« سر هرمس مارانا »
صلح و آرامش از حقیقت بهتر بود



2006-06-27


1
از این آقای فیلیپو اسکولاریِ شما خوش‌مان می‌آید! با چنگ و دندان تیم‌اش را بالا می‌برد. با تمام قوا. از تمام حربه‌های اخلاقی و غیراخلاقی هم استفاده می‌کند تا نتیجه بگیرد. از این بالا می‌بینیم که چه‌طور به هر دری می‌زند. اگر لازم باشد یک جنگ روانی تمام عیار راه می‌اندازد. بالا و پایین می‌پرد. پیرمرد در این سن و سال این همه شور و انرژی را از کجا آورده، نمی‌دانیم. گاس هم که همان fan های برزیل، موتور این فیل بزرگ برزیلی را این جور گرم نگه می‌دارند!

2
آقای کوندرا، شعر غنایی را چون دژی در برابر هجوم نیروی عظیم فراموشی و حافظه‌ی مدام‌دست‌خوش‌تغییر می‌داند. وقتی شعری مورد توجه خواننده قرار می‌گیرد، آن را حفظ می‌کند. تقریباً بی‌کم و کاست. کلمه‌ای از آن هم جا نخواهد افتاد. گذشت زمان هم کم و بیش تاثیری روی آن ندارد. اما رمان در برابر این دو نیرو، فراموشی و حافظه، مثل قلعه‌ای است که در نظر سازنده‌اش مستحکم است اما فی‌الواقع، خانه‌ای پوشالی است. نویسنده با دقت فراوان می‌نویسد، می‌سازد، خط می‌زند و بر این باور است که آن چه نوشته، همان طور دست‌نخورده باقی می‌ماند. اما هنگام خواندن، نیروی فراموشی ویران‌اش می‌کند. همین که خواندن جمله‌ای را به پایان می‌بریم، نیروی فراموشی به کمک حافظه، تمام آن چه خوانده‌ایم را دوباره‌سازی می‌کند. کار به صفحه و فصل که بکشد، دیگر افتضاح است. خواننده تنها آن‌چه در حافظه‌اش مانده، از صفحه و فصل قبل به خاطر می‌آورد، نه لزوماً آن چه نویسنده نوشته. حالا مقیاس را کل رمانی بگیرید که مثلاً چند روز قبل، چند هفته ی قبل، چند ماه و یا(این‌جا دیگر کار بالا می‌گیرد!) چند سال قبل خوانده‌اید. همین چیزهایی را که الان سر هرمس مارانای بزرگ دارد از آقای کوندار نقل می‌کند، دچار این قضیه است. ما تنها تاویل شخصی خودمان از حرف‌های ایشان را در خاطر داریم و برای شما می‌نویسیم. تازه اگر صادق باشیم وگرنه تغییر و تاویل و دوباره‌سازی و تحریف، در ذات هرمس مارانایی ما است!
داشتیم فکر می‌کردیم وبلاگ در این میان چه‌طور مقاومت می‌کند. وبلاگ که نویسنده‌اش عموماً آن دقت و وسواس نویسنده‌ی رمان را هنگام نوشتن ندارد. وبلاگی که بیش‌تر اوقات، اصلاً آن‌لاین دارد نوشته می‌شود. کدام خواننده‌ای دقیقاً پست‌های چندماه قبل را به خاطر دارد (غیر از مکین البته!). خصوصاً که این‌جا نوشته‌های وبلاگ، سازنده‌ی تصویر مجازی وبلاگ‌نویس هستند. این جوری است که وقتی وبلاگ آدمی را می‌خوانیم که تصویر ملموس و واقعی از او نداریم، در دنیای واقعی او را نمی‌بینیم و نمی‌شناسیم، با پست‌های جدیدش، تصویر نویسنده هم دست‌خوش تغییر می‌شود. فراموشی و حافظه هم که به کمک بیایند، دیگر اوضاع قمر در عقرب است! یادمان باشد برای آقای کوندار تعریف کنیم که وبلاگ خودش هم تمایل دارد به این تغییر و تاویل و تحریف. تعریف کنیم که باز رمان این شانس را دارد که در نسخه‌ی چاپی‌اش ثابت بماند در حالی که پست‌های یک وبلاگ، آرشیو ِ آن هم می‌تواند توسط خود نویسنده عوض شود.

