« سر هرمس مارانا »
شوالیهی ناموجود |
2006-10-23 1 مقادیری لینک به این بغل اضافه شده است که گاس توضیح مختصری بخواهد برای شما آدمهای فانی! این خانم نازلیی البته با آن خانم نازلی (ریزالتِ خودمان) کمی توفیر دارد. یکی این که درست مثل همان خانم نازلیِ خودمان، خیلی مرتب آپدیت میفرمایند! خانم ژرفای جدید هم البته توفیر چندانی با خانم ژرفای قدیم ندارند. فقط از یک خانهی اجارهای تروتمیز به یک ملک شخصی نوساز نقل مکان فرمودهاند که انصافن معمار خوبی هم داشته است. ما از این بالا دوست داریم این طور فکر کنیم که خانهی قبلی آپارتمان بوده و این یکی ویلایی است! آقای داور نبوی هم گویا دوباره چراغ دوومدام را روشن فرمودهاند و از قضا هنوز فیلتر نشده و به قول خانم زیتونمان، مثل کره میشود سراغاش رفت و حالی برد! آقای امیرمهدیخان حقیقت هم که تکلیفشان روشن است. مترجمی با این وسواس و سابقهای به این خوبی: مترجم دردها و البته این کتاب رویایی و روان و سلیس و فوقالعادهی خوبی خدا که چند مدتی است قصههایاش ولمان نمیکند! به این آقای مترجم الحق که باید بابت انتخاب درستشان احسنت گفت. و می ماند آقای فول متال جکت با آن طراحی های خوب و بامزه که خودش یک قصه ی دیگر است. 2 یک چیز بیربطی یادمان آمد. خانم شین نوشته بودند که به یه آدم فانی که تازه وارد رشتهی معماری شده است، چه میشود گفت. اگر ما بودیم میگفتیم (از آن تعریفهای کلی و مزخرف و قصار ها!): معماری چیزی جر انتخاب درست نیست فرزندم! 3 حالا که داریم قصار ردیف میکنیم این را هم به یک دانشجوی صفرکیلومتر ادبیات بگوییم که ادبیات چیزی جز خالیبندی شرافتمندانه نیست! 4 دیروز از دفتر مقام معظم زنگ زده بودند که شما که آن بالا هستی بیا عضو افتخاری ستاد استهلال بشو! راستاش ما اول فکر کردیم کسی دچار یبوست شده است! بعد که خوب فکر کردیم دیدیم ما که از این بالا همیشه داریم ماه را میبینیم. تکلیف شما آدمهای فانی هم با دلتان! 5 «خدایا کاری کن تا آخر عمر، بیاعتقادی به تو را از دست ندهم.» این را یکی میگفت که سر چهارراه ایستاده بود و قرآن جیبی میفروخت. 6 به موسیو ورنوش میگوییم برادر من، چرا این همه ناامیدی؟ میگوید (در حالی که چشمهایاش را ریز کرده و به نقطهای نامعلوم در دوردست خیره شده و دستهایاش را در جیب پالتوی بلندش فرو کرده) تو هم از سرِ ناامیدی است که این همه در هر چیزی به دنبال نکتهی مثبتاش میگردی! 7 حالمان خوش است. روحمان سرشار است. هنوز پاییز هست. ذخیرهی شرابمان باقی است. خانم مارانای دوستداشتنیمان را نگاه میکنیم. گونههای جناب جونیور را میبوسیم. قصهای میخوانیم. فیلمی میبینیم. گاهی هم یواشکی و دور از چشم اغیار، نوستالژی خونمان را با دوسهتا از ترانههای قدیمی آقای داریوش، نوسان میدهیم. 8 دو کلمه هم بنویسیم که دو bit چیز مفید از آن بماسد! 