوش می گیرد. بعد هم آن درشکه چی بی رحم که در همین فیلم آن قدر بی محابا شلاق بر تن اسب می زند، در یک دیالوگ تاریخی دیگر می گوید: این ها کاش همین قدر که دل شان برای اسب ها می سوخت، برای آدم ها هم دل می سوزاندند! این وسط فرمان آرا فراموش کرده که اگر دارد گلستان را در هنگام فروپاشی روانی در پایان عمر، با نیچه قیاس می کند و از آن تصویر کپی برداری می کند، لابد این را هم اذعان می کند که قبل از این فروپاشی، طرف قدر و منزلت و هوش و شعوری در حد آقای نیچه ی بزرگ داشته که در عصر خودش آن چنان که باید ستایش نشد و قرنی گذشت تا ملت درک و شعور پیچیده ی نیچه را فهم کردند!

البته آقای سر هرمس مارانای بزرگ آن قدر روشن بینی دارد که ارزش کار بازیگران و کارگردانی آقای فرمان آرا و صدالبته فیلم برداری بی نظیر آقای کلاری را فراموش نکند و همه ی این حرف ها خطاب به فرمان آرای نویسنده بود که عنان اختیار از کف داده و با این فیلم نوشته اش، همه ی کارهای خوب قبلی اش را دارد لوث می کند. (شازده احتجاب و خانه ی روی آب را هنوز دوست داریم)
و یک بار دیگر هم دوست داریم به همه توصیه کنیم که نوشتن با دوربین را بخوانند و اگر قسمت بود، خشت و آینه و اسرار گنج دره ی جنی و موج و مرجان و خارا و یک آتش را ببینند و خروس را که به تازه گی درآمده بخوانند تا یادشان بیایند که همه ی این مزخرفات فرمان آرا درباره ی کیست. (و یک بار دیگر آن مقاله ی آقای چپردار را در هفت بخوانند)
2. جماعت! خانم و آقای بولتس بالاخره آن حلیم معروف خانه گی را به ما چشاندند و خانم آقای بولتس هم هر کاری که توانست طفلک کرد برای ما در آن جمعه ی درخشان و آفتابی و دل چسب که از کله ی صبح تا عصر، به اتفاق آقای الف و خانواده و آقای منوچهر و خانواده، خانه ی ایشان بودیم اما واقعیت این است که ما از همین الان می دانیم و یقین داریم که معده ی طمع آقای الف به این آسانی ها پر نخواهد شد و حالاحالاها به شلوغ کاری و جوسازی های اش خواهد پرداخت. تازه این را هم به آقای ونگز عزیزمان بگوییم که دور از چشم شما پسرم، در خانه ی آقای بولتس لبی به خمره هم نزدیم و هنوز نمی دانیم چرا!

Labels:




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024