3
آقای کوندرا تعریف می‌کند که زمانی که تازه به فرانسه رسیده بود، رمان‌های هرمان بروخ، هم‌وطن‌اش را، به یک نویسنده و منتقد فرانسوی توصیه می‌کند. دفعه‌ی بعد که او را می‌بیند، نویسنده‌ی فرانسوی می‌گوید: تعجب می‌کنم آقای کوندار. من رمان آخر این آقا را خواندم و اصلاً و اصلاً قابل بحث نبود. شما چه‌طور این همه او را ستایش می‌کنید؟ آقای کوندار دو دستی می‌زند بر سرش (دقیقاً این کار را می‌کند، می‌دانید که!) و می‌گوید: شما بدترین رمان او را انتخاب کرده‌اید، هرمان بروخ شاه‌کارهای فراوانی دارد. لطف کنید و رمان‌های دیگر او را بخوانید. آقای نویسنده‌ی فرانسوی در پاسخ چیزی می‌گوید که عمق تلخ حقیقت زمانه‌ی ما است: متاسفم آقای کوندرا، من وقت محدودی برای خواندن دارم و دیگر فرصتی برای تجربه‌کردن دوباره‌ی هرمان بروخِ شما ندارم.
برای ما خیلی پیش آمده که برای اولین بار وارد وبلاگی می‌شویم، آخرین پست نویسنده را می‌خوانیم و از روی همان، درباره‌ی کل آن وبلاگ قضاوت می‌کنیم. تصمیم می‌گیریم که دوباره به آن وبلاگ برگردیم یا نه. حالا اگر اتفاقاً آن پست آخر، نوشته‌ای همین‌جوری، بد، شتاب‌زده و خام از نویسنده‌ی وبلاگ باشد، ما نخواهیم فهمید. آن وبلاگ از نظر ما شخصیت و هویت و وقار همان پست آخر را دارد. دیگر به آن‌جا برنخواهیم گشت و خیلی از اوقات، وبلاگ خواندنی‌ای را برای همیشه از دست خواهیم داد.

4
یکی دو هفته‌ای بود که فیلمی از آقای وندرس خانه‌ی ما بود. روی جلد و داخل دی‌وی‌دی، به زبان روسی بود. فیلمی محترم هم فقط می‌دانست که کارگردانِ آن آقای ویم وندرس است. ما هم به همین نیت فیلم را گرفته بودیم. دیشب کنجکاو شدیم ببینیم کدام فیلم قدیمی آقای وندرس است که تصاویر روی جلدش برای ما آشنا نیست. فیلم که شروع شد، آه از نهاد ما برآمد! Don't Come Knocking استاد بود! این همه دنبال‌اش گشته بودیم ها! کیفی بردیم آخر شبی.