8-1 آقای ران هاوارد البته قطعن از تجربهی اقتباس در هریپاترهای سینمایی استفادهی بسیار کردهاند که این رمز داوینچی به این شستهرفتهگی درآمده وگرنه هنوز افتضاح هریپاترهای اول را یادمان هست. خب باز هم البته در این تبدیلها همیشه یک چیزهایی از دست میرود و یک چیزهایی به دست میآید. اصولن مقایسهکردن یک داستان و نسخهی سینماییاش خیلی هم کار پرفایدهای نیست. دو تا مدیوم جدا است دیگر. گیر ندهید! بروید دنبال این که ببینید فیلم ساختهشده، به خودی خود چهقدر استوار است و روی پای خودش ایستاده. رمز داوینچی مایوسمان نکرد با آن که کلی پیشفرض برای خودمان داشتیم و گاس هم که همین شد که این همه دیدناش را عقب انداختیم. از انتخابهای درست و خیلی درست هنرپیشهها بگوییم و حسرتی برای شخصیت ژاک سانیر که ایکاش با توجه به نقش ویژهای که در داستان، به رغم حضور کماش، دارد و عملن این او است که کل پلان قصه را از پیش چیده، هنرپیشهی معروفی انتخاب میشد. کسی با چشمهایی باهوش و استثنایی. نمیدانیم شاید سر شون کانری عزیزمان. بعد هم که فضاسازی قصه، دقیقن منظورمان طراحی صحنه و لوکیشن است، کاملن قابل قبول بود و در شان تصویرهایی که هنگام خواندن کتاب، در ذهنمان ساخته بودیم. شخصن آن تمهید تصویری خیابان و حضور نامحسوس آدمهای قرنهای گذشته در زمان حال، هنگام ورود سوفی و لانگدن به مقبرهی سر آیزاک نیوتون را دوست داشتیم. این را هم بگوییم و برویم که نیمی از لذت خواندن داستان مذکور، به همان زحمات و پانوشتهای مفصل و خواندنی آقای شهرابی و خانم گنجی بود. شنیدهایم در چاپهای آخر، حذف شده است. حیف! 8-2 تصور کنید آقای روبرتو بنینی عزیز نشسته یک دل سیر زیرزمینِ آقای کوستاریتسا (نگفتید بالاخره خانم 76 ؟!) و talk to her آقای آلمادوآر را دیده و بعد یک نگاهی به پشت سرش، میراث گرانقدر آقای فلینی کبیر انداخته و بعد یک فیلم شیرین و نرم و ملایم و روان و لذتبخشی ساخته به نام ببر و برف. (که حکمن این ضربالمثل ایتالیایی در باب مجاورت دو امر ناممکن، باید معادلی بهتر در فارسی داشته باشد.) اگر پرسونای بنینی را دوست دارید (مثلن همانی که در زندهگی زیبا است، بود) بنشینید در یک وقت گل و گشادی این فیلم را ببینید و حالتان را بهبود ببخشید و بخندید. خودمانیم این پرسونای خالیبندِ شیرینِ خانوادهدوستِ آقای بنینی هم از آن دروغهای شیرین سینما است! حالا جماعت محترم نسوان هی نروند شخصیت ساپورتیو ایشان را هی بزنند در فرق سر مردانشان ها! این ها همه فیلم است، دروغ است، واقعن که یارو یک روزه نرفته عراق تا به هر قیمتی جان آن خانم را نجات بدهد که! آها! یک سورپرایز بامزه هم آخر فیلم دارد که نمیگوییم! 9 ما یک مدتی است (در مایههای پنجشش سال!) که شرمندهی خانم مارانای دوستداشتنیمان هستیم. کسی از رفقا و اذناب نسخهی دیویدی زندهگی دوگانهی ورونیک را ندارد برایمان به همان آدرس المپ، بفرستد؟ از وقتی یادمان میآید ما هی داشتیم از این فیلم آقای کیشلوفسکی (خانم 76 ؟!) تعریف و تمجید میکردیم که آتشمان زده است و داغانمان کرده است و دلمان را برده است و یک سکانساش میارزد به کل دکالوگ و سهرنگ (حالا کمی هم اغراق کردیم، بهتان برنخورد!) و خانم مارانا هم هی گفته که بابا اینو گیر بیار منم ببینم و ما هی سکوت کردهایم و موضوع صحبت را عوض کردهایم! خلاصه که یک هلپی بفرمایید، جای دوری نمیرود! (گاس که دادیم هرمافرودیت ماچتان کند!) Labels: سینما، کلن |