5
مونیخ آقای اسپیلبرگ چه قدر می‌توانست فیلم به‌تری باشد! یک فیلم طولانی دو ساعت و چهل دقیقه‌ای که تازه بعد از دو ساعت جان می‌گیرد. قبل از آن بین مستند، بیانیه‌ی سیاسی/ صهیونیستی، شعار و یک تریلر دم‌دستی شناور است. با اشتباهات فاحشی که از اسپیلبرگ بعید بود. این که مدام فلاش‌بک ماجراهای کشته‌شدن گروگان‌ها به دست سپتامبر سیاه به یاد رییس تیم ترور بیاید در حالی که نه تنها خود او، بلکه هیچ آدم دیگری هم زنده از آن ماجرا بیرون نیامده، چه گروگان‌ها و چه گروگان‌گیرها، یک غلط درشت است. انگار که اسپیلبرگ هی می‌خواهد برای توجیه خشونت ترورهایی تیم اسراییلی، خشونت سپتامبر سیاه را در ماجرای مونیخ به یادمان بیاورد. این که خشونت، خشونت می‌آورد هم نکته‌ی بکر و تازه‌ای نیست. خیلی کهنه و نخ‌نما شده این روزها. تازه آن جایی فیلم مضمون پیدا می‌کند که تیم ترور (بعد از دو ساعت از فیلم!) از درون دارد متلاشی می‌شود. آن جا که سرپرست تیم ترور دارد به همه‌چی شک می‌کند. تازه آن هم نیم‌بند! با دم‌دستی‌ترین کلیشه‌ها (که مثلاً هردو ممکن است حق داشته باشند و این‌ها!) چه‌قدر خوب می‌شد اگر بار مضمون فیلم بیش‌تر روی دوش آن لوییز فرانسوی بود که اطلاعات می‌فروخت، به هر دو طرف درگیر.
در تمام دو ساعت اول، اثری از سینما نیست. مطلقاً نیست! نه هیچ ظرافتی در قصه هست و نه در اجرا. شاید به زحمت بتوان آن سکانسی را که لوییز یک خانه‌ی امن را به طور مشترک به دو تیم ترور اسراییلی و فلسطینی اجاره می‌دهد، ذره‌ای سینمایی دید.
ما ترجیح می‌دهیم آقای اسپیلبرگ از این روشن‌فکربازی‌های مد روز درنیاورند (آقای اسپیلبرگ کی روشن‌فکر بوده که حالا کسی از ایشان انتظار داشته باشد؟) همان طرف خودشان (یهودی‌ها) بایستند و شاه‌کاری مثل فهرست شیندلر را بسازند. آدم تکلیف‌اش روشن است. در مورد یک واقعه‌ی تراژیک حرف می‌زند و از جنس سینما. کاری هم به تطهیر این طرف و آن طرف ندارد.
حرص خوردیم هنگام تماشای مونیخ! خانم مارانای دوست‌داشتنی‌مان برای‌اش جالب بود که چرا داریم با حرص این فیلم را تحمل می‌کنیم. گفتیم به خاطر دوئل، ای‌تی، برخورد نزدیک از نوع سوم، اگه می‌تونی منو بگیر و تا حدی ترمینال؛ به خاطر سینما! (بابا فداکار!)

Labels:




Archive:
11.2002  03.2004  04.2004  05.2004  06.2004  07.2004  08.2004  09.2004  10.2004  11.2004  12.2004  01.2005  02.2005  04.2005  05.2005  06.2005  07.2005  08.2005  09.2005  10.2005  11.2005  12.2005  01.2006  02.2006  03.2006  04.2006  05.2006  06.2006  07.2006  08.2006  09.2006  10.2006  11.2006  12.2006  01.2007  02.2007  03.2007  04.2007  05.2007  06.2007  07.2007  08.2007  09.2007  10.2007  11.2007  12.2007  01.2008  02.2008  03.2008  04.2008  05.2008  06.2008  07.2008  08.2008  09.2008  10.2008  11.2008  12.2008  01.2009  02.2009  03.2009  04.2009  05.2009  06.2009  07.2009  08.2009  09.2009  10.2009  11.2009  12.2009  01.2010  02.2010  03.2010  04.2010  05.2010  06.2010  07.2010  08.2010  09.2010  10.2010  11.2010  12.2010  01.2011  02.2011  03.2011  04.2011  05.2011  06.2011  07.2011  08.2011  09.2011  10.2011  11.2011  12.2011  01.2012  02.2012  03.2012  04.2012  05.2012  06.2012  07.2012  08.2012  09.2012  10.2012  11.2012  12.2012  01.2013  02.2013  03.2013  04.2013  05.2013  06.2013  07.2013  08.2013  09.2013  10.2013  11.2013  12.2013  01.2014  02.2014  03.2014  04.2014  05.2014  06.2014  07.2014  08.2014  09.2014  10.2014  11.2014  12.2014  01.2015  02.2015  03.2015  04.2015  05.2015  06.2015  08.2015  09.2015  10.2015  11.2015  12.2015  01.2016  02.2016  03.2016  04.2016  05.2016  07.2016  08.2016  09.2016  11.2016  03.2017  04.2017  05.2017  07.2017  08.2017  11.2017  12.2017  01.2018  02.2018  06.2018  11.2018  01.2019  02.2019  03.2019  09.2019  10.2019  03.2021  11.2022  01.